دانلود و خرید کتاب بهار که بیاید فاطمه ایمانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب بهار که بیاید

کتاب بهار که بیاید

انتشارات:انتشارات سخن
امتیاز:
۳.۷از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بهار که بیاید

کتاب بهار که بیاید نوشتهٔ فاطمه ایمانی (لیلین) است. انتشارات سخن این رمان کتاب را منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار می‌گیرد، در باب دشواری‌های مهاجرت، مهاجران افغانستانی و مشکلات زندگی آن‌ها در ایران است. یک تصادف و یک مرگ سرآغاز داستان می‌شوند و عشق را رقم می‌زنند. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.

درباره کتاب بهار که بیاید اثر فاطمه ایمانی

کتاب بهار که بیاید که نخستین‌بار در سال ۱۴۰۱ منتشر شده، برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. این رمان در ۱۲ فصل نوشته شده است. این اثر داستانی به نسل دوم مهاجرینی که به‌گفتهٔ نویسنده هیچ‌کجا برایشان وطن نشد، تقدیم شده است. نویسنده به مسائل اخلاقی، خانوادگی و سیاسی گوناگونی پرداخته و در باب وجدان و اخلاق، قدرت و فساد، خانواده و فداکاری و نیز تبعیض و بی‌عدالتی سخن گفته است. در این رمان مواجه می‌شویم با «مهران» که فردی جاه‌طلب و حساب‌گر است، «مهراب» برادر بزرگتر مهران که برخلاف مهران اخلاق‌مدار است و مسئولیت‌پذیری بیشتری دارد، «مطهره»، همسر مهران که باردار است و به نظر می‌رسد قربانی تصمیم‌های جاه‌طلبانهٔ شوهرش شده است، «نائب» به‌عنوان فردی بانفوذ که نقش مهمی در زندگی مهران دارد و «مرد افغان» که قربانی یک تصادف می‌شود.

خلاصه داستان بهار که بیاید

«مهراب» پسر ارشد خانوادهٔ «مبرهن» است. با تمام تلاشی که مهراب طی سال‌ها برای دورشدن از چارچوب‌های خانوادگی کرده، با یک تصادف درگیر اتفاقاتی شده که تمام جوانب زندگی او را تحت‌تأثیر قرار داده است؛ حادثه‌ای که عشقی بزرگ را در پی دارد. داستان از جایی شروع می‌شود که «مهران مبرهن»، برادر مهراب و نامزد انتخابات شورای مجلس با یک «مرد افغان» تصادف می‌کند. مرد افغان می‌میرد. مهراب به‌جای برادرش خودش را به پلیس تحویل می‌دهد و این شروع آشنایی او با «تیلا»، دختر مرد افغان است.

چرا باید کتاب بهار که بیاید را بخوانیم؟

مطالعهٔ این رمان شما را متوجه دشواری‌های مهاجرت، مهاجران افغانستانی و مشکلات زندگی آن‌ها در ایران می‌کند.

کتاب بهار که بیاید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان با درون‌مایه‌های اجتماعی و عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بهار که بیاید

«بی‌رمق و ترسیده وسط کوچه روی زمین نشست و قلبش از دردی که چون کوه روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد، یک در میان می‌تپید. نمی‌دانست باید چه‌کار کند؟ همین چند لحظه پیش علی، پسرش را به زور از ماشین پیاده کرده و ربوده بود.

فقط برای چند لحظه ماهان را تنها گذاشته و برای خرید چیزی داخل سوپرمارکت شده بود. جیغ و فریاد ناگهانی ماهان او را از مغازه بیرون کشید اما نتوانست خود را به موقع برساند. علی پسرش را سوار آن موتور لعنتی کرده و دور شده بود.

چیزی فراتر از آن غریزهٔ مادری نسترن طلوع را به خشم آورد و وادارش کرد سوار ماشین شده و علی را تعقیب کند. چند خیابان تعقیب و گریز، علی را به داخل کوچه‌ای کشاند که نسترن نمی‌توانست با ماشین وارد آن شود. از سر ناچاری ماشین را اول کوچه رها کرد و با آن کفش‌های پاشنه هفت‌سانتی روی سنگفرش ناهموار داخل کوچه دوید. اما نه نشانی از علی و موتورش بود و نه نوای جگرسوز گریهٔ ماهان.

بغض کرده و عصبی تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون کشید و شمارهٔ علی را گرفت. بوق‌های کوتاه تماسی که پاسخ داده نشد، راه نفسش را بست. حالا باید چه‌کار می‌کرد؟ در این شرایط به چه کسی پناه می‌برد و از کدام شخص کمک می‌خواست؟

همهٔ زندگی او راز سر به مهری بود که جز مهراب مبرهن کسی از آن آگاهی نداشت. او هم که مدتی می‌شد دیگر در زندگی نسترن طلوع نبود و این زن نمی‌دانست در این شرایط چه کند؟

نگاهش به لیست مخاطبین و شمارهٔ مهراب بود که پیامی از علی روی صفحهٔ گوشی نقش بست.

ــ به سرم زده جای اینکه مث همیشه تو رو با این سفته تهدید کنم و چیزی دستمو نگیره. ببرمش و نقدش کنم. یکی رو می‌شناسم که قیمه قیمهٔ این حروم‌زاده رو خیلی راحت می‌تونه آبش کنه.

اشک چشمانش را تار کرد و نفسش رفت که برنگردد. با خشم و نفرتی مهارناپذیر زمزمه کرد:

ــ حروم‌زاده تویی عوضی! دستت بهش بخوره با دستای خودم قبرتو می‌کنم.

با گوشهٔ آستین کتش اشک‌های راه گرفته روی صورتش را پاک کرد و از اسم مهراب گذشت و انگشت اشارهٔ لرزانش روی اسم قاضی پناهی مکث کرد...

صدای قوی و آرامش‌بخش حاج‌قاسم که به گوشش خورد، نفسش برگشت.

ــ باید ببینمتون حاج‌آقا.

ــ خانوم دکتر اتفاقی افتاده؟

صدایش لرزید و هق‌هق گریه‌اش به گوش پدر فرزان رسید.

ــ همسر سابقم ماهان رو دزدیده و تهدیدم کرده که قصد داره اعضای بدنش رو بفروشه.

حاج‌قاسم از سر شگفتی ابرویی بالا انداخت و با بُهت پرسید:

ــ می‌خواد اعضای بدن پسر خودشو بفروشه؟!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۶۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۶۳۴ صفحه

حجم

۴۶۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۶۳۴ صفحه

قیمت:
۱۲۰,۰۰۰
۴۸,۰۰۰
۶۰%
تومان