آلفرد هیچکاک
آلفرد هیچکاک (Alfred Joseph Hitchcock) را بسیاری بزرگترین کارگردان تاریخ سینما میدانند. البته میتوان با این نظر موافق یا مخالف بود، اما نمیتوان تأثیر عمیق و انکارناپذیر او بر سینما را نادیده گرفت. آلفرد جوزف هیچکاک در سال ۱۸۹۹ در لندن چشم به جهان گشود. خانوادهی او پیشینهای کاتولیک داشتند، موضوعی که در انگلستان آن زمان میتوانست مایهی بحث و حتی دردسر باشد. این پیشینهی مذهبی، همراه با رفتارهای خشک و جدی پدر و مادرش، محیطی پر از ترس و نگرانی از گناه برای او فراهم کرد که او را از همسنوسالهایش جدا میکرد.
بااینحال، نبوغ گاهی میتواند مسیری متفاوت برای آدمی رقم بزند. هیچکاک پس از فارغالتحصیلی در رشتهی مهندسی، کار خود را در شرکت تلگراف آغاز کرد و خیلی زود استعداد خود را در طراحی به نمایش گذاشت. این توانایی، او را به بخش تبلیغات کشاند، جایی که مسیر حرفهایاش را تغییر داد.
بیوگرافی آلفرد هیچکاک
آلفرد هیچکاک به وسواس بینظیرش در طراحی و چیدمان صحنه و نماهای فیلمهایش شهرت دارد. گفته میشود که او پس از طراحی دقیق استوریبرد فیلمهای متأخرش، گاهی در روزهای فیلمبرداری چرت میزد، چون مطمئن بود که توضیحاتش به همان شکلی که میخواست، اجرا خواهند شد. البته این بیشتر یک شایعه است که جنبهی افسانهای پیدا کرده و شاید تنها برای تأکید بر اهمیت پیشتولید و برنامهریزی دقیق در سبک کار او مطرح میشود.
هیچکاک در بیشتر فیلمهایش کنترل کامل بر تمام جنبههای تولید داشت. از همکاری با نویسندگان فیلمنامه گرفته تا طراحی دقیق جزئیات نماها، تعیین جایگاه دوربین و حرکات آن و هدایت بازیگران. این تسلط همهجانبه، او را در دوران طلایی هالیوود، همراه با تعداد انگشتشماری از کارگردانان دیگر، متمایز میکرد. مهمتر از همه، او حق تدوین نهایی فیلم را در اختیار داشت، امتیازی که به او امکان میداد اثر نهایی مطابق دیدگاه خودش باشد. البته این اختیار از همان ابتدا به او داده نشد. در آغاز، او تنها نماهایی را کارگردانی میکرد که بازیگران اصلی در آن حضور نداشتند و این صحنهها بعدها توسط تهیهکننده در فیلم اصلی ادغام میشدند. پس از این مرحله، هیچکاک یکی دو فیلم کوتاه ساخت که جز نامشان چیزی از آنها باقی نمانده است. او، بهعنوان یک فیلمساز انگلیسی، تحت آموزش تکنیکهای سینمایی آمریکایی قرار گرفت و بهشدت از هنر سینمایی آلمان تأثیر پذیرفت.
نگاه اکسپرسیونیستی به تصویر، حرکات دوربین، و عمق میدان در فیلمهای هیچکاک، ریشه در تأثیر سینمای آلمان دارد. بهویژه شانس بزرگی که نصیب او شد، زمانی بود که بهعنوان دستیار کارگردان دوم در پروژهای مشغول به کار بود و زمان آزاد زیادی داشت. در همان زمان، فیلمساز برجسته آلمانی، فردریش ویلهلم مورنائو (F.W. Murnau)، مشغول ساخت یکی از آثارش بود. هیچکاک با مشاهدهی دقیق نحوهی کار مورنائو، درسهای مهمی آموخت. با نبوغ، پشتکار، و نظم مثالزدنی، او توانست خودش را به صاحبان استودیو اثبات کند و آنها را متقاعد سازد که آماده است تا فیلمی را بهعنوان کارگردان مستقل بسازد.
آغاز کارگردانی؛ از انگلستان تا هالیوود
باغ لذت (۱۹۲۶) اولین فیلم بلند هیچکاک است؛ یک ملودرام ساده و بیادعا. دومین فیلم او، عقاب کوهستان، بلافاصله پس از آن ساخته شد، اما متأسفانه هیچ نسخهای از این فیلم باقی نمانده است. فیلم سوم او، باز هم در همان سال ساخته شد، اما برخلاف دو اثر قبلی، نخستین نشانههای سبک خاص و منحصربهفرد هیچکاک را در خود دارد. این فیلم با نام «مستاجر» داستان مرد جوانی را روایت میکند که خانوادهی صاحبخانهاش به او مظنون میشوند و گمان میبرند او همان قاتل معروف، «جک آدمکش» باشد. یک منتقد برجسته آن زمان این اثر را بهترین فیلم تاریخ سینمای انگلستان تا آن سال معرفی کرد.
پس از این، هیچکاک بهطور مداوم مشغول فیلمسازی بود. از «حقالسکوت»، یک داستان پرهیجان و دلهرهآور، تا «سیونه پله» که بهعنوان بهترین فیلم دوران فعالیت او در انگلستان شناخته میشود. در این فیلم، عناصری مانند تعلیق، حس گناه و اشتباهگرفتن قهرمان به جای دیگری - از معروفترین ویژگیهای سبک هیچکاک - به اوج خود میرسند.
در دههی ۳۰، هیچکاک هر سال یک فیلم ساخت و آثار برجستهای خلق کرد. هرچند شاید این فیلمها به قوت سیونه پله نباشند، اما سنگبنای سبک فیلمسازی او را شکل دادند. از جمله این آثار میتوان به والسهای وین، مردی که زیاد میدانست، مامور مخفی، خرابکاری، و خانم ناپدید میشود اشاره کرد. این فیلمها ارزش دیدن و بازبینی را دارند و بخشی از مسیر پیشرفت او محسوب میشوند.
اما شرایط اقتصادی باعث شد استودیوها نمایندگیهای خود در انگلستان را تعطیل کنند. قطع ارتباط با آلمان و کمپانی اوفا (UFA) نیز یکی دیگر از عوامل تأثیرگذار بود. این وضعیت، همراه با انگیزههایی مانند آزادی عمل بیشتر و کنترل کامل بر فرآیند تولید، هیچکاک را به رفتن به آمریکا ترغیب کرد. از طرف دیگر، علاقهی تهیهکنندگان قدرتمند و توانا در هالیوود نیز او را به این تصمیم نزدیکتر کرد.
فتح هالیوود؛ شروع با ربکا
قرار بود اولین فیلم آمریکایی هیچکاک داستانی درباره کشتی تایتانیک باشد، اما به دلیل مشغلههای تهیهکننده، این پروژه به نتیجه نرسید. در عوض، او تصمیم گرفت اولین فیلم خود در آمریکا را بر اساس داستانی از دافنه دو موریه به نام ربکا بسازد. تهیهکنندهی فیلم، دیوید او. سلزنیک، در آن زمان درگیر تمامکردن فیلم بربادرفته بود و به همین دلیل فرصتی برای نظارت و دادن دستورهای خاص به هیچکاک نداشت. بنابراین، هیچکاک بدون هیچ مشکلی و با آزادی کامل فیلم خود را ساخت. ربکا تنها فیلم او بود که اسکار بهترین فیلم سال را دریافت کرد، اما این جایزه به تهیهکننده تعلق گرفت و نه کارگردان. هیچگاه در ادامهی فعالیت حرفهایاش این جایزه را از آن خود نکرد.
در ادامهی کار خود در آمریکا و بهعنوان یک استعداد تازهوارد، هیچکاک هر ساله یک فیلم میساخت، اما نه بهعنوان یک وظیفه یا کار همیشگی. باید توجه داشت که در آن دوران، روند کاری مشخص و روتین بود. کارگردان فیلمنامه و استوریبورد را دریافت میکرد، همکاران پشت دوربین و بازیگران به او معرفی میشدند و لوکیشنها تعیین میشد. کارگردان بهعنوان عضوی از تیم، با حفظ ارشدبودن، به پروژه میپرداخت. اما هیچکاک برخلاف این روال، خود موضوع فیلم را انتخاب میکرد و نویسندگان را نیز برمیگزید. او با آنها تبادل نظر میکرد و خواستههای خود را مطرح مینمود. نویسندگان پس از اتمام کار، با بازبینیها و اصلاحات پیشنهادی او همکاری میکردند. همچنین، هیچکاک خود مسئول طراحی استوریبورد، انتخاب همکاران و سایر جنبههای ساخت فیلم بود.
همیشه همه چیز مطابق میل او پیش نمیرفت. گاهی فیلمنامه آماده و عوامل مشخص بودند و او مجبور به انجام کار میشد، و گاهی نه. پیداکردن تعادل میان این دو و تلاش برای داشتن بهترین گروه و بهترین استفاده از تیم موجود، از هنرهای کارگردانهای خوب است که هیچکاک در آن تبحر داشت. این ویژگی از میراث او محسوب میشود. امروز ما این رویکرد را به عنوان «نظریهی (نگرهی) مؤلف» میشناسیم؛ اثری که مهر و امضای صاحب اثر را دارد؛ داستان، روایت، نماها، موتیفهای مشخص و تکرارشونده که برای مخاطب آشنا و قابل تشخیصاند، حتی بدون دیدن تیتراژ. در یکی از نقل قولهایش میگوید: «شرارت از بینظمی سرچشمه میگیرد» و خود او در فیلمهایش بسیار منظم و دقیق بود. میدانست که ترتیب و توالی نماها چگونه باید باشد تا صحنهها و سکانسها مهیج و جذاب شوند. همچنین، میدانست چگونه نماها را تقطیع کند تا حس کشآمدن زمان یا کوتاهشدن آن به مخاطب منتقل شود و او درک بهتری از محتوای نماها پیدا کند.
فهرست فیلمهایی که هیچکاک در دههی ۴۰ میلادی ساخت، شاید به اندازه دههی ۵۰ عظیم و شاهکار نباشند، اما هنوز فیلمهای بسیار خوبی در آن دوران وجود دارد. یکی از بهترین و محبوبترین فیلمهای او، «سایه یک شک» (۱۹۴۳) بود که در آن دختر خانواده به داییاش شک میکند و گمان میکند او همان قاتل زنانی است که اخبارشان را میشنود. بر خلاف «مستاجر»، در این فیلم داستان برای اثبات بیگناهی شخصیت اصلی پیش نمیرود و بر خط باریکی قدم میگذارد که کمتر امتحان شده است. پیش از آن، فیلم «سوءظن» نیز وجود داشت که در آن زن نسبت به نیت شوهرش شک میکند و گمان میبرد او قصد مسمومکردنش را دارد. این فیلم هم تردیدهایی میان گناهکار بودن یا نبودن شخصیت اصلی ایجاد میکند، اما حضور فوقستارهای مانند کری گرانت مانع شد تا استودیو اجازه دهد هیچکاک شخصیت او را بدنام کند. کاری که در فیلم «سایه یک شک» مجبور نبود از آن اجتناب کند.
«طلسمشده» و «بدنام» محصول همکاری با بازیگر زن محبوب هیچکاک، اینگرید برگمن، بودند. در طلسمشده او با گریگوری پک همبازی بود و در بدنام با کری گرانت. طلسمشده که حول محور روانشناسی و بیماران روانی میچرخید، بیشتر به خاطر بازیگران و سکانس رویایی که توسط سالوادور دالی طراحی شده بود، شهرت یافت. اما بدنام حقیقتاً یک شاهکار است. این فیلم دربارهی جاسوسی در دوران پس از جنگ جهانی دوم است و نازیهایی را نشان میدهد که در آمریکای جنوبی در حال توطئه هستند. چیدن دقیق نماها و پیشبرد تدریجی داستان، این فیلم را از یک اثر جاسوسی ساده فراتر میبرد. بدنام بر روانشناسی افراد و رفتارهایشان تمرکز دارد. اگرچه سایه یک شک فیلم محبوب هیچکاک در دههی ۴۰ است، اما بدنام همیشه مورد توجه مخاطبان و منتقدان بوده است.
دو سال بعد، هیچکاک فیلم طناب را ساخت، جایی که دو نفر برای اثبات برتری خود، دوستی را به قتل میرسانند و جسد او را در صندوقی وسط خانه میگذارند و مهمانی میگیرند. این فیلم از ایدهی پلانسکانس استفاده میکند، اولین فیلم سینمایی که چنین روشی را به کار میبندد و بدون کات (تا جایی که ممکن بود) پیش میرود. از آنجایی که هر حلقه فیلم حدود ۸ دقیقه طول میکشید، برای تعویض حلقهی فیلم، یا بازیگران نزدیک به دوربین میشدند یا دوربین به جایی میرفت که در سیاهی قرار میگرفت تا این تغییرات انجام شود. هیچکاک بعدها گفته بود که ای کاش با این فیلم برخورد سادهتری میکرد. با این حال، یکی از دلایل محبوبیت فیلم همین ایدهی پلانسکانس آن است. خود فیلم نیز از نظر هنری و فرمی ارزش بالایی دارد.
دههی ۵۰؛ دوران طلایی هیچکاک
با ورود به دههی ۵۰، بهترین فیلمهای هیچکاک ساخته شدند. در همهی این فیلمها، همان المانهای محبوب فیلمساز به بهترین شکل ممکن و در داستانها و روایتهای مختلف به کار گرفته شدهاند: حس گناه، عذاب وجدان، اشتباهگرفتن با کسی دیگر، تنهایی و ترس از گناه.
در سال ۱۹۵۱، «بیگانگان در قطار» ساخته شد که به خاطر محتوای خاصش هنوز جذابیت دارد. دو نفر به طور تصادفی در قطار همدیگر را میبینند و تصمیم میگیرند کسی را که مانع خوشبختی و خوشحالیشان است، بکشند. یکی از این دو نفر قتل را انجام میدهد و حالا از طرف مقابل انتظار دارد که قولش را عملی کند. وقتی متوجه میشود که طرف مقابل قصد عمل به قول را ندارد، تمام تلاش خود را میکند تا قتل اول را به گردن او بیندازد. تمام استرس و تعلیق فیلم در تقابل میان این دو شخصیت است که بهشدت بر تماشاگر تاثیر میگذارد.
در «من اعتراف میکنم» (۱۹۵۳)، شخصیت اصلی یک کشیش کاتولیک است که اعتراف قتلی را میشنود و به دلیل شباهت به فرد مظنون، حالا خود بهعنوان مظنون اول معرفی میشود. این فیلم که از آثار خوب ولی جدی و خشک هیچکاک به شمار میرود، به دلیل کاتولیکبودن خود هیچکاک بیشتر بر استرس و اضطراب تمرکز دارد و از شوخطبعی در آن خبری نیست.
در سال ۱۹۵۴، هیچکاک کمکاری سال ۱۹۵۲ را جبران کرد و چهار فیلم برای پخش آماده کرد. مشهورترین و بهترین آنها «پنجره عقبی» یا «پنجرهای رو به حیاط» است، فیلمی که در کنار «سرگیجه»، یکی از بهترین آثار هیچکاک محسوب میشود. سایر فیلمهای آن سال شامل «اِم را به نشانه مرگ بگیر»، «دستگیری یک دزد» و «دردسر هری» هستند. فیلم دردسر هری برای ما یادآور داستان «شب قوزی» از هزار و یک شب است، جایی که جسدی باعث دردسرهای زیادی برای اطرافیان میشود. اگرچه خط روایت متفاوت است، اما ایدهها شباهت زیادی دارند. در سال ۱۹۵۵، هیچکاک فیلم «مردی که زیاد میدانست» را بازسازی کرد و خود گفته بود که در نسخهی اول، یک مشتاق فیلم ساخته و در نسخهی دوم، یک حرفهای. و بهوضوح مشخص است که نسخهی دوم را بیشتر دوست داشت.
«مرد عوضی» (1956) را ساخته و حتی نام فیلم نیز بهوضوح بازتابدهندهی مضامین مورد علاقهی هیچکاک است. داستان دربارهی مردی است که به اشتباه به جای یک دزد دستگیر میشود و از بدشانسی، حتی دستخطش نیز شبیه به دزد است. فیلم تاثیر اشتباهات و قضاوت نادرست پلیس را بر فرد و بهویژه بر خانوادهاش نشان میدهد. این فیلم تلخ، با بازی فوقالعادهی هنری فوندا، ارزش بیشتری پیدا میکند. چهرهی آرام و تلخ فوندا، و بهویژه بیقدرتی او در بدترین شرایط - نهتنها برای خودش بلکه برای همسرش - از آن نکات فراموشنشدنی است که پس از تماشای فیلم در ذهن مخاطب باقی میماند.
شاهکارهای دلهرهآور؛ روانی و پرندگان
بالاخره به بهترین فیلم هیچکاک میرسیم: «سرگیجه» که بر اساس داستانی به نام «از میان مردگان» ساخته شد. این فیلم در بیشتر نظرسنجیها جزو پنج فیلم برتر تاریخ سینما قرار دارد. فیلمی برجسته و تحسینبرانگیز که حتی کسانی که هیچکاک و آثار او را نمیپسندند، نمیتوانند از ارزش بالای آن چشمپوشی کنند. طرفداران فیلم همه چیز را در این اثر کامل میدانند. به جرئت میتوان گفت که در مورد سرگیجه بیش از هر فیلم دیگری، چه از هیچکاک و چه از فیلمسازان دیگر، مقالات و مطالب نوشته شده است. با این حال، هنوز هم امکان کشف جنبههای جدید و تجربهای تازه از این فیلم وجود دارد که این خود لذتی ابدی است.
فیلم بعدی هیچکاک، «شمال از شمالغربی» طرفداران زیادی پیدا کرد. بر خلاف فیلم قبلی که در زمان اکران نه مورد توجه منتقدان بود و نه محبوب مخاطبان، این فیلم با حضور کری گرانت به عنوان بازیگری جذاب، استقبال زیادی داشت. شمال از شمالغربی ویژگیهای خاص خود را داشت: شوخطبعی مختص هیچکاک و طنازی گرانت، پر از حادثه و تعلیق. یکی از منتقدان گفته بود که هرگاه هیچکاک میخواست فیلمی سرخوشانه و با پایان خوش بسازد، از گرانت استفاده میکرد و برای فیلمهای تلخ و تیرهوتارش جیمز استوارت را برمیگزید. این فیلم با بیش از دو ساعت، طولانیترین اثر هیچکاک است، اما آنقدر حوادث پیدرپی رخ میدهند که مخاطب هیچگاه متوجه گذر زمان نمیشود. سکانس تعقیب شخصیت اصلی توسط هواپیمای سمپاش یکی از مشهورترین سکانسهای تاریخ سینماست که حتی اگر کسی خود فیلم را ندیده باشد، به اشکال مختلف آن را دیده است.
فیلم بعدی هیچکاک یک موفقیت بزرگ بود. این فیلم ارزان و تکلوکیشن، با بازیگران بزرگ و نامی روبهرو نبود، اما داستان و نوع کارگردانی هیچکاک آن را به یک اثر کالت و شاهکار تبدیل کرد. در این فیلم، زنی که پول صاحبکارش را میدزدد، به یک متل میرود و گرفتار صاحب آنجا میشود. او ادعا میکند که بیشتر طول سال را با مادر بیمارش تنهاست و مسافران کمی به آنجا میآیند. اما داستان بیشتر از یک فیلم ترسناک و دلهرهآور است. حس گناه و عذاب وجدان که هم برای زن و هم برای نورمن بیتس وجود دارد، تقابل را از سطح بیرونی به درون و گذشتهی شخصیتها میبرد. به عنوان مخاطب، ما نگران و دلنگران هر دو شخصیت میشویم.
آخرین فیلم بزرگ و درجه یک هیچکاک، «پرندگان» است که نمونهای کامل از تسلط فرم و تکنیک یک استاد است. با وجود روایت سادهاش، ساختار فیلم بسیار پیچیده و فراتر از سادگی است. تقابل آدمهای جدید و قدیم، عشق قدیمی و جدید، زن بلوند و زن موسیاه (که تقریباً در تمام فیلمهای هیچکاک بهعنوان موتیف تکرار میشود)، چیدن دقیق نماها، از نوع نما و اندازه گرفته تا زمانی که هر نما باید در اختیار مخاطب قرار گیرد، از ویژگیهای برجستهی این اثر است. در مورد فیلم روانی گفته شد که این فیلم مردم را از حمامکردن ترساند و فیلم پرندگان نیز باعث شد از پرندگانی که معمولاً در گوشه و کنار شهر میبینیم، وحشت کنیم.
پایان راه؛ میراث هیچکاک
هیچکاک بعد از این فیلم پنج فیلم دیگر نیز ساخت. «مارنی» و «پرده پاره» که بهخاطر حضور شون کانری و پل نیومن توجه بیشتری جلب کردند و همچنین «توپاز»، «فرانزی» و «توطئه خانوادگی» که پایان کار فیلمسازی او را رقم زدند. این فیلمها بیشتر برای علاقهمندان به هیچکاک جذاب است که بخواهند تمام ۵۳ اثر او را به ترتیب ببینند یا برای اهداف تحقیقی به آنها نیاز داشته باشند. با این حال، شاید این فیلمها برای مخاطبانی که بیشتر به دنبال داستان و لذتبردن از فیلم هستند، ناامیدکننده باشد. این فیلمها کیفیت و ارزش خود را دارند، اما بههیچوجه به اندازهی آثار برجستهاش مانند سرگیجه، بدنام، روانی و پنجره عقبی درخشان نیستند.
هیچکاک هیچگاه اسکار بهترین کارگردانی را دریافت نکرد، اما فیلمهایش در میان منتقدان و تماشاگران بسیار محبوب هستند. آثار او طیف وسیعی از مخاطبان را جذب میکنند و هر کسی به شیوهی خود از فیلمهایش لذت میبرد. تسلط او بر جزئیات و توانایی افزودن شخصیتها یا متریالهای خاص به صحنه، بهطرز چشمگیری ارزش آن صحنهها را افزایش میداد. هیچکاک میدانست چگونه از ابزارهایی که در دست داشت، به درستی و در زمان مناسب استفاده کند.
هیچکاک در سال ۱۹۸۰ در آمریکا درگذشت.