
کتاب خیالات
معرفی کتاب خیالات
کتاب خیالات نوشتهٔ مرتضی کربلایی لو است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب خیالات
مرتضی کربلایی لو در کتاب خیالات داستان مردی به نام «محسن» را روایت کرده است. محسن اهل تبریز است و به تازگی به تهران آمده و حین دیدن خانهها برای اجاره، با منشی آژانس، «شهلا» آشنا میشود. شهلا به محسن میگوید که شوهرش فوت کرده و او با دخترش زندگی میکند و رابطهٔ آنها در خانههای خالی آژانس ادامه پیدا میکند، اما وضعیت به همین شکل نمیماند و محسن پس از مدتی به اوضاع مشکوک می شود. چه ماجراهایی پیش روی محسن و شهلا است؟ چه چیزی باعث مشکوک شدن محس شده است؟ این رمان فارسی را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب خیالات را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خیالات
«سه هفته گذشت. شاید هم چهار هفته. عصر بود و بازار داشت تعطیل میشد. زبانه قفلها یکی پس از دیگری داخل حلقههای آهنی میرفت و با صدای چک چک نامحسوسی بسته میشد. کف بازار پر از آشغال شده بود و به پای رهگذران میچسبید. همه زبالههای یک روز بود. راهبندان راستههای بازار مانع تردد عابران شده بود و نیسانها و گاریها از توی خیابان به بازار هجوم آورده بودند. همه داد میزدند و به رانندهها فرمان میدادند و رانندهها داخل اتاقک تاریک ماشینشان نشسته بودند و با چشمهایی گشاد، ماشینهایشان را از کنار هم میلغزاندند و پیش میبردند. نیسانها سنگین و پر از بار بودند و وقتی چرخهایشان توی چاله چوله کف بازار میرفت و در میآمد، صدای جرجر شاسیشان بلند میشد. مقصد هر کدامشان یکی از تیمچهها و سراهای بازار بود.
فرامرز حجرهاش را بست و کرکره را پایین کشید. خم شد و قفلها را به حلقهها زد. از کوچههای تنگ رفت تا به راهبندان راسته اصلی بازار نخورد. از پس مکاشفهای که از سر گذرانده بود آدم دیگری شده بود و اگر راهش را از همان راستههای پر هیاهو میانداخت میدید که روی کاپوت نیسانها و بالای باربندشان، شغالهایی بالا و پایین میپرند و جیغ میکشند. واقعا نمیدید. به پندارش این طور میآمد. از بازار خارج شد و آسمان نمودار شد. از ناصرخسرو پیاده به سمت توپخانه رفت. از کنار کسانی که دست در جیب کرده بودند و صدا میزدند: «دارو، دارو.» گذشت و به توپخانه رسید. اینبار صدای کسانی را شنید که صدای «سین» و «شین» از دهانشان به گوش میرسید. میگفتند: «سیدی، شو، پاسور.»
حالا از درون به این قبیل جاها که مردمانش کارقاچاق انجام میدادند، احساس کشش میکرد. قانونی وجود نداشت و این هیجانانگیز بود. از جلو ساختمان کهنه بانک رد شد و توی خیابان لالهزار پیچید. مغازهها همه وسایل الکتریکی میفروختند و ویترینشان پر از نورهای رنگ به رنگ بود.
به کارگاه خیاطیای میرفت که تابلوی «خیاطی مارشال» بر بالایش زده شده بود. دویست قدم جلوتر از راهپلهای باریک و نیمهتاریک بالا رفت و به یک دالان رسید که یک طرفش گشوده به حیاط پاساژ بود و نرده محافظ داشت و سمت راستش مغازههای تقریبا سه در چهار متری ردیف شده بود. «خیاطی مارشال» آن گوشه بود و پیرمردی با پشت خمیده و چهره شکسته داشت سرشانه یک کت تیرهرنگ را کوک میزد. اتویی بزرگ هم روی یک پاره تیرآهن گذاشته بود. فرامرز وارد مغازه شد و به خیاط کهنهکار سلام داد.»
حجم
۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۸۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه