دانلود و خرید کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید هوانگ بوروم ترجمه مژگان رنجبر
تصویر جلد کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

نویسنده:هوانگ بوروم
ویراستار:نیلوفر حقی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۱۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید نوشتهٔ هوانگ بوروم و ترجمهٔ مژگان رنجبر و ویراستهٔ نیلوفر حقی است. نشر کتاب کوله پشتی این رمان معاصر ژاپنی را منتشر کرده است.

درباره کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید حاوی یک رمان معاصر و ژاپنی و روایتی است از رها کردن، فروریختن و سپس آجر‌به‌آجر بنا‌کردن یک شخصیت و زندگی جدید. در این رمان، فردی دچار تحول بنیادین می‌شود؛ فردی که نه‌تنها در فقر و تنگنا نیست، بلکه هم از نظر موقعیت اجتماعی و اقتصادی و هم از نظر وضعیت خانوادگی و زناشویی در شرایط اید‌ئالی است. نام او «یونگ جو» است. این زن پس از گذراندن یک زندگی به‌ظاهر عالی و مرفه، احساس خلأ شدیدی می‌کند و به تمام داشته‌های قبل پشت پا می‌زند. او از کار پردرآمدش استعفا می‌دهد و زندگی مشترکش را به متارکه می‌کشاند. این راه دردناک مسیری پرپیچ‌وخم است که در نهایت به یک مغازهٔ کوچک کتاب‌فروشی ختم می‌شود. زندگی یونگ جو کمی روشن می‌شود. او در تنهایی و سکوت کتاب‌فروشی جذب گمشدهٔ همیشگی‌اش یعنی کتاب می‌شود و رفته‌رفته با چندوچون مغازه‌داری و کتاب‌فروشی خو می‌گیرد. این رمان را کتابی در ستایش کتاب و داستان دانسته‌اند.

خواندن کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ژاپن و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب به کتاب فروشی هیونام‌ - دنگ خوش آمدید

«مینجون، یادت می‌آید آن روزی که اولین بار یکدیگر را دیدیم چه حرفی به تو زدم؟ گفتم که نمی‌دانم آیا می‌توانم کتاب‌فروشی را بیش از دو سال اداره کنم یا نه. همان اول چنین حرفی زدم؛ زیرا فکر می‌کردم برای برنامه‌ریزی آینده کمکت می‌کند؛ اما نگاه کن، ما دو سال را با هم گذرانده‌ایم.

هیچ نمی‌دانم سال اولی که کتاب‌فروشی را باز کردم، زمان چگونه گذشت. هیونام–دُنگ بدون تو پر از هرج‌ومرج بود. خوشبختانه، بااینکه بارها و بارها دچار اشتباه شدم، چندان آشکار نبود. یا بهتر است بگویم آن‌قدر مشتری نداشتم که متوجه اشتباهاتم شوند. اگر می‌خواهی بدانی آن‌وقت‌ها شرایط چگونه بود، از مادر مینچول بپرس. چیزی نیست که او دربارهٔ کتاب‌فروشی نداند.

در چند ماه اول، حتی به خودم زحمت جلب مشتری‌های بیشتر را نمی‌دادم. احساس می‌کردم مشتری آنجا خودِ منم و هر روز معذب در کتاب‌فروشی می‌گشتم. هر روز، کتاب‌فروشی را رأس ساعت باز می‌کردم و می‌بستم. در آن بین، می‌نشستم تا فکر کنم و کتاب بخوانم. و باز هم تکرار و تکرار. هر روز را با گردآوری چیزهایی – هربار یک یا دو چیز – می‌گذراندم که در مسیر زندگی گم کرده بودم. وقتی کتاب‌فروشی را باز کردم پوسته‌ای توخالی بودم؛ اما به‌آهستگی، بعد از گذر شش ماه، آن خلأ ناپدید شد.

رفته‌رفته کتاب‌فروشی را از چشم یک کاسب‌کار نگاه کردم. بخشی از وجودم می‌خواست کتاب‌فروشی را طوری اداره کنم که انگار رؤیایی به‌حقیقت‌پیوسته است. در حقیقت، آنجا زمان و مکانی برای رؤیاهایم بود. بااین‌حال، پی بردم که باید از نگاه دیگری به کتاب‌فروشی نگاه کنم. حتی بااینکه هیچ نمی‌دانستم تا چه مدتی می‌توانم آنجا را اداره کنم –‌ دو یا شاید سه سال ‌– دلم می‌خواست به کارم ادامه بدهم و از این رو مجبور بودم تبادلات را فعال نگه دارم. کتاب‌فروشی فضایی است که تبادل کتاب‌ها و هرچیز مرتبط با آن‌ها با پول صورت می‌گیرد. کارِ صاحب کتاب‌فروشی این است که چنین تبادلی را به جریان بیندازد. این موضوع را هر روز به خودم یادآوری می‌کردم؛ طوری که انگار داشتم دفتر خاطرات می‌نوشتم. عملاً شروع به تبلیغ کتاب‌فروشی کردم. سخت کار می‌کردم تا خاطرجمع شوم که وجوه منحصربه‌فرد کتاب‌فروشی از بین نرفته است. و در آینده، به سخت کار کردن ادامه خواهم داد.»

Shion Kitajima
۱۴۰۳/۰۵/۲۴

کتاب رو نخوندم هنوز اما مایه تأسف و خجالت هست که کتاب کره‌ای رو به عنوان کتاب ژاپنی معرفی میکنید! به عنوان یک پلتفرم کتاب‌خوانی خیلی عجیبه که اطلاعات اشتباه ارائه بدید و فرق ژاپن و کره‌ی جنوبی رو ندونید!

بدجوری احساس درموندگی می‌کنم. بقیهٔ معلم‌ها بهمون می‌گن کارمون رو خوب انجام بدیم و دیگه حرف بیشتری نمی‌زنن. اون‌ها ما رو بر اساس نمراتمون به صف می‌کنن و می‌گن: "ببین، این همون‌جاییه که تو وایستادی!" خجالت‌زده‌مون می‌کنن و بهمون می‌گن که بیشتر کار کنیم و کارمون رو بهتر انجام بدیم. بااین‌حال، هرچقدر هم که کارمون رو خوب انجام بدیم، هنوز هم تو همون صف گیر کردیم. اصلاً منطقی نیست. برای همین فکر کردم حرف‌هایی رو که معلم‌ها بهمون می‌زنن نادیده بگیرم؛
iscalledlostone
«به چی می‌خوای فکر کنی؟ صرفاً حرف کسی رو باور کن که دلت می‌خواد باورش داشته باشی.»
iscalledlostone
رؤیاها ممکنه باعث درموندگی آدم بشن
iscalledlostone
«یه‌جورهایی رؤیای دوران بچگیم بود. دلیلش رو نمی‌دونم؛ اما هیچ‌وقت شغل خاصی هدفم نبود. هیچ علاقه‌ای به دکتر شدن، قاضی شدن یا کار دیگه‌ای نداشتم. دلم هم نمی‌خواست موفق یا مشهور بشم. فقط یه زندگی باثبات می‌خواستم. منظورم اینه که اگه بتونم به‌خاطر مهارت‌هام توی کاری تأیید بشم، خیلی عالی می‌شه؛ ولی فقط همین و بس. فقط دلم می‌خواست آدم مستقلی بشم.» «رؤیای باحالیه.» «اصلاً. انگار حتی نمی‌دونم چطوری رؤیاهای درست‌وحسابی داشته باشم.»
iscalledlostone
مینجون هنگام تماشای این مستند، عزمش را جزم کرده بود که مثل سیمور باشد و از تصمیمش پشیمان نشود؛ اما آنچه نیاز داشت عزم نبود. او به شهامت نیاز داشت. شهامتِ متأثر نشدن در مواجهه با ناامیدی دیگران و شهامت پایبندی به باورها و انتخاب‌هایش.
iscalledlostone
ما درست هنگام آزار یکدیگر، به هم لبخند می‌زنیم.
رایحه
مینجون، با وقت‌گذرانی در این کتاب‌فروشی، چه نوع زندگی‌ای را می‌گذرانی؟ از خودت که غافل نشده‌ای؛ درست است؟ کمی دراین‌باره نگرانم. حتماً می‌توانی حدس بزنی که چرا چنین احساسی دارم؛ زیرا من کسی بودم که به‌رغم غفلت از خودم، به کار کردن ادامه دادم. از این بابت بی‌اندازه پشیمانم؛ چون زندگیِ شغلی سالمی نداشتم. به کار به چشم پلکان نگاه می‌کردم؛ پلکانی برای صعود و رسیدن به اوج. حالا کار را به‌شکل غذا می‌بینم؛ غذایی که هر روز به آن نیاز داریم؛ غذایی که در بدن، قلب، سلامت ذهنی و روح‌وروانم تفاوت ایجاد می‌کند. غذایی هست که صرفاً آن را در حلقت فرومی‌کنی و غذایی هست که آن را با نهایت توجه و صداقت می‌خوری.
iscalledlostone
احساس می‌کردم همین‌طوری که هستم پذیرفتنم. اصلاً لازم نبود برای توضیح دادن یا پس زدن خودم در کشمکش باشم
iscalledlostone
«...برات سخت نبود؟» «راحت نبود؛ ولی طوری رفتار می‌کردم که انگار مشکلی ندارم. با وجود اینکه اون لحظه‌ای که منتظرش بودم از راه نرسید، فکر نمی‌کنم توی زندگیم شکست خورده‌م.»
iscalledlostone
اگه دنبال یه رؤیای ناممکن بری، نمی‌تونی از زندگی روزمره‌ت لذت ببری. حق با اونه؛ اما اگه موقع دنبال کردن اون رؤیا خوشحال باشی، این هم یه نوع خوشبختیه؛ مگه نه؟
iscalledlostone
وقتی حرفی برای گفتن نداری، به‌زور بیرون کشیدن واژه‌ها از دهان فقط قلبی خالی به جا می‌گذارد و میل گریختن.
علیرضا
سونگو فکر کرد که درک می‌کند مینچول با چه افکاری در کشمکش است و دربارهٔ چه چیزی کنجکاو است. این موضوع صرفاً دغدغهٔ نوجوانان نبود. سی‌چهل‌ساله‌های بسیاری بودند که هنوز دلواپس این مسئله بودند. در حقیقت همین پنج سال پیش، سونگو بابت همین دغدغه در جوش‌وخروش بود. به‌رغم لب‌های خشکیده و چشم‌های پف‌کرده‌اش، با سرسختی و سماجت به شغلش چسبیده بود؛ چون نمی‌توانست رهایش کند. داشت کاری را انجام می‌داد که دوست داشت؛ پس به چه جرئتی می‌توانست از آن دست بکشد؟ بااین‌همه، شاد و خوشبخت نبود. درعین‌حال، اگر از انجام آنچه دوست داشت دست می‌کشید، از احتمال اینکه پشیمان شود، دچار اضطراب می‌شد.
iscalledlostone
«بجنبین و درباره‌ش فکر کنین. کی دیگه همچین حرفی به ما می‌زنه؟ کجا می‌تونین معلمی پیدا کنین که بهمون بگه کاملاً خلاف خواسته‌های والدینمون عمل کنیم؟ حرف‌هاش واقعاً جسورانه‌ان. اون ضرب‌المثل قدیمی رو یادتونه؟ باید حرف‌های جسورانه رو توی قلب‌هامون نگه داریم!»
iscalledlostone
«برای پیدا کردن خوشبختی، کاری رو انجام بدین که ازش لذت می‌برین. همه‌تون باید چیزی رو پیدا کنین که انجام دادنش باعث لذتتون می‌شه؛ چیزی که هیجان‌زده‌تون می‌کنه. به‌جای رفتن دنبال چیزی که جامعه تأییدش می‌کنه و براش ارزش قائله، کاری رو که دوست دارین انجام بدین. اگه بتونین همچین کاری رو پیدا کنین، به این سادگی‌ها جا نمی‌زنین و اصلاً اهمیتی نداره که دیگران چه فکری می‌کنن. شجاع باشین.»
iscalledlostone
دونستن اینکه توی درموندگی‌هامون تنها نیستیم بهمون نیرو می‌ده. مثلاً من قبلاً فکر می‌کردم که تنها آدم بدبخت این دنیام؛ ولی حالا فکر می‌کنم که وای، پس همه مثل همن. درد و رنجم باقی می‌مونه؛ ولی یه‌جورهایی سبک‌تر به نظر می‌رسه. اصلاً مگه آدمی وجود داره که حتی یه بار هم توی زندگیش توی چاه نیفتاده باشه؟ بهش فکر کردم و جوابم منفیه. همچین کسی وجود نداره.
iscalledlostone
زمانش صرف رفت‌وآمد بین مدرسه و خانه می‌شد، اما ذهنش همیشه درگیر درس خواندن – نه، درواقع رقابت – و آینده‌اش بود. چون از اینکه نگران درس خواندن باشد نفرت داشت، بیش از پیش تلاش می‌کرد؛ چون از رقابت متنفر بود، دربارهٔ ممتاز شدن وسواس فکری داشت؛ و چون از اضطراب برای آینده نفرت داشت، بیشترِ زمانش را صرف زندگی آینده‌اش می‌کرد. حالا با نگاه کردن به بچه‌ای که روبه‌رویش نشسته بود احساس حسادت می‌کرد؛
iscalledlostone
آیا دلیلش این بود که فکر می‌کرد رفتار خوب بهترین روش برای به دست آوردن بیشترین حد آزادی بدون ایجاد زحمت برای دیگران است؟
iscalledlostone
برایش جالب بود که دلش برای زمانی تنگ شده که کم‌وبیش هرگز تجربه‌اش نکرده بود
iscalledlostone
«وانمود می‌کردم که آدم بالغی‌ام؛ اما نیستم. به‌خاطر حرفی که مادرم بهم زد خرد و مچاله شدم. انگار سکندری خورده‌م و افتاده‌م روی یه مانع نامرئی. مشکل اینه که خیلی راحت می‌تونم سراپام رو بتکونم و بلند بشم؛ ولی تو فکرم که انجام همچین کاری درسته یا نه. می‌ترسم پدر و مادرم ازم ناامید بشن و دیگه هیچ‌وقت نتونم خوشحالشون کنم. این عذاب‌وجدان داره وجودم رو می‌خوره. نمی‌دونم ایرادی نداره که با خونسردی بلند بشم و همین‌جوری به حرکتم ادامه بدم یا نه.»
iscalledlostone

حجم

۳۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۳۰۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۴۱,۳۰۰
۳۰%
تومان