
کتاب فرار کن، خرگوش
معرفی کتاب فرار کن، خرگوش
کتاب فرار کن، خرگوش نوشتهٔ جان آپدایک و ترجمهٔ سهیل سمی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب فرار کن، خرگوش
کتاب فرار کن، خرگوش برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی و یکی از جلدهای چهارگانهٔ «خرگوش» است؛ مجموعهای که به مضمون رنجکشیدن و تنهاماندن شخصیت اصلی در برابر ارزشهای کذایی زندگی عموم مردم پرداخته است. «هری آنگستروم» ملقب به خرگوش، موجود همیشه فراری و گریزان از مفهوم واقعگرایانهٔ عشق، در کانون خانوادهاش و در اجتماعْ دلزده و سرخورده میشود. او مثل پرومته (شخصیتی از اساطیر یونان) سر به شورش برمیدارد، اما شورش بیپشتوانه فرجامی چون فرجام «سیزیف» دارد. «هری» شورش میکند و شکست میخورد و میگریزد، اما در پایانِ راه به بلوغ میرسد؛ یعنی تسلیم میشود؛ تسلیم نه بهمعنای حقیرانهٔ آن، بلکه بهمعنای ترک عصیان و جستوجوی ارزشهایی دیگرگونه که بتوان با تکیه بر آنها برای واژههایی همچون عشق، ایثار، ارزش و زندگی مفاهیمی دیگرگونه کشف کرد. با او همراه شوید.
خواندن کتاب فرار کن، خرگوش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرار کن، خرگوش
«هری خرگوش خوابآلود میشود و قبل از نیمه شب برای خوردن قهوه در مقابل کافهای در کنار جاده توقف میکند. هر چند نمیتواند به مورد خاصی اشاره کند، به نوعی با مشتریان دیگر فرق دارد. آنها هم این تفاوت را حس میکنند، و با نگاهِ سنگینِ چشمانی که چون دکمههای سنگی به صورتهای سفیدشان دوخته شده به او خیره میشوند، صورتهای سفید مردانی جوان که با ژاکتهای زیپدارشان در اتاقکها نشستهاند، هر سه نفر در کنار یک دختر، دخترانی با موهای نارنجی که مثل خزههای مواج دریایی به روی شانههاشان ریخته یا با گیرههای طلایی مثل گنجینه دزدان دریایی سرسری و بیدقت بسته شده است. پشت پیشخوان زوجهای میانسال و بارانیپوش صورتهایشان را پیش میبرند تا نیهای سودا بستنیهای خاکستریرنگشان را میان لبانشان بگذارند. در سکوت و خاموشیای که بعد از ورودش حاکم میشود، ادب و نزاکتِ بیش از حدی که زنِ خسته پشت پیشخوان در برخورد با او نشان میدهد پنداری بار غریب بودن او را دو چندان میکند. بی سر و صدا سفارش قهوه میدهد و برای آن که دلپیچهاش خوب شود به دور تا دور لبه فنجان نگاه میکند. قبلاً خوانده بود و فکر کرده بود که سرتاسر آمریکا، از این ساحل تا کرانههای آن ساحل شبیه هم است. از خودش میپرسد، آیا فقط از محفل این آدمها بیرونم یا از سرتاسر خاک آمریکا؟
بیرون در دل هوای سوزدار، وقتی از پشت سرش صدای پا میشنود به خود میلرزد. اما صدای پاها فقط مال دو عاشق است که دست در دست همدیگر با شتاب به سمت ماشینشان میروند، و دو دستِ قفل شدهشان مثل ستارهای دریایی است که در اقیانوس تاریکی شناکنان و جستزنان پیش میرود. روی پلاکشان نوشته شده وست ویرجینیا. همه پلاکها همین طورند، جز مال او. در طرف دیگر جاده، اراضی پوشیده از درخت پایین میرود. نوک شاخههای درختان را در پاشنه کوه میبیند، درست مثل بریده کاغذی سخت و خشک که روی ورقهای آبی و کم و بیش رنگباخته سوار شده باشد. با اکراه و انزجار سوار فوردش میشود، اما هوای دم کرده و سنگین ماشین تنها مأمن و پناهگاه اوست.
با ماشین سینه سیاهی شب را که هر دم غلیظتر میشود میشکافد. جاده با رخوت و کندیای کلافهکننده از پرده تاریکی برون میآید و دیوار سیاهش پیوسته و خستگیناپذیر در برابر نور چراغهای جلوی ماشینش شکافته میشود. قیر سطح جاده انگار لاستیکهای ماشینش را میمَکد. تازه متوجه میشود که گُر گرفتنِ گونههایش از فرط خشم است؛ از هنگام خروج از آن غذاخوری پُر از پریهای دریایی خشمگین شده است، چنان خشمگین که لثههایش در درون دهان خشک و سوراخهای بینیاش پر از آب شده. پایش را چنان فشار میدهد که انگار میخواهد سرِ این جاده مار مانند را لِه کند. سر پیچ دو لاستیکش به شانه خاکی کنارِ جاده کشیده میشوند و چیزی نمانده چپ کند. هر طور شده لاستیکها را به روی جاده برمیگرداند، اما عقربه سرعتشمار از سمت راستِ حدِ مجاز گذشته است.
رادیو را خاموش میکند؛ موسیقیاش دیگر به نظرش مثل رودی نیست که او بر امواجش سوار و در حرکت باشد، بلکه انگار با صدای شهرها حرف میزند و با دستانی چرب و سُر به سرِ او میکشند. با این حال، در سکوتی که از پی میآید، جلوی سیل افکار را به ذهنش میگیرد. نمیخواهد فکر کند، میخواهد به خواب برود و در کنار ساحل بر بستر و بالِشی از ماسه بیدار شود. چقدر احمق بوده، چه احمقِ تمامعیار و گُهی بوده که تا به حال جلوتر از این نیامده بود. در نیمه شب، نیمی از شب گذشته.
اراضی اطراف جاده هیچ تغییری نمیکنند. هرچه جلوتر میرود، منطقه هم بیشتر به حومه مانت جاج شبیه میشود. همان خاکریزها و پشتههای خشک و بیآب و علف، همان تابلوهای فرسوده و رنگ باخته و تبلیغ همان کالاهایی که خود او هم شک دارد واقعا کسی طالب خریدنشان باشد. در لبه بالایی شعاعهای نور چراغهای ماشین، شاخههای کوچک و خشک و بیبرگِ درختان همان شبکه تور مانندِ شبیهِ جاده مانت جاج را پدید آورده است. راستش این شاخههای درهم فرورفته کمی پرپشتتر و انبوهترند.»
حجم
۳۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۷ صفحه
حجم
۳۲۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۹۷ صفحه