کتاب زمان ۰۰:۰۰
معرفی کتاب زمان ۰۰:۰۰
کتاب زمان ۰۰:۰۰ نوشتهٔ مدیا خجسته است. نشر سخن نو این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب زمان ۰۰:۰۰
کتاب زمان ۰۰:۰۰ دربردارندهٔ یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با «گلبهار» آشنا و همراه میکند؛ دختر روستاییِ بامحبتی که مادربزرگ پیرش را بزرگترین و ارزشمندترین دارایی زندگیاش میداند و خواستهٔ او را خواستهٔ خودش میشمارد. «ننهجونی» جز دیدن دوبارهٔ نوهٔ پسری طردشده و پرکینهاش («ارن») آرزوی دیگری ندارد. تمام دلخوری و نفرتش از نوهٔ ناخلف را کنار میگذارد و برای دیدار دوبارهٔ ارن و مادربزرگش، روانهٔ شهر میشود؛ غافل از آنکه عبور از این کینه و عقدهٔ دیرینه، آنقدرها هم ساده و راحت نیست و همهچیز در یک شب بارانی و میان پیست موتورسواری برای هر دوی آنها طوری رقم میخورد که رابطهٔ بینشان دستخوش چالشهای عجیب و خطرناک و البته پرکشش میشود.
خواندن کتاب زمان ۰۰:۰۰ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زمان ۰۰:۰۰
«لیوانهای پایهدار را روی میز کوچک پلاستیکی میگذارم و عقبعقب میروم. سر کج میکنم و یک دور کامل به تکتک چیزهایی که رویش چیدهام نگاه میکنم. لب پایینم را زیر دندان میگیرم و جلو میروم. برای بار چندم جای وسایل رویش را عوض میکنم و دوباره کمی عقبتر، روی زانوهایم مینشینم. بیصبر و بچه شدهام؟ شاید! همین که دیوانه نشدهام، همین که هنوز هوای اطرافم را نفس میکشم و همین که دوریاش را تا همین لحظهها تاب آوردهام یعنی موفق شدهام از همهٔ این زخمهای کاری جان سالم به در ببرم. صندلیهای کنار هم پشت میز را در یک ردیف و جهت قرار میدهم و دستهایم را پشت گردنم قفل میکنم. دستم را با شک زیر چانهام میکشم. سردش نمیشود؟
سریع به عقب برمیگردم و همراه با پتوی مسافرتی کوچکی برمیگردم. پتو را مرتب روی یکی از صندلیها میگذارم و دوباره به کلیت ماجرا نگاهی میاندازم. کلافه خودم را روی صندلی رها میکنم و سرم را رو به آسمان میگیرم. لامپهای رنگیرنگی درست بالای سرم میدرخشند و تکان میخورند. از تصور اینکه با دیدنشان چه عکسالعملی نشان میدهد لبهایم کش میآید؛ اما کمی که میگذرد، لبخندم با دلهره جمع میشود. اگر بچگانه و لوس به نظر برسد چه؟
پنجهام را عصبی میان موهایم تکان میدهم. این اولینباری است که برای کسی دست به چنین کارهایی میزنم و مطمئن نیستم تا چه حد احمقانه و ابتدایی به نظر میرسد! از گوشهٔ چشم با شک به لامپها نگاه میکنم. جمعشان کنم؟
آه کلافهای میکشم و دوباره به صندلی تکیه میدهم. دستم را از روی لباس، روی قلبم نگه میدارم و چشم میبندم. "این همه روز را تاب آوردی و درست لحظهٔ آخر جا زدی؟ هنوز ندیدیاش و حال و روزت این است. وقتی بیاید، وقتی با آن چشمانی که انگار هزاران شمع روشن را در خودش جا داده، دوباره به چشمانت خیره شود، وقتی جسم کوچکش را در آغوش بگیری و دلت بخواهد همانجا برای همیشه حل شوی، برای آن وقتهایت چه فکری داری؟"
انگشتانم را در هم قلاب میکنم و مقابل چشمانم نگه میدارم. بیشک بعد از روزها و ماهها از دور دیدنش، بعد از هزاران بار مُردن و زنده شدنهایم برایش، بعد از میلیونها بار در خواب و رؤیا بوسیدنش، دیگر نایی برایم باقی نمانده تا بخواهم مقابلش خوددار و عادی به نظر برسم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۵۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۸۵۴ صفحه
نظرات کاربران
چندمین کتابی است که در طاقچه با این موضوع میخوانم که پسر داستان خیلی هرزه و اهل همه جور خلافی هست بعد یک دفعه ای با یک دختر خیلی خوب و ساده و پاک آشنا میشه حالا میخواد دختره مثل
دوسش داشتم
کتاب قشنگی بود اما برای خوندنش باید خیلی صبور میبودی. داستان پردازی و شخصیت پردازی جالبی داشت و اگر روی زیاده روی و اغراق نویسنده از بعضی جاها عبور کنیم و نادیده بگیریم میتونم بگم داستان ارزش خوندن داره. اینکه نویسنده به
قشنگ بود
یه داستان از جنس همین زمان ها همین روزای که درش زندگی میکنیم با همین دغدغه ها با لمس روابط جوونای زمونه مون با لمس خودمون شخصیت پردازی ها واقعی و قابل لمس داستانی پر از کشش با لحظاتی غمناک، طنز، رمانتیک، اجتماعی، هیجانی. پیام اصلی داستان