کتاب چهار روز تشنگی
معرفی کتاب چهار روز تشنگی
کتاب چهار روز تشنگی نوشته مهدی موصوفی، داستانی برگرفته از خاطرات سرهنگ یدالله موصوفی است.
این داستان که از روزهای جنگ و دفاع مقدس حکایت میکند، از خاطرات سرهنگ یدالله موصوفی، یکی از جانبازان جنگ گفته است. داستانی خواندنی و عمیق که عمق فداکاری شهدا و رزمندگان را به تصویر کشیده است و شما را به سفری در دل تاریخ معاصر ایران میبرد.
کتاب چهار روز تشنگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران داستانهایی با موضوعات دفاع مقدس را به خواندن کتاب چهار روز تشنگی دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب چهار روز تشنگی
روی زمین پر از یک سری کاغذ بود که چند روز پیش هواپیماهای عراقی پایین ریخته بودند.
یکی را از زمین برداشتم. رویان برگهها نوشته بود برای تبادل اسیر نفر کم داریم؛ و درخواست کرده بودند که اسیر شویم البته شرایطی هم داشت مثل زیارت عتبات و قول پول کافی و اینجور چیزها ... کمی خنده دار بود. هشت سال تا پای جان جنگیده بودیم حالا میگفتند بیایید دوستانه اسیر بشوید. ... حتی وسوسه کننده هم نبود
آقا بهزاد از سنگر بیرون آمد و به من گفت: فردا باید بروم تیپ ... ببینم چه خبر است.
خندیدم و گفتم این نامهها را دیدی از سر صبح هواپیماها دارند این کاغذها را پرت میکنند پایین... و...
- گفت: اینها دیگه به چه روزی افتادند. چی بگم والله ...
ان شب را با همه تیر و تیربار عراقیها با خیال راحت خوابیدیم. چند سال بود که آنطور آرام نخوابیده بودم. باخودم فکر میکردم یعنی تمام شد؟ یعنی ان همه دلهره و تلاش برای زندگی و دوام آوردن تمام شد؟ عجیب بود که کم کم به این زندگی عادت کرده بودیم. عجیب این ادمیزاد میل به ابدی کردن حوادث دارد. توی هر موقعیتی که قرار میگیرد. ان را ابدی فرض میکند. در حالی که واقعاً هر کاری یا حادثهای اغازی دارد و پایانی. هر لحظه از زندگی فرصتی است. با تمام خوبیها و سختیهایش؛ و یکان مثل آتش تهیه عراقیها تمام میشود...
فرصتهایی برای دوستی و فرصتهایی برای درک مهر و کین هم زمان...
بچهها هنوز بهت زده بودند ما مثل عراقیها خوشحال نبودیم. راستش کمی احساس شرم هم چاشنی پیروزیمان بود. از طرفی تمام تلاشمان را هم کرده بودیم ...
به هر حالان روز تقریباً بدون حادثه خاصی گذشت ...
آخرهای شب بود که نگاه کردم دیدم یک جیپ چراغ روشن دم دزبانی وایستاده. از سنگر بیرون رفتم. سر وقت نگهبانها دیدم بهزاد از جیپ پیاده شده و سیگار می کشه. با هم سلام و احوال پرسی کردیم. پرسیدم کجا بوده؟ گفت: رفته تیپ. خبر بگیره. اونها گفتند. فعلاً چند 3 گروهان احتیاط بروند جلو تا بتوانند بقیه نیروها را از خط برگردانند. گفتم موضوع دیدبانها رو گفتی؟ سکوتی کرد و انگار که با خودش حرف بزنه آهسته گفت: اره خبر دارند. اونها هم مثل ما ...!
حجم
۶۴۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۶۴۶٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه