دانلود و خرید کتاب هیچ وقت لیلا قاسمی
تصویر جلد کتاب هیچ وقت

کتاب هیچ وقت

نویسنده:لیلا قاسمی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۶از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هیچ وقت

«هیچ وقت» اولین رمان نویسنده جوان معاصر لیلا قاسمی با موضوع جنگ و آثار آن در زندگی آدم‌ها است. آدم‌هایی که کودکی‌شان را در دوران سراسر اضطراب و وحشت جنگ گذرانده‌اند، پس از سال‌ها هنوز هم درگیر تاثیرات روحی و روانی آن‌اند. بیتا و مهشید پس از بیست سال با هم ملاقات می‌کنند. مهشید در سال‌های جنگ مدیر مدرسه و همسایه بیتا بوده است. این ملاقات برای بیتا ملاقاتی غریب است. خانم مدیر او را می‌بوسد و درآغوش می‌گیرد. آنها رفته‌رفته باهم بیشتر انس می‌گیرند و یکدیگر را به خاطرات آن‌سال‌ها می‌برند. به سال‌هایی که مهشید مدیر بود و بیتا دختربچه شیطانی که مدام تنبیه و مواخذه می‌شد. به سال‌هایی که امید، پسر مهشید دوست و همبازی بیتا بود و پشت بام، محل شیطنت‌های مخفیانه. این رفت و برگشت‌ها به گذشته و مرور خاطرات شبیه کابوس‌های سربازان رسته از جنگ است و زمان حال این داستان شبیه یک اتاق روان‌کاوی است. هزارتوی روان‌ها کاوش می‌شوند، زمان ازدست‌رفته جست‌و‌جو می‌شود، بی‌آن‌که لزوماً نتیجه‌ای داشته باشد: «فرق نمی‌کرد که مامان مُرده باشد یا بابا یا امید. باز هم فرق نمی‌کرد که مامان پیدایم کند یا مندلی یا امید. مهم این بود که من مرگ‌شان را تمرین کرده بودم و وقتی بالاخره اتفاق می‌افتاد، مثل خواهر بهزاد که یکهو فهمید داداشش با موتور تصادف کرده یا مامان افشین که یکهو گفتند بچه‌اش شهید شده، دیوانه نمی‌شدم. تمرین مُردن و گریه‌ها همیشه سر جایش بود، حتا وقتی فهمیدم که کفن لباسِ سفیدِ توردار نیست یا خاک را روی خودِ مُردهٔ بیچاره نمی‌ریزند. باید سال‌ها می‌گذشت تا یاد بگیرم که مُردن‌ِ دیگران، تنها راه از دست دادن آن‌ها نیست. که می‌شود انسان‌ها را از دست داد بدون این‌که بمیرند. که اتفاقاً مُردن، آسان‌ترین و پذیرفتنی‌ترین نوعِ از دست دادن است.» قاسمی در همه‌جای این کتاب یک پیام را به شکل‌های مختلف تکرار می‌کند: «جنگ تمام نشده است.» جنگ هنوز در پس‌زمینه زندگی‌ها وجود دارد. در صندلی‌های چرخ دار، در پرچم‌های کف حیاط مدرسه‌ها و در نفرین‌هایی که هنوز مادران این سرزمین به مسببان آن می‌کنند.
geneva
۱۴۰۰/۱۰/۱۲

خود موضوع قابل قبول بود اما نثرش رو اصلا دوست نداشتم و متاسفانه شخصیت ها برای من خیلی ملموس نبودند

می‌گوید آدم‌ها باید بدانند که روی خود صندلی بنشینند نه روی دسته‌اش. کسی که روی دستهٔ صندلی می‌نشیند زمین می‌خورد. از من می‌پرسد اگر کسی زمین بخورد تقصیر صندلی است؟
n re
انصاف نبود. که یک نفر، یک آدم مهم نباشد و هچ‌چیز عوض نشود. باید چیزی عوض می‌شد. باید چیزی با قبل فرق می‌کرد و لحظه‌به‌لحظه یادت می‌آورد که امید دیگر نیست. اصلاً دنیا قانون احمقانه‌ای دارد. وقتی کسی نیست، وقتی کسی می‌رود و قرار نیست دیگر برگردد، دنیا باید تمام چیزهای مربوط به آن آدم را نیست کند. نمی‌شود کسی برود، بمیرد و بقیه ببینند که آب از آب تکان نخورده، انگار که بودن و نبودنش اصلاً اهمیت نداشته.
n re
فکر کرده بودم این‌جا برای خودم کسی می‌شوم. خیلی مانده بود باور کنم که کسی شدن ربطی به جایی ندارد. ربطی به سواد هم ندارد. کسی بودن چیزی نیست که بشود یاد گرفت.
n re
خانه‌اش هم همان نیست. کوچک‌تر شده و روشن‌تر. شاید هم من بزرگ‌تر شده‌ام
n re
وضعیت قرمز یک وضعیت ویژه بود. نباید کسی بلند حرف می‌زد یا می‌خندید یا شوخی می‌کرد. یعنی اصلاً شوخی‌بردار نبود. مثل این می‌ماند که کسی توی امام‌زاده‌ای جایی، داد بزند یا بلند بخندد یا شوخی کند. بمباران یک‌جور معنویت عجیب‌وغریب را به خانهٔ آدم‌ها می‌بُرد. زیرزمین‌ها تبدیل می‌شد به محراب‌هایی که حتا بعدها، حتا سال‌ها بعد برای صاحب‌هاشان معنایی بیشتر از انباری یا سردابه داشت.
n re
درماندگی بیشتر آدم را تکان می‌دهد تا مرگ. برایم فرق نمی‌کند آدم درماندهٔ روبه‌رویم کی هست و رابطه‌اش با من چیست. آدم‌های سقوط‌کرده یک‌جوری هستند. یک‌سره ذهنت می‌پرد بین حالای‌شان و آن چیزی که بودند.
n re
دیکتاتورها هیچ‌وقت نمی‌فهمند بقیه چه کارهایی را دور از چشم‌شان انجام می‌دهند و همین که نمی‌فهمند، کلی دل آدم را خنک می‌کند.
n re
می‌دانستم چمباتمه زده پشت هرهٔ پشت‌بام‌شان و دارد زور می‌زند که نبینمش. چی بود توی دلش؟ امیدِ به این‌که می‌مانم؟ امیدِ احمقانه به این‌که باهم ثبت‌نام‌مان می‌کنند؟ یا شاید فقط آمده بود آن بالا که رفتنم را ببیند. تسلیم شدنم را. هر چند به خیالش هم نمی‌رسید که آخرین‌بار باشد. موهاش را دیده بودم و خودم را زده بودم به ندیدن. می‌خواستم سیر نگاهم کند. صورتم را گرفتم بالا روبه‌آسمان و به هر طرفی نگاه کردم غیر از طرف امید. می‌خواستم چشم‌هام را ببیند
n re
زل زدم به روبه‌رو و از ترس، حتا سر برنگرداندم تا سر کوچه که مبادا با امید روی پشت‌بام خانه‌شان، چشم‌توچشم شوم. و امید لابد تا سر کوچه، تا وقتی ماشین بابا بپیچد، نگاه‌مان می‌کرده. و توی دلش چه‌ها می‌گفته به منِ فراری. که نمی‌دانستم خودم را، خود چهارده‌ساله‌ام را گذاشته‌ام و دارم ازش فرار می‌کنم و نمی‌دانستم بعدِ آن هر قدر بگردم هم پیدا نمی‌شود. تا امروز که بنشینم روبه‌روی مادرش و به موهای سیاهی فکر کنم که هفتهٔ دیگر قرار است برگردد به سی و پنج‌سالگی‌ام.
n re
گم شدن چیز بدی است. بلایی سر آدم می‌آورد که هیچ‌وقت نمی‌شود از یاد برد. فرقی نمی‌کند کِی یا کجا. چه توی بازاررضای مشهد باشی میان‌ِ یک‌عالم زانو و چادر مشکی، چه توی خانهٔ خودت بین صورت‌های آشنا. وقتی گم می‌شوی چیزی را توی دل خودت گم می‌کنی که تا پیدا نشوی، برنمی‌گردد سر جایش. من چیزی توی دلم کم دارم. سال‌هاست که جایی توی دلم خالی است.
n re

حجم

۱۱۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

حجم

۱۱۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۳۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
۱۴,۵۰۰
۵۰%
تومان