دانلود و خرید کتاب جوهر سیاه فرشته تات شهدوست
تصویر جلد کتاب جوهر سیاه

کتاب جوهر سیاه

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جوهر سیاه

کتاب جوهر سیاه نوشتهٔ فرشته تات شهدوست است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب جوهر سیاه

کتاب جوهر سیاه برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. راوی در ابتدای این رمان از شخصیتی می‌گوید که تبر را با قدرت بالا برده و به کُندهٔ خشکیده‌ای می‌کوبد. این شخصیت نگاهی به یک پُشته هیزم انداخته و نفس‌زنان دست از کار می‌کشد. او تبر را کنار تخته‌سنگ می‌اندازد. او کیست و داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب جوهر سیاه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جوهر سیاه

«نازان خندید. آهیر در هر حالتی سازگار بود و خوش‌رو. کمی بعد، کارش را بهانه کرد و از خانه بیرون زد. نازان سردش بود. پتو را مثل چادر روی سرش انداخته بود و به آسمان نگاه می‌کرد. خواست برگردد که نگاهش به پشت خانهٔ سردارخان افتاد. رقص شعلهٔ آتش روی دیوار حیاط و بوی چوب سوخته فضا را پر کرده بود. یک لحظه ترسید که نکند چیزی آن پشت مُشت‌ها آتش گرفته باشد؟! اما نه! آن روشنایی روی دیوار، زیاد هم رمق نداشت. ترق و تروق چوب‌هایی که لا به لای آتش می‌سوختند، به کنجکاوی‌اش دامن زد. از فرط استرس و سرما چانه‌اش خشک شده بود. دهانش باز نمی‌شد. پاهایش را به زور روی موزاییک‌های پوشیده از برف می‌کشید. هر چه جلوتر می‌رفت، صدای سوختن چوب و بوی نامطبوع دود، واضح‌تر می‌شد. وقتی به حصار سفید رسید، حس کرد ضربان قلبش بالا رفت! همه چیز به طرز فوق‌العاده‌ای عجیب بود! عجیب و البته خیلی زیبا! چنین عمارت باشکوهی، آن هم پشت خانهٔ سردارخان؟! بنایی سفید، با ایوان سنگی و چند پلهٔ مرمری که به سرسرا منتهی می‌شد. چراغ‌های خانه روشن بود. همین چراغانی بودنش هم باعث شد جرئت بیشتری پیدا کند. کف دستش را به در چوبی حصار زد و آن را هُل داد. از حصار سفید که رد شد، سرش را چرخاند. با دیدن پیت روغن و هیزم‌هایی که میان آتش می‌سوختند و تبری که روی زمین افتاده بود، آب دهانش را بلعید. سردش بود... و آن حرارت دلچسب، میان کوهی از برف، هر کسی را اغوا می‌کرد. بدون فکر سمت هیزم‌ها دوید. دستانش را از زیر پتو بیرون آورد و مقابل آتش گرفت. شاید اگر دو دقیقه بیشتر تعلل کرده بود، زیر برف قندیل می‌بست. نگاهش را با تردید از هیزم‌ها گرفت و به عمارت داد. نکند این وقت شب، بدون اجازه وارد حریم مَرد غریبه‌ای شده باشد؟! با این فکر، هر چه گرما به جانش چسبیده بود، در یک لحظه دود شد و رفت هوا. سراسیمه عقب رفت. نزدیک بود پایش روی برف‌ها لیز بخورد، تعادلش را به سختی حفظ کرد و آمد برگردد که دستی ملتهب و بزرگ روی صورتش نشست و جلوی دهانش را گرفت. تا بخواهد به خودش بجنبد، کمرش محکم به دیوار پشتیِ خانهٔ سردارخان چسبید. درد صاعقه زد به جانش! ناله‌اش در گلو خفه شد. آن دست بزرگ، بوی چوب سوخته می‌داد. پای دیوار داشت جان می‌کند که داغی نفس‌های او تیغهٔ فکش را سوزاند. پتو از روی شانه‌اش سُر خورد و افتاد. مرد با لحنی خشن، زیر گوش دختر بیچاره می‌غرید:‌

- چی می‌خوای این‌جا؟

صدای مَرد آن‌قدر آشنا بود که در حیص‌وبیص وحشتی که قلب دختر را مچاله می‌کرد، یادآوری حرف‌های سردارخان آتش به جانش زد:‌

- «نگرانی نده به دلت دخترم، شاه‌بابا فکر همه جا رِ کرده. اونه که می‌تانه، این گره فقط به دست پسر بزرگِ بهرام باز می‌شه.»

داشت خفه می‌شد. سرش را طرفین تکان می‌داد. سردارخان گفته بود:‌

- «خانه‌اش همین‌جاست. برمی‌گرده. عجله بِرارِ شیطانه. جلوی این پسر، صبور نباشی به مُرادت نمی‌رسی.»

مرد دستش را عقب کشید. نازان به سرفه افتاد. صدای نفس‌نفس زدن‌هایشان درهم آمیخته بود. مرد که نزدیک‌تر به او ایستاد، چهره‌اش زیر نور کم‌سوی چراغ دیده شد:‌

- تو حیاط خونهٔ من چی می‌خوای؟... از کی اجازه گرفتی؟

نفسی که نازان تندتند بیرون می‌داد، با همین دو جملهٔ او ماند کف سینه‌اش! نوهٔ بزرگ سردارخان، چشمان نافذی داشت. نازان ناباورانه به او زل زده بود. انتظار هر کسی را داشت، جز آن گوهرتراش سفارشی! سوز هوا که به جانش رخنه کرد، متوجه شد وقتی پتو کنار رفته، یقهٔ بافت هم روی تنش شل شده! دست او که جلو آمد، نازان از ترس هعی بلندی گفت و خودش را محکم‌تر به دیوار چسباند. چهرهٔ مرد بداخم و فکش سفت و نگاهش بی‌رحم بود. با لحنی مکدر و تند می‌پرسید:‌

- چرا می‌لرزی؟ مگه جن دیدی؟!

جانی که همین حالاست میان دستان این سنگ‌تراش قبض روح شود، به خاطر خود او بود و می‌پرسید چرا؟! امروز چشمش به هر کسی افتاده بود، یک‌طوری گوشی را دستش داده بود که:‌

- «از نوهٔ بزرگ سردارخان فاصله بگیر!»

حتی نشمیل! گفته بود:‌

- «بسپرش به بهرام عزیزم. تو سمت کارگاه اون نرو!»

بهرام هم وقتی حرف‌های سردارخان را شنید، ابروهایش را به نشانهٔ اعتراض جمع کرد. هیچ‌کس اسمی از «خَدیو» نیاورد. یا می‌گفتند نوهٔ سردار، یا پسر بهرام! حرفش هم که می‌شد، هر کس یک جوری گاردش را سفت می‌کرد. بیشتر از همه بهرام بود که واکنش نشان می‌داد. انگار غیر از سردارخان، هیچ‌کس به «خَدیو هُژَبری» اهمیت نمی‌داد!»

کاربر 1891202
۱۴۰۳/۰۸/۱۳

کتاب داستان قشنگی داره. به همه دوستانی که علاقه به داستان هایی با فراز و فرود خانوادگی دارن توصیه میکنم.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۸۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۶۶۴ صفحه

حجم

۵۸۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۶۶۴ صفحه

قیمت:
۱۵۹,۰۰۰
تومان