دانلود و خرید کتاب مرگ وزیر مختار یوری نیکلایویچ تینیانوف ترجمه مهدی سحابی
تصویر جلد کتاب مرگ وزیر مختار

کتاب مرگ وزیر مختار

معرفی کتاب مرگ وزیر مختار

کتاب مرگ وزیر مختار نوشتهٔ یوری نیکلایویچ تینیانوف و ترجمهٔ مهدی سحابی است و نشر ماهی آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی مستندگونه از آلکساندر سرگیویچ گریبایدوف، مذاکره‌کنندهٔ اصلی عهدنامهٔ ترکمانچای است. او دیپلمات، نمایشنامه‌نویس، شاعر و آهنگساز در روسیهٔ زمان تزار نیکلاس اول است. بخش غالب داستان دربارهٔ حضور او در سن‌پترزبورگ و فعالیت‌های سیاسی و هنری اوست. بخش پایانی به حضور او در ایران می‌پردازد. در این داستان با تجربه‌های آلکساندر در روسیه و ایران و رویارویی او با شخصیت‌هایی چون عباس‌میرزا و... آشنا می‌شویم که خواندنشان برای هر ایرانی جالب و پر از نکته و اطلاعات و البته غم‌انگیز است.

درباره کتاب مرگ وزیر مختار

مرگ وزیرمختار از اولین ترجمه‌های مرحوم مهدی سحابی است. این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۵۶ به چاپ رسید. در سال ۱۳۸۷، مهدی سحابی آن را برای چاپ به نشر ماهی سپرد. او قصد داشت ترجمه‌اش را بازبینی کند، اما افسوس که اجل مهلتش نداد و در آبان ۱۳۸۸ این مترجم بزرگ از میان ما رفت. یکی دو سال بعد پروندهٔ این کتاب دوباره به جریان افتاد. در جریان ویرایش معلوم شد در نسخهٔ فرانسوی دو بخش کوچک از کتاب جا افتاده است. به لطف آبتین گلکار، این دو بخش نیز ترجمه و به متن اضافه شد.

آلکساندر سرگیویچ گریبایدوف مردی آزاده، شاعری محبوب و یکی از چهره‌های برجستهٔ ادبیات روسیه در اوایل قرن نوزدهم بود. وی همچنین نقش مذاکره‌کنندهٔ اصلی عهدنامهٔ ترکمانچای را به عهده داشت و سفیر یک قدرت بزرگ امپریالیستی قرن نوزدهمی در ایران زبون و ورشکستهٔ آن روزگار به شمار می‌رفت. از این رو، می‌توان به‌راحتی تصور کرد مترجمی ایرانی که سراغ کتابی دربارهٔ چنین مردی رفته، کاری دشوار و دل‌آزار پیش رو داشته است. مشکل او این نیست که نویسنده، که خود روس است، دربارهٔ یک شخصیت روس کتاب نوشته است. خواننده بسیار زود درمی‌یابد که یوری تینیانوف نه‌تنها بی‌هیچ غرض و خُرده‌حساب این کتاب را نوشته، بلکه همواره به قهرمانان واقعی رویدادهای کتاب، یعنی ملت سرشکسته و گرسنهٔ ایران، مهر می‌ورزیده است. قهرمان داستان گریبایدوف است و طبعاً اوست که صحنه را می‌گرداند، اما آن کس که بیش از هرکس دیگر علاقه و محبت خواننده را جلب می‌کند الزاماً او نیست، و حتی برعکس. در تأیید بی‌غرضی نویسنده همین بس که هیچ شخصیتی در این کتاب به جذابیت و شیرینی عباس‌میرزا، سردار ناکام ایرانی، توصیف نشده است. شاید تینیانوف به هیچ‌کس چون او عطوفت و دلبستگی نشان نداده باشد. اگر بگوییم صفحات مربوط به عباس‌میرزا ظریف‌ترین، زیباترین و عمیق‌ترین بخش‌های کتاب حاضر است، سخنی به‌گزافه نگفته‌ایم.

اما به‌هرحال وزیرمختار شخصیت اول است و کتاب، در وهلهٔ اول، شرح حال اوست. خواننده چگونه می‌تواند او را جدا از عهدنامهٔ صلح ترکمانچای ببیند؟ البته رویدادهای قرن نوزدهم نقش مردی چون او را بر صحنهٔ مغشوش و ملتهب سیاست ناچیز جلوه می‌دهد و پای گریبایدوف، بی‌آنکه خود بخواهد، به عهدنامه کشیده می‌شود.

کتاب به شکل کامل ترجمه شده است، زیرا گذشته از اعتقاد ما به تمامیت هر اثر هنری، مجموعهٔ آن می‌تواند برداشت روشن و آموزنده‌ای از فضای کلی قرن گریبایدوف، قرن جنگ‌های قفقاز و قرن ترکمانچای به دست دهد. شاید بدون بخش‌های طولانی و گاه ملال‌آور آغاز کتاب که زندگی مرفه مسکو و سن‌پترزبورگ را وصف می‌کند، زندگی ازهم‌پاشیدهٔ دربار فتحعلی‌شاه و دسیسه‌ها و توطئه‌های آن چنین آشکارا جلوه نمی‌کرد و فقر و سرگشتگی و عقب‌ماندگی مردم تبریز و تهران چنان‌که باید به چشم نمی‌آمد.

حادثهٔ اصلی کتاب، که خواننده را چنین برمی‌آشوبد و آهنگش هردم تندتر می‌شود، جامعهٔ آن روز ایران است که گویی برای اولین بار به خوانندهٔ روس معرفی می‌شود. با برداشت تینیانوف از ماجرا و دقتی که نشان داده، این تصور حتی به چشم خود ما نیز پدیدهٔ تازه‌ای می‌نماید. به عبارت دیگر، می‌توان گفت که رویداد اصلی کتاب نه وقایع ایران، که خود ایران است. حتی خود گریبایدوف نیز که ایران را از قبل می‌شناسد، وقتی برای بار دوم و این بار در مقام وزیرمختار به ایران می‌آید، این احساس را دارد که به سوی تمامیت ناشناخته‌ای می‌رود. حس می‌کند که به سوی آن «پرتاب» می‌شود، برخلاف میل خود و همچون کودکی که افراد بزرگ‌تر، بسیار بزرگ‌تر، هوسبازانه او را به درون دهلیز تاریک و پرپیچ وخمی انداخته باشند. از همین روست که این‌قدر از رفتن به ایران می‌ترسد. نیز به همین خاطر است که لحن نویسنده، پیش از رسیدن گریبایدوف به ایران، چنان قضاقدری و پیشگویانه است که کمی به خرافه شبیه می‌شود؛ پنداری می‌خواهد متقاعدمان کند که وزیرمختار، پیش از رفتن به ایران، به مدد نیرویی فراتر از خویش سرنوشت خود را پیش‌بینی می‌کند.

بخش «ایرانی» کتاب بسیار تندتر، دقیق‌تر و زنده‌تر نوشته شده است. در این بخش، از جوشش و التهابی پویا سخن می‌رود که ناخودآگاه و منفعلانه است، زیرا واکنشی است غریزی و حتی ناشناخته در برابر اوضاعی که روزبه روز و هرچه بیش‌تر به سوی تباهی و فساد می‌رود. شاید به سبب همین پویایی و جنبش است که نویسنده به مردم کوچه وبازار ایران (تهران، تبریز، قزوین و...) بیش از مردم روسیه اهمیت می‌دهد و آنان را دوست‌تر می‌دارد. وی در تحولات داستان خود نقش بسیار مهم‌تری به مردم ایران می‌دهد. این نکته نیز جالب است که نویسنده در تشریح جزئیات زندگی و خلقیات مردم ایران حتی بیش از توصیف مردم کشور خود موفق بوده است.

کتاب مرگ وزیر مختار از یک رمان سادهٔ تاریخی بسیار فراتر می‌رود و به شکل اثری مستند و ارزشمند درمی‌آید، اثری که به‌ویژه برای خوانندهٔ ایرانی مغتنم است. این را هم بگوییم که شخصیتی چون لویی آراگون در ستایش از این رمان گفته است: «کاش من این کتاب را نوشته بودم.»

خواندن کتاب مرگ وزیر مختار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران رمان‌های تاریخی و مستندگونه پیشنهاد می‌کنیم. کسانی که دوست دارند دربارهٔ دوران قاجار و شخصیت محبوبی چون عباس‌میرزا و بی‌کفایتی شاهان قاجار و خدعهٔ درباریان بدانند این کتاب برایشان خواندنی خواهد بود.

درباره یوری نیکلایویچ تینیانوف

یوری نیکلایویچ تینیانوف در سال ۱۸۹۴ در ویتبسک زاده شد. در سال ۱۹۲۱، کتابی دربارهٔ تاریخ ادبیات کشور خود نوشت به نام داستایفسکی و گوگول. وی دو کتاب دیگر هم در زمینهٔ نقد ادبی نوشته است: مشکلات نثر مسجّع و متقدمان و نوآوران. در سال ۱۹۲۵، اولین رمان خود به نام کیوخلیا را منتشر کرد. از ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳، رمان‌های ستوان کیژه و مرگ وزیرمختار را نوشت. آخرین کتابش، نثر پوشکین، در سال ۱۹۳۷ انتشار یافت. تینیانوف در سال ۱۹۴۳ درگذشت. تا زمان برگزاری دومین کنگرهٔ نویسندگان شوروی در سال ۱۹۵۴، کسی در روسیه نامی از او نمی‌برد.

بخشی از کتاب مرگ وزیر مختار

«گفته‌اند ایران‌زمین مملو از هر نعمتی است

نعمتی در کار نیست

سرزمینی لعنتی است

ترانهٔ سربازان روس

نه پرنعمت است و نه لعنتی.

جاده‌هایی بی‌رنگ، کشتزارهایی به رنگ آبی روشن با ساقه‌های خستهٔ گندم، کوهستان‌هایی سرخ و رودخانه‌هایی که شب‌هنگام می‌غرند.

سرزمین‌های آسیا به کف دست پیرمردی می‌مانند و زنجیرهٔ کوهساران آن به پینه‌ای که سال‌های سال است بر آن نقش بسته. کار زلزله، اثر زمین‌لرزه.

در مغان مار هست و در میان ساس‌هایی که فقط غریبه‌ها را می‌گزند.

مسافرانِ دههٔ ۱۸۲۰ درباب زهرآگینی این ساس‌ها اغراق می‌کردند و مسافران دههٔ ۱۸۴۰ دربارهٔ آن قضاوتی منصفانه داشتند.

تنبلی آسیایی با آسایشی عمیق همراه است: بر زمین دراز می‌کشی و به شیشه‌های رنگارنگ پنجره نگاه می‌کنی که گوشه‌ای از آن شکسته است. اهمیت و تشخص ایرانی هم هست و نیز عشق به شهرفرنگ پنجره‌ها رو به حیاط باز می‌شوند و پنجره‌ای رو به بیرون در کار نیست، چونان مردی که پشت به شن‌باد کرده باشد.

فرش‌هایی که بر دارِ رنج بافته شده و مبل‌های ایرانی؛ نیمکت‌ها و صندلی‌هایی که با رندهٔ رنج صاف شده است.

کشور کهنسالی که از کهنسالی خود هیچ نمی‌داند، چون آدمیان در آن زندگی می‌کنند.

در سال ۱۸۲۹، به روسیهٔ زمان ایوان سوم یا شاید آلکسی دوم شبیه بود.

بی‌شک پتر کبیری به خود ندیده بود یا شاید چنین کسی از آن گذشته بود و کسی متوجهش نشده بود. رقابت دو شهر کهنه و نو آن، تبریز و تهران، به رقابت مسکو و سن‌پترزبورگ می‌مانست. اما تبریز حتی در قرن هشتم نیز شهر پررونقی بود، حال آن‌که تهران تازه در زمان تیمور لنگ بر نقشه پیدا شد.

آغامحمدخان، بنیادگزار و نخستین پادشاه دودمان قاجار، تهران را پایتخت خود خواند. قاجاریان ایرانی‌تبار نبودند. آن‌ها از اهالی مازندران بودند و در جنگل‌های سرسبز آن می‌زیستند. ترک بودند.

عده‌شان چنان کم بود که کلمهٔ قجر در فارسی مفهومی تحقیرآمیز یافت، اما در قرن هجدهم توانستند جایگزین سلسلهٔ خستهٔ صفویه شوند که شاهانش شیفتهٔ زیبایی و ظرافت بودند.

گروهی از قاجارها سلسله‌ای ایرانی تشکیل دادند، همان‌گونه که گروهی آلمانی سلسله‌ای روسی، دسته‌ای فرانسوی سلسله‌ای سوئدی، جماعتی سوئدی سلسله‌ای لهستانی و چندین هانوفری سلسله‌ای انگلیسی پدید آورده بودند.

آغامحمدخان، همچون ناپلئون، عمر خود را در جنگ گذراند.

روزی پس از فتح یک شهر، دستور داد بر هر دروازهٔ آن ترازویی قرار دهند. با این ترازوها، چشمان ازکاسه بیرون‌آوردهٔ مردم شهر را می‌کشیدند. در استرآباد، برادرزادهٔ خود فتحعلی را، که کودکی بیش نبود، به سوی خود خواند.

وقتی فتحعلی بزرگ شد، شاه والیگری فارس را به او سپرد و تهران را پایتخت قلمرو خود نامید. در سال ۱۷۹۶، وقتی آغا برای اطمینان از فتح کامل گرجستان وارد شهر شیشه می‌شد، دو تن از غلامانش با هم نزاع کردند. آغامحمدخان دستور داد هردوشان را بکشند. اما آن دو هیچ میلی به مردن نداشتند، از همین رو دیروقت شب به چادر شاه ریختند و با خنجرهایشان او را کشتند.

بلافاصله پس از این رویداد، فتحعلی‌شاه، که فقط آن‌قدر زمان یافته بود که برادر خود را بکشد، بر تخت پادشاهی ایران تکیه زد.

محمدولی‌میرزا، پسر بزرگ شاه، از مادری مسیحی زاده شده بود. وقتی یرمولوف سفیر روسیه در ایران بود، به او قول حمایت داد. محمدولی‌میرزا در سال ۱۸۲۰ درگذشت.

عباس‌میرزا، سومین فرزند شاه، که ساکن تبریز و والی کل آذربایجان بود، نامزد ولیعهدی شد.

اما حسینعلی‌میرزا، فرزند دوم شاه، که مردی لاابالی و خوشگذران بود، زنده بود و والیگری شیراز را به عهده داشت.

چنین بود که جنگ ایران و روسیه آغاز شد.»

کاربر ۳۸۳۶۰۷۵
۱۴۰۲/۰۳/۲۹

خیلی عالیه مخصوصا برای کسانی که به تاریخ روسیه در زمان نیکلای دوم علاقه مند هستند

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۱۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۶۸ صفحه

حجم

۶۱۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۵۶۸ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۰۰۰
تومان