کتاب وقتی که او رفت
معرفی کتاب وقتی که او رفت
کتاب وقتی که او رفت نوشتهٔ لیزا جویل و ترجمهٔ غزاله دلیریان است. انتشارات باران خرد این رمان معاصر و جنایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب وقتی که او رفت
کتاب وقتی که او رفت حاوی یک رمان معاصر و جنایی است که در ۶۴ فصل نوشته شده است. این رمان جنایی، داستان دختری به اسم «الی مک» است که روزی در مقصد رفتن به کتابخانه، از خانه بیرون میرود و دیگر برنمیگردد. «لارل مک»، مادر او با گمشدن دخترش از زندگی ناامید میشود، ولی سرانجام بعد از ده سال جسد او پیدا میشود. خانوادهای که بعد از رفتن او متلاشی شده بود، دوباره آرام میگیرد؛ همچنین راز سرپوشیدهٔ الی و داستان ناپدیدشدن او آشکار میشود. این رمان نخستینبار در سال ۲۰۱۷ میلادی به چاپ رسید. این رمان به قلم لیزا جویل نامزد جایزهٔ گودریدز (Goodreads) در بخش داستانهای معمایی و جنایی (۲۰۱۸) بوده است.
خواندن کتاب وقتی که او رفت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب وقتی که او رفت
«لارل صبح همان روز در راه رفتن از خانه فلوید به سرکار از کنار آپارتمان هانا عبور میکند. او امیدوار است بتواند بدون اینکه دیده شود، هانا و تئو را در حال رفتن به سرکار ببیند؛ اما آنجا تاریک و ساکت بود. حداقل الان دیگر لارل میتوانست جاییکه دخترش بوده را تصور کند. او در خانه تئو گودمن بود.
تئو اکنون معلم یک مدرسه بود. تقریباً یک سالِ پیش هانا برای لارل تعریف کرده بود که اتفاقی با تئو روبهرو شده است، اما لارل نمیتوانست جزئیات را به خاطر بیاورد. لارل از شدت این پیچوتاب خوردن مسائل در یکدیگر وحشتزده شده بود. تئو عشقِ الی بود. او به الی تعلق داشت و الی به او. آنها برای یکدیگر ساخته شده بودند و مثل یک جفت دستکش، یکدیگر را میپوشاندند. اما او الان با هانا بود. هانا کاملاً با الی فرق داشت، آنقدر متفاوت و حتی متضاد که لارل از اینکه تئو چه چیزی در هانا دیده و چگونه او را با الی مقایسه کرده تعجب میکرد. او در رشتههای پیچوتاب خوردهٔ افکار خود تصور میکند که تئو هانا را بهعنوان جایزه و تسلی خود انتخاب کرده است.
اما یکدفعه آن دختر با موهای بلوند را به خاطر میآورد که صبح یکشنبه از سوپر مارکت بیرون آمده بود، آن دخترِ خندان و جذابی که هیچ شباهتی به دختر بدخلق و ترش روی خودش نداشت. دختری که لارل گهگاهی فقط از جلوی در خانهاش با او احوالپرسی میکرد. آدمی که شبیه یک بچهٔ نیشگون گرفته شده هیچوقت به طنزپردازیهای دیگران نمیخندید و زنی که همیشه خسته به نظر میرسید و مدام پای حرفهای مادرش در آنطرف خط آه میکشید و افسوس میخورد.
و برای اولین بار به این موضوع فکر کرد که شاید هانا قلباً از زندگی خودش ناراضی نباشد. فقط مادرش را دوست ندارد.
بعدازظهر همان روز با پاول تماس میگیرد. پاول سرکار است و لارل میتواند از صدای گرم او متوجه عادی بودنِ شرایط در آنطرف شود.
«گوش کن پاول. میتونم یه چیزی راجع به هانا ازت بپرسم؟»
کمی سکوت در این میان برقرار شد.
«آره...»
لارل با خودش فکر میکند که او همهچیز را میداند.
«هانا درباره دوستش چیزی به تو گفته؟»
سکوت دیگری برقرار میشود.
«آره گفته.»
«چند وقته که از این قضیه خبرداری؟»
«چند ماهی میشه.»
«و تو میدونی... میدونی که اون کیه؟»
«آره میدونم.»
لارل چشمانش را میبندد و میگوید: «خودش بهت گفته بود که از این ماجرا با من حرفی نزنی؟»»
حجم
۲۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۳ صفحه
حجم
۲۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۴۳ صفحه