کتاب عشقالگر
معرفی کتاب عشقالگر
کتاب عشقالگر نوشتهٔ سیده مارال بابایی است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را روانهٔ بازار کرده است؛ کتابی دربردارندهٔ ۱۴ داستان کوتاه و معاصر و ایرانی.
درباره کتاب عشقالگر
کتاب عشقالگر ۱۴ داستان کوتاه ایرانی را در بر گرفته است. عنوان برخی از این داستانها عبارت است از «باروتِ پشتِ چشمهایش»، «بیمورد، بیسرانجام»، «بیروت با باروت میسوزد»، «قهوهٔ هلدار لبنانی» و «به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل». میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب عشقالگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشقالگر
«۱. ۱۳۹۴: سیدحسین، حلب
آخرین باری را که سوریه بودم، بهخوبی به یاد دارم. کودکی هفتهشتساله بودم که با پدرومادرم آمده بودیم زیارت. جثهٔ ریز و کوچکی داشتم و کافی بود چند لحظه دست پدرم را رها کنم و چند قدم از آنها فاصله بگیرم. هربار که جلوتر از آنها در حیاط حرم میدویدم، احساس میکردم گم شدهام و هرچقدر اطراف را میدیدم، پدرومادرم را پیدا نمیکردم و همانجا از ترس گمشدن، میزدم زیر گریه. آنقدر کوچک بودم که محیط اطراف را بسیار وسیع و بزرگ میدیدم. بعداز تمام آن سالها، این اولین باری است که تنها به سوریه میروم. دیگر بابا نیست تا دستهایم را بگیرد و با هربار گم شدنم، خودش را به من برساند. اولین بار است که جنگ را بهچشم میبینم و در جنگ حضور دارم. همانقدر که از بابت این سفر، دلهره و ترس به دلم افتاده، همانقدر هم کنجکاو و مشتاقم تا هرچه زودتر به دمشق برسم. یاد بابا میافتم و بغضم را قورت میدهم.
هواپیما بسیار خلوت است؛ اما یک مسافر تمام هوشوحواسم را در یک ثانیه به خودش پرت میکند. یک مرد میانسال که ردیف روبهروی من نشسته است. چهرهٔ گرمی دارد. نمیدانم کیست و چهکاره است؛ اما وجودش حالم را بهتر میکند. نگاهم را حس میکند و در مقابل، صورتش را بهسوی من میچرخاند و لبخند میزند. از خجالت رویم را میچرخانم و از پنجرهٔ هواپیما بیرون را نگاه میکنم. آرام آرام سرم را برمیگردانم و یواشکی به او نگاه میکنم. تا پایان پرواز و رسیدن به دمشق، به این فکر میکنم که این مرد کیست، شغلش چیست، چرا به سوریه میرود. رسیدن به دمشق، شوق زیارت حرم را به دلم میاندازد. با خودم بر سر دوراهی عجیبی گیر میکنم: یعنی اول برم حرم حضرت رقیه (س)؟ یا برم حرم حضرت زینب (س)؟ چه دوراهی سخت و شیرینی!
نگاهی به باند فرودگاه میاندازم. آخرین باری که اینجا را دیده بودم، پر از مسافر بود. اما این بار خلوت و ساکت است و تعداد مسافرها هم انگشتشمار. هوا تاریک است و هیچ چراغی هم در فرودگاه روشن نیست. ترس به جانم میافتد. قرار است دوستم، علی، بهدنبالم بیاید. کنار هواپیمایی که از آن پیاده شدهام، چشم میچرخانم و علی را پیدا میکنم و بعداز یک احوالپرسی مختصر، سوار ون میشویم. تا علی کنارم مینشیند، با ذوق میگویم: «علی! کِی میریم زیارت؟»
صورتش جمع میشود؛ دستش را بر روی شانهام میگذارد و میگوید: «داداش، گفتن حلب نیازت دارن. باید همین الان بریم اونیکی سالن و با پرواز نظامی بری حلب.»
تمام ذوق و دلخوشیام برای زیارت داشتم، به یکباره دود شد و رفت هوا! پروازِ ۳۳۰، پروازی نظامی است که تعداد زیادی رزمندهٔ عراقی و سوری را با خودش به حلب میبرد. این هواپیما برخلاف آنچه که تصور میکردم، صندلیهای یکدست و مرتبی ندارد و باید بر روی زمین بنشینم. دعا دعا میکنم اتفاقی پیش بیاید و هواپیما از زمین جدا نشود. هرچه ذکر و آیه بلدم، به کار میگیرم؛ اما در نهایت، موتور هواپیما با صدای وحشتناکی روشن میشود و هواپیما شروع به حرکت میکند. پرواز از زمین بلند میشود و اوج میگیرد و من با ناامیدی بالا را نگاه میکنم و به خدا میگویم: «یعنی ما انقدر بد بودیم که حضرت زینب (س) ما رو نخواست؟!»
سوریها و عراقیها ارتباط خوبی باهم دارند. تقریباً زبان یکدیگر را میفهمند و باهم صحبت میکنند. مردم عراق و سوریه فرهنگ و زبانشان به هم نزدیک است. اما من، از حرفهایشان هیچ نمیفهمم. زانوانم را بغل میگیرم و منتظر میشوم تا ببینم این هواپیمای بزرگ پرسروصدا ما را به کجا میبرد. هواپیما درحال اوج گرفتن است. هوای داخل کابین رفتهرفته گرم میشود. صورتم را باد میزنم و به یکی از عراقیها میگویم: «فکر کنم آفتاب افتاده رو هواپیما!»»
حجم
۱۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۲۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
کلیت داستان جالب و جدیده اما اشاره های زیاد به دقت به نامحرم و ایجاد فانتزی های عجیب نامعقوله، پایان مشخصی هم نداره، به قدری که ازش تعریف شنیدم جالب نبود، ازین دست رمان های تم مذهبی مقاومتی عاشقانه دهه