
کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست
معرفی کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست
کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست نوشتهی مری هیگینز کلارک با ترجمهی لیلی امیری شایسته، اثری در ژانر معمایی و تریلر روانشناختی است که انتشارات لیوسا آن را منتشر کرده است. این رمان با محوریت رازهای خانوادگی، گذشتهی تاریک و تأثیرات آن بر زندگی شخصیتها، داستان زنی را روایت میکند که پس از سالها به خانهی کودکی خود بازمیگردد؛ جایی که حادثهای تلخ و خونین در کودکیاش رخ داده است. کلارک با مهارت خاص خود، فضای پرتعلیق و رازآلودی خلق کرده و شخصیتهایی چندلایه و پیچیده را به تصویر کشیده است. نسخهی الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست
هیچ جایی مثل خانه نیست، رمانی معمایی و روانشناختی از مری هیگینز کلارک است که با تمرکز بر گذشتهی تلخ و رازآلود شخصیت اصلی، سلیا نولان (که پیشتر با نام لیزا بارتون شناخته میشد)، به بررسی تأثیرات عمیق یک تراژدی خانوادگی بر زندگی فردی و اجتماعی او میپردازد. داستان در فضایی مدرن و شهری در نیوجرسی جریان دارد و با بازگشت سلیا به خانهی کودکیاش، زخمهای قدیمی دوباره سر باز میکنند. ساختار رمان به گونهای است که روایت از زاویه دید شخصیتهای مختلف، از جمله سلیا، همسرش آلکس، همسایهها، مشاوران املاک و حتی خبرنگاران، پیش میرود و لایههای پنهان ماجرا را بهتدریج آشکار میسازد. کلارک در این اثر، علاوهبر خلق تعلیق و رمز و راز، به موضوعاتی چون هویت، قضاوت اجتماعی، خاطرات سرکوبشده و تلاش برای رهایی از گذشته پرداخته است. فضای داستان، همواره میان گذشته و حال در نوسان است و خواننده را با پرسشهایی درباره حقیقت و دروغ، گناه و بخشش، و امکان شروع دوباره مواجه میکند.
خلاصه داستان هیچ جایی مثل خانه نیست
هشدار: این پاراگراف بخشهایی از داستان را فاش میکند! داستان با خاطرات تلخ کودکی لیزا بارتون آغاز میشود؛ دختری که در ده سالگی، طی حادثهای هولناک، مادرش را به قتل میرساند و به ناپدریاش شلیک میکند. پس از این واقعه، هویت او تغییر میکند و با نام جدید سلیا فاستر نولان، زندگی تازهای را آغاز میکند. سالها بعد، سلیا با همسر دومش آلکس و پسر خردسالش جک، به خانهای بازمیگردد که گذشتهی خونینش در آن رقم خورده است؛ خانهای که اکنون به «قلمرو لیزی کوچولو» شهرت دارد. ورود دوباره به این خانه، خاطرات سرکوبشده و احساس گناه را در سلیا زنده میکند و او را در معرض قضاوت و کنجکاوی همسایهها و رسانهها قرار میدهد. خرابکاریهایی که در بدو ورود خانواده نولان رخ میدهد، فضای خانه را دوباره به صحنهی ترس و اضطراب بدل میکند. سلیا میان افشای حقیقت و حفظ هویت جدیدش سرگردان است و تلاش میکند گذشته را پشت سر بگذارد، اما سایهی آن همچنان بر زندگیاش سنگینی میکند. روایت با ورود شخصیتهای فرعی مانند مشاوران املاک، همسایهها و خبرنگاران، ابعاد اجتماعی و روانی ماجرا را گسترش میدهد و سلیا را وادار میکند با واقعیتهای تلخ گذشته و پیامدهای آن روبهرو شود.
چرا باید کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست را بخوانیم؟
این کتاب با فضاسازی پرتعلیق و روایت چندلایه، تجربهای متفاوت از یک رمان معمایی ارائه میدهد. مری هیگینز کلارک در هیچ جایی مثل خانه نیست، بهجای تکیه صرف بر معما، به واکاوی روان شخصیتها و تأثیرات گذشته بر حال میپردازد. خواننده با لایههای مختلف حقیقت و دروغ، قضاوتهای اجتماعی و تلاش برای رهایی از خاطرات تلخ روبهرو میشود. روایت از دیدگاه شخصیتهای مختلف، امکان همذاتپنداری و درک عمیقتری از موقعیتها را فراهم میکند. این اثر برای کسانی که به داستانهای رازآلود با زمینههای روانشناختی و اجتماعی علاقه دارند، جذابیت ویژهای دارد و میتواند نگاه تازهای به مفهوم خانه، امنیت و هویت ارائه دهد.
خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
خواندن این کتاب به علاقهمندان رمانهای معمایی و روانشناختی، کسانی که به موضوعات هویت، خاطرات سرکوبشده و تأثیرات گذشته بر زندگی امروز توجه دارند، و افرادی که به داستانهای چندصدایی و شخصیتمحور علاقهمندند، پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب هیچ جایی مثل خانه نیست
«لیزای ده ساله غرق در رؤیای شیرین مورد علاقهاش بود. رؤیای روزی که شش سال بیشتر نداشت و همراه پدرش در ساحل اسپیرینگ لیک نیوجرسی به سر میبردند. آنها درون آب، درحالیکه دست یکدیگر را در دست داشتند، با آمدن هر موج، به هوا میپریدند و فریاد شادی سر میدادند. ناگهان موج مهیبی به طرفشان آمد؛ پدر بیدرنگ او را در آغوش گرفت و فریاد زد: "لیزا محکم مرا بگیر"، و دقیقهای بعد هر دو در زیر آب شناور بودند و موج آنها را به این سو و آن سو پرتاب میکرد. لیزا خیلی ترسیده بود. هنوز هم میتوانست برخورد شدید پیشانیاش را با ماسهها، در آن هنگام که موج آنها را به ساحل پرتاب کرد، حس کند. آب زیادی خورده بود و مرتب سرفه میکرد. چشمانش میسوخت و گریه امانش را بریده بود. پدر او را در آغوش گرفت و درحالیکه ماسهها را از روی صورتش پاک میکرد، گفت: "عجب موجی بود! اما شانس آوردیم جان سالم به در بردیم. مگر نه لیزا؟" در واقع بهترین بخش رؤیایش احساس امنیتی بود که آغوش پدر به او میبخشید. پیش از فرا رسیدن تابستان سال بعد، پدرش درگذشت و لیزا پس از آن دیگر احساس امنیت نمیکرد و دائما احساس ترسی موهوم داشت...»
حجم
۳۷۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۴۶۷ صفحه
حجم
۳۷۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۴
تعداد صفحهها
۴۶۷ صفحه