دانلود و خرید کتاب بوی برف شهلا شهابیان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب بوی برف

کتاب بوی برف

امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب بوی برف

کتاب بوی برف نوشتهٔ شهلا شهابیان است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است. یکی از داستان‌های این نویسنده در سال ۱۳۸۷ برگزیدهٔ جایزهٔ ادبی «صادق هدایت» شده است.

درباره کتاب بوی برف

کتاب بوی برف برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۳۲ فصل نوشته شده است. داستان چیست؟ گفته شده است که این رمان، داستان زندگی آدم‌های همین‌جاست؛ کسانی که اینجا به دنیا آمده و زندگی کرده‌اند؛ قصه کاتبی که تاریخ به تحریف ننوشت و به امر والی، دست‌هایش را در ایالت خراسان جا گذاشت و به گیلان گریخت. رمان ایرانی «بوی برف» قصهٔ سرباز میدان شهرداری رشت است که تسلیم نشد و سلاح تحویل نداد و به امر «تاواریش» دو شقه شد. این اثر از اندوه بی‌پایان «عزیزه‌جان» سخن گفته است که مرد او به رضاخان شورید و یاغی شد و سر به کوه گذاشت و روز دیگری جنازهٔ یخ زده و بدون سرش بازگشت. شهلا شهابیان داستان دلدادگی راوی را تعریف کرده است؛ دختر جوانی که به‌جای خون سرخ عاشق، هراسی موروثی در رگ‌هایش می‌گردد. «بوی برف» قصهٔ آدم‌های همین‌جاست. یکی از داستان‌های شهلا شهابیان در سال ۱۳۸۷ برگزیدهٔ جایزهٔ ادبی «صادق هدایت» شده است.

خواندن کتاب بوی برف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بوی برف

«خودم چی فکر می‌کنم؟ من که همیشه از بخش تاریک هر چیز، از سمت غیرشفاف هر موضوع گریزان بودم، من که هیچ وقت دوست نداشتم خودم را با ناشناخته‌ها درگیر کنم، چرا حالا می‌خواهم تا تهِ تهِ هر چیزی که می‌خوانم یا می‌شنوم بروم؟ مگر غیر از این است که من عوض شده‌ام؟! من مطمئنم که دیگر آن آدم قبلی نیستم. اما این که روزها و شب‌های من پر شده از بوی گوشت سوخته و دست‌های چنگه‌شده، از چشم‌های گیرافتاده توی مکعب‌های یخی، این که روزها و شب‌های من از سرمای کفِ سیمانی اتاقک یک زندانی یخ زده و سرِ گرم شدن ندارد، این که مدام در خیالاتم سر آدم‌های دور و برم را برمی‌دارم و می‌گذارم روی تنه آدم‌های توی قصه‌های یحیی و جاجان خوب است یا بد؟ این را هنوز نمی‌فهمم، نمی‌دانم. فقط فکر می‌کنم که از یک وقتی به بعد من بیش‌تر از این‌که خودم باشم شبیه یحیی شده‌ام، اما چه «وقت» ش را درست نمی‌دانم! شاید از روزی باشد که یغما آمد درِ خانه ما و با چشم‌هایی که بعدها یادم آمد آن روز از خوشی برق می‌زده، و با لحنی که سعی می‌کرد خونسرد باشد گفت یحیی بی‌خبر و برای مدت نامعلومی رفته به مأموریت کاری. گفت این مأموریتی است که بهتر است زیاد در موردش کنجکاوی نکنیم. گفت دوست مشترکی که با یحیی همکار است این پیغام را از طرف او برای یغما آورده و گفته کنجکاوی نکنیم تا خودش برگردد و درباره سفرش توضیح بدهد! آن روز منِ احمق اولش کمی، فقط کمی، گیج شده بودم که چرا یک پیغام ساده آن‌قدر پیچ و تاب برداشته تا به من برسد و اصلاً به این فکر نکرده بودم که چرا این خبر را به من می‌گفتند و نه به مادرِ یحیی. بی‌خبر از این‌که یحیی پیش از سر رسیدن «آن‌ها» با عمه‌زری حرف زده و چیز ناشنیده‌ای برای مادرش باقی نمانده و قرار است من بعدها خبرِ بردنِ یحیی را به اشاره و کنایه از عمه‌زری بشنوم!

حالا که به آن روز فکر می‌کنم می‌بینم آن روز من از تمام حرف‌های یغما فقط این را فهمیده بودم که یحیای عمه‌زری مرا به دیگران ترجیح داده و گفته پیغامش را به من برسانند و این حس ِ دوباره دیده شدنم از نگاه یحیی، بعد از خواندن ایمیلی که برایم فرستاده بود شدیدتر شد و من ذوق‌زده و خرکیف، از میان آن همه تأکید و سفارش یحیی فقط چسبیدم به این بخش که حالا فقط من و مردی به نام ناظری (نه زن و دختر دیگری) مورد اطمینان یحیی هستیم و تهِ دلم امیدوار شده بودم که این احتمال وجود دارد که روزهای خوش گذشته دوباره برگردند! روزهای خلوت کردن من و یحیی، روزهای حرف زدن از رؤیاها و آرزوهایی که از آن‌ها با کس دیگری بجز یحیی نمی‌شد حرف زد. روزهای شمردن گنجشک‌های پُف‌کرده از سرما روی درخت زیتون جاجان و غصه خوردن برای گنجشک‌هایی که به دست آوردن یک تکه نان یا چند دانه برنج و گندم آن‌ها را به تله شکارچی‌های کوچک می‌انداخت و دیگر برنمی‌گشتند که فصل رسیدن توت و انجیر با قیل و قالشان حیاط پشت خانه را روی سرشان بگذارند. روزهای فهمیدن پیغام‌هایی که گنجشک‌ها برای هم می‌فرستادند. آخر وقتی که یحیی بود گنجشک‌ها به زبانی حرف می‌زدند که من و یحیی می‌فهمیدیم، اما بعد از رفتن او صدای گنجشک‌ها فقط جیک‌جیک بود و هیچ معنای دیگری نداشت!

آن روز من غرق در خیالِ برگشتن همه این‌ها بودم که باز درجا زدم و ماندم و زمان بی‌من رفت و من آن‌قدر از اصل ماجرا دور شدم که نه دلیل برق خوشحالی توی نگاه یغما را فهمیدم و نه حس ِ قدرت‌نمایی او را که با گفتن این خبر داشت به رخِ من می‌کشید.

آن روز یغما خواست حالی‌ام کند که زندگی و آینده یحیی در دست «آن‌ها» ست. چیزی که بعدها من با خواندن کتاب ناتمام یحیی و با کابوس‌هایی که میرزای خوشنویس و شغاد و صدرا به جانم ریختند آن را فهمیدم و با شنیدن حرف‌های جاجان و کنار هم گذاشتن همه این‌ها، تازه یادم افتاد روزی که یغما آمد درِ خانه ما که خبر رفتن یحیی را بگوید، چشم‌هاش از خوشی برق می‌زد. شاید از این لحظه به بعد من عوض شده باشم. از لحظه‌ای که دیگر دلم نخواست یغما را ببینم، مردی که نباید بفهمد من چهره پنهان او را شناخته‌ام. مردِ ترسناکی که نباید بفهمد من از او خیلی می‌ترسم!»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۱ صفحه

حجم

۱۳۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۱ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان