دانلود و خرید کتاب بورخس در کوی میکده علیرضا نعمت الهی
تصویر جلد کتاب بورخس در کوی میکده

کتاب بورخس در کوی میکده

معرفی کتاب بورخس در کوی میکده

کتاب بورخس در کوی میکده نوشتهٔ علیرضا نعمت الهی است. نشر صاد این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی نُه داستان کوتاه ایرانی.

درباره کتاب بورخس در کوی میکده

علیرضا نعمت الهی در کتاب بورخس در کوی میکده نُه داستان کوتاه را نگاشته است. این مجموعه‌ٔ داستانی خواننده را با داستان‌هایش به مکان‌ها و زمان‌های متفاوتی می‌برد و او را با ماجراهای شگفتی از آدم‌های معمولی روبه‌رو می‌کند. با «بورخس در کوی میکده»، در بحبوحهٔ جنگ داخلی افغانستان به مزارشریف و به گودالی شنی در اوج یک حملهٔ نظامی در جنگ تحمیلی ایران و عراق می‌رویم.

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب بورخس در کوی میکده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی و علاقه‌مندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بورخس در کوی میکده

«اوایل نیروهای بیشتری داشتند. روستا شب و روز در اختیارشان بود. عشایر منگوری هم بودند. روستایی‌ها برای دارو به پادگان می‌آمدند. نیروهای کوموله و دموکرات رفته بودند زیر جلد روستایی‌ها. غروب که می‌شد، نیروها روستا را ترک می‌کردند. شب‌ها، روستا دست کوموله و دموکرات می‌افتاد،‌ روزها دست پاسدارها. با رفتن عشایر و کم‌شدن نیرو، روستا، شب و روز دست کُردهای خودمختار بود. از چهار طرف نفوذ داشتند. شب‌ها اسلحه و مهمّات و خوراکی می‌آوردند و بین اهالی پخش می‌کردند. پول هم می‌دادند. خاکپور و سلطانی در تاریکی اطراف روستا چرخیدند. رفت‌وآمد پیش‌مرگ‌ها را از نزدیک دیدند. صدای بگو و بخند و ترانه‌های کُردی می‌آمد. ترسیدند. جرئت نکردند سراغ خانهٔ پیرزن بروند. گرسنه و ناامید برگشتند پادگان.

سلطانی از روستا که برگشت، مستقیم رفت سر پست نگهبانی. چهل و هفت پلّه را شمرد و بالا رفت. تعداد نیروها کم و ساعت‌های نگهبانی بیشتر شده بود. نزدیک صبح بود. خاکپور از پلّه‌ها بالا آمد و برجک را تحویل گرفت. سلطانی اسلحه را داد:

«واقعاً دوست داری سرت رو از تنت جدا کنن؟»

_ نه‌اینکه سرم رو ببرن، اما دوست دارم شهید بشم؛ ولی اسیر نشم.

سلطانی دست روی شانه خاکپور زد:

«راستش، من دیشب تا صبح دعا می‌کردم که زنده بمونم. من اصلاً دوست ندارم کشته بشم.»

خاکپور خندید. کلاه آهنی را سرش گذاشت:

«نترس! خدا کریمه.»

سلطانی تا هجده شمرده بود. داشت پایین می‌آمد. صدای شلیک قنّاصه پیچید. نردهٔ برجک دیده‌بانی زیر دستش لرزید. گلوله به اتاقک برجک خورده و صدایش چند برابر شده بود. سلطانی برگشت بالا. پلّه‌ها را نشمرد. خودش را به اتاقک برجک رساند. خاکپور لیز خورده و کف برجک نشسته بود. کلاه آهنی افتاده بود روی صورتش؛ اسلحه در بغل، به دیوارهٔ برجک چسبیده بود. نوک اسلحه، جملهٔ «پس کی نوبت ما می‌شه» را نشان می‌داد. سلطانی کلاه آهنی خاکپور را بالا زد. قنّاصه درست از زیر کلاه آهنی، پیشانی‌اش را نشانه رفته بود. سلطانی دید مرمی توی ستون برجک گیر کرده. آخرین خندهٔ خاکپور هنوز روی لبش بود. ترسید چشم‌های خاکپور را ببندد. نشمرده و چندتایکی از پلّه‌ها پایین پرید. خبرش را به پادگان داد.

سلطانی گرسنگی و ترس و خاطرات تلخ را فراموش کرده بود. به جملهٔ آخر و لبخند خاکپور غبطه می‌خورد. سلطانی فکر کرد این محاصره و سختی‌هایش فقط منتظر خاکپور بوده. انگار می‌خواست سلطانی را از دعایش پشیمان کند. چند ساعت از پایین‌آوردن خاکپور نگذشته بود که نیروهای کمکی، به پادگان آمدند. کمین دشمن در جادهٔ قلعه‌رش شکسته شده بود. بالای برجک دیده‌بانی هیچ‌کس نبود تا زنجیرهٔ خودروهای لندکروز سراسرِ جاده را ببیند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

حجم

۱۰۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان