کتاب سوگواری برای شوالیه ها
معرفی کتاب سوگواری برای شوالیه ها
کتاب سوگواری برای شوالیه ها نوشتهٔ مرتضی کربلایی لو است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سوگواری برای شوالیه ها
کتاب سوگواری برای شوالیه ها برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. داستان از زمان معاصر شروع میشود و ساختار، قصه در قصه است. روایت به هر فردی که میرسد، او در دل خود ماجرایی دارد از زندگی و تاریخش. راوی سومشخص این رمان در ابتدای اثر حاضر از یک کارگر پمپبنزین سخن میگوید که بین پمپها قدم میزد و از رانندهها اسکناس میگرفت؛ سپس راوی از فضای این شهر سخن میگوید. داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب سوگواری برای شوالیه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سوگواری برای شوالیه ها
«سیدی سمیه توی ضبط ماشین مانده بود. تکنوازی پیانو بود که وسط نتها صدای جرجر پدال پیانو هم شنیده میشد. اغلب همین تکنوازی را از اتاق سمیه میشنیدند. اگر لای در اتاق را نامحسوس گشاد میکردی، میدیدی سمیه پنجره را باز کرده رو به بیرون نشسته و تمرکز کرده که جملاتی به انگلیسی به پایاننامهاش اضافه کند. مسعود بارها دلش برای سمیه تنگ شده و دزدکی ایستاده بود به تماشای دخترش که دیگر به زبانی بیگانه مینوشت. از قاب پنجره اتاق، شاخ و برگ چنارها پیدا بودند و ورجهورجه گنجشکها...
با ضرباهنگ دینگدانگ و جرجر پدال مانده از سمیه، جادهای را که همراه سمیه با اضطراب طی کرده بود دوباره برمیگشت اما با سرعت کم. ساعتی مانده بود تا غروب. باران شیشه را نقطهچین میکرد و آسمان را از غبار میشست. انگار هر قطرهای یک خط از توده عظیم غبار را سوراخ میکرد و با خودش میآورد تا زمین، جایی که غبار باید بر آن میبود مثل سنگ گور که جز روی زمین معنا ندارد.
جلو غذاخوری رسید. رفت روی محوطه شنریخته پارک کرد. پیاده شد و در صندوق عقب را بالا زد و کلاه کاموای درشتبافتش را به سرش کشید و گوشهایش را پوشاند. ظرف خالی روغن کاسترول را برداشت. در ماشین را قفل کرد و راه افتاد، اما نه سمت غذاخوری. غذاخوری را رد کرد و ظرف کاسترول را تابدهان انداخت از کنار دیوار. سرخوشی غریبی در دلش افتاده بود. با رفتن سمیه بار سنگینی از دوشش برخاسته بود. دیگر سمیه این روزها را نمیدید که به خاطر دو تا باتونی که از پلیس ضدشورش خورده بود، با اینکه پنج سال میگذشت، همیشه اخمو و عصبی بود و خودش را ناامید وانمود میکرد، ناامید از اینجا و زندگیهای حرامرفتهاش. حالا با این پرواز پس از طوفان، آن سمیه سالها پیش که هنوز دختر بابایی بود و چیزی از مفهوم «جنبش» سرش نمیشد، جای این نشسته بود. هواپیما تا از زمین برخاست آن اخم سنگین و آن کام تلخ را هم بُرد... از روی دیوار بوی آجرهای خیس مشامش را مینواخت و علفهای هرز خشکیده با هر پنجه گامهاش که میخورد، سنبلهای زرد میپراندند، سنبلهای سمج چسبان.
به مدت یکربع از کنار دیوار دراز رفت. پاچههای شلوار سنبل گرفت. کامیونها و تریلرها از جاده میگذشتند و تک و توکی راننده قبراق برایش بوقهای سنگینی کشیدند و گذشتند. آنجاهای دیوار را که چیزی با حروف درشت اما رنگ و رورفته نوشته شده بود رد کرد و بهسختی توانست بخواند «پیروزی تا جنگ جنگ»، از انتهای جمله به ابتدا.
بالاخره به یک در آهنی رسید که با گچ رویش یک پیکان کشیده و کج و کوله نوشته بود «زنگ». سر پیکان به یک کلید برق نیمهشکسته اشاره داشت. کلید را زد و از جایی دور صدای زنگاخبار شنید. از درز در نگاه تو انداخت. هوا خالی شده بود از شعاع آفتاب و سایه همهجا را انباشته بود. زنی داد زد: «دارند در میزنند.» از در عقب کشید و منتظر ایستاد. صدای پایی نزدیک شد و صدای ریگها درآمد. صدای کشیدن زنجیر از چفت برخاست و در به سمت داخل باز شد. یک پسر ده دوازدهساله با چشمهای سبز میان دو لت در ایستاده بود و با ابروهای اخمزده نگاه میکرد. گفت: «بله؟»»
حجم
۱۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه