بریدههایی از کتاب نوری که نمی بینیم
۳٫۸
(۸۲)
چشمهایت را باز کن و آنچه را که میتوانی با آنها ببین، قبل از آنکه برای همیشه بسته شوند
bahar.a
«میدونی بزرگترین درس تاریخ چیه؟ اینه که تاریخ چیزیه که طرف پیروز میگه. درس بزرگ تاریخ اینه. هر طرفی که ببره تاریخ رو دیکته میکنه.
Mary gholami
چه کسی گمان میکرد عشق قاتلت باشد؟
sᴍMahdi Ziaei
تحویل داوطلبانهی سلاح. کسانی که همکاری نکنند اعدام میشوند.
sᴍMahdi Ziaei
در مسیر منطق پیش برو. هر پیامدی دلیلی دارد و هر مشکلی راهحلی و هر قفلی کلیدی. میتوانی به پاریس برگردی یا همینجا بمانی یا ادامه بدهی.
Toobakiani
«تقریباً هر گونهای که پیشتر روی این کره خاکی زندگی کرده منقرض شده لائورت. هیچ دلیلی وجود نداره که خیال کنیم ما آدما با باقی گونهها متفاوت هستیم.»
Toobakiani
گیاهان، عمدتاً به همان صورتی که ما غذا میخوریم از نور تغذیه میکنند. اما بعد گیاه میمیرد و سقوط میکند، شاید در درون آب، و بدل به تورب میشود و لایههای تورب سال به سال روی هم انباشته میشوند، دورههایی که یک ماه یا یک دهه یا حتی سراسر عمر شما در مقابل آن مانند یک بازدم است یا بشکن زدن دو انگشت. سرانجام توربْ خشک و شبیه سنگ میشود و کسی آن
bahar.a
رادیو میلیونها گوش را به یک دهان وصل میکند.
ارمین عبدلی
«میدونی بزرگترین درس تاریخ چیه؟ اینه که تاریخ چیزیه که طرف پیروز میگه. درس بزرگ تاریخ اینه. هر طرفی که ببره تاریخ رو دیکته میکنه. ما در راه منافع خودمون عمل میکنیم. البته که اینطوره. یه آدم یا یه ملت رو اسم ببر که اینطور عمل نمیکنه. نکته اینه که بفهمیم منافعمون کجا هستن.»
Toobakiani
«دلت واسهی دنیا تنگ نمیشه؟»
او ساکت است، ماریلائور هم. هر دو در مارپیچ خاطراتشان سیر میکنند.
اتیین میگوید: «من همهی دنیا رو اینجا دارم.» و روی جلد کتاب داروین به آرامی ضربه میزند. «و توی رادیوهام. درست زیر سرانگشتام.»
Toobakiani
چشمهایت را باز کن، و آنچه را که میتوانی با آنها ببین، قبل از آنکه برای همیشه بسته شوند.
Toobakiani
«کلاغهای تاجدار از بیشتر پستانداران باهوشترن، حتی از میمونها. خودم دیدم دونههایی رو که نمیتونن بشکنن میذارن وسط جاده و صبر میکنن تا ماشینا از روشون عبور کنن تا به مغزشون برسن.
Toobakiani
تنها از طریق سوزندهترین آتشهاست که تطهیر حاصل میشود.
farzane farshbaf
چشمهایت را باز کن و آنچه را که میتوانی با آنها ببین، قبل از آنکه برای همیشه بسته شوند.
کاربر ۱۵۲۲۰۲۰
ورنر متوجه میشود که توجه ورنر به سمت بالا است و چیزی را در آسمان دنبال میکند.
ورنر نگاهی به بالا میاندازد؛ شاهینی تنها بادسواری میکند.
باستیان میگوید: «سرپا.» ورنر میایستد. فردریک تکان نمیخورد.
Toobakiani
«نمیخوای قبل از مرگ زنده باشی؟»
محسن
نابینایی چیست؟ جایی که باید دیوار باشد انگشتهایش چیزی پیدا نمیکنند. جایی که نباید چیزی باشد پایهی میزی ساق پایش را میخراشد. اتومبیلها در خیابان میغرند. برگها در آسمان زمزمه میکنند. جریان خون در گوش داخلیاش فشفش میکند. در راهپله، در آشپزخانه، حتی کنار تختش، صدای بزرگترها از ناامیدی میگوید.
«دختر بیچاره.»
«بیچاره آقای لابلانک.»
«زندگی سختی داشته، میدونی. پدرش تو جنگ مرده، همسرش وقت زایمان. حالا هم این.»
«انگار نفرین شدن.»
«به دخترک نگاه کن. به پدرش نگاه کن.»
«باید بفرستتش یه جایی.»
Toobakiani
برای هفتمین جشن تولدش کلبهی چوبی کوچکی وسط میز آشپزخانه به جای شکردان نشسته است. او کشویی مخفی را از کف کلبه بیرون میکشد، محفظهی مخفی زیر کشو را پیدا میکند، کلیدی چوبی را بیرون میآورد و آن را داخل دودکش میلغزاند. داخل کلبه، تکهای شکلات سوئیسی مربعی انتظار او را میکشد.
پدرش خندهکنان میگوید: «چهار دقیقه. سال بعد باید سختتر کار کنم.»
Toobakiani
شب میشود. پاییز ۱۹۳۶ است. ورنر رادیو را از پلهها پایین میبرد و آن را روی میز پادیواری میگذارد. باقی بچهها در حال انتظار لول میخورند. گیرنده در حال گرم شدن صدا میکند. ورنر دست در جیب، عقب میرود. از بلندگو صدای گروه کُر کودکان میآید، آرزویمان فقط کار است، کار و کار و کار، کار با شکوه برای کشور. بعد نمایشی دولتی از برلین پخش میشود: داستان مهاجمانی که در شب به روستایی شبیخون میزنند.
هر دوازده بچه سر جایشان میخکوب شدهاند. در نمایش، مهاجمان شبیه مالکان فروشگاههای بزرگ با بینیهای خمیده، جواهرفروشهای فاسد و بانکداران پست نشان داده میشوند. آنها جواهرات بدلی میفروشند و کار و کسب قدیمی روستاها را مختل میکنند. خیلی زود نقشه میکشند تا کودکان آلمانی را در تختخوابهایشان به قتل برسانند. سرانجام روستایی هشیار و متواضعی از نقشهی آنها باخبر میشود. به نیروی پلیس خبر میرسد، پاسبانانی بزرگجثه و خوشقیافه با صداهایی گیرا. آنها درها را از پاشنه در میآورند. مهاجمان را میرانند. سرودی میهنپرستانه پخش میشود. همه دوباره خوشحالاند.
Toobakiani
مقام وزارتخانه میگوید: «از محلهی شما، از خاکتان، نیروی ملتمان برمیخیزد، فولاد، زغالسنگ، زغال کک. برلین، فرانکفورت، مونیخ بدون این مکان وجود نخواهند داشت. شما بنیان نظمی جدید را پیمیریزید، گلوله توپهایش را، زره تانکهایش را.»
هنس و هربرت کمربند چرمی تپانچهی مرد را با چشمهایی حیران برانداز میکنند. روی میز پادیواری رادیوی ورنر خشخش میکند.
رادیو اعلام میکند: طی این سه سال، رهبر ما این شجاعت را داشته است تا خطر فروپاشی اروپا را مد نظر قرار دهد.
او باید به تنهایی برای این حقیقت که زندگی برای کودکان آلمانی یکبار دیگر ارزش زیستن را یافته است مورد تقدیر قرار گیرد.
Toobakiani
شاید نگهبان پیر راهنمای تور دیوانه بوده. شاید دریای شعلهها هیچوقت وجود نداشته. شاید نفرینها واقعی نیستند. شاید حق با پدرش است. زمین از ماگما، پوستهی قارهای، آب اقیانوسها، جاذبه و زمان درست شده است. سنگها فقط سنگاند و باران فقط باران و بدبختی فقط شانس بد.
Toobakiani
ماریلائور میگوید: «میدونستی شانس اینکه رعدوبرق بهت بخوره یک در میلیونه؟ دکتر گفارد اینو بهم گفت.»
«تو یه سال یا تو یه عمر؟»
«نمیدونم.»
«باید میپرسیدی.»
ناهید
چشمهایت را باز کن و آنچه را که میتوانی با آنها ببین، قبل از آنکه برای همیشه بسته شوند.
محسن
«تقریباً هر گونهای که پیشتر روی این کره خاکی زندگی کرده منقرض شده لائورت. هیچ دلیلی وجود نداره که خیال کنیم ما آدما با باقی گونهها متفاوت هستیم.»
محسن
ورنر نجوا میکند: «هیچوقت آرزو کردی مجبور نباشی برگردی؟»
«پدر میخواد من تو شولفورتا باشم. مادر هم همینطور. مهم نیست من چی میخوام.»
«البته که مهمه. من میخوام یه مهندس بشم و تو میخوای پرندهها را مطالعه کنی. مثل اون نقاش آمریکایی تو مردابها باش. چرا همهی این کارا رو بکنیم اگه قرار نیست اونی که میخوایم باشیم؟»
سکوتی در اتاق برقرار میشود. بیرون در میان درختهای آنسوی پنجرهی اتاق فردریک نوری غریب شناور است.
فردریک میگوید: «مشکلت اینه ورنر، که هنوز باور داری صاحب زندگی خودت هستی.»
محسن
زمان چیزی گریزان است، اگر حسابش را از دست بدهی امکان دارد تا ابد سررشتهاش از دستت بیرون برود.
Fereshte
با بستن چشمهایت نابینا بودن را درک نمیکنی. زیر جهانت از آسمانها و صورتها و ساختمانها، جهانی ابتداییتر و کهنهتر وجود دارد، جایی که سطوح صاف متلاشی میشوند و صداها گروهگروه در هوا حلقه میزنند
Fereshte
تاریخ چیزیه که طرف پیروز میگه. درس بزرگ تاریخ اینه. هر طرفی که ببره تاریخ رو دیکته میکنه
Fereshte
کلمات مانند اخگرهایی در ذهنش مشتعل میشوند:
ارمین عبدلی
آنقدر سیگار میکشد گویی قصد دارد خودش را به خاکستر بدل کند.
ارمین عبدلی
حجم
۵۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
حجم
۵۴۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۶۵۶ صفحه
قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۶۰,۰۰۰۵۰%
تومان