دانلود و خرید کتاب برسد به دست گمشده ها مژده الفت
تصویر جلد کتاب برسد به دست گمشده ها

کتاب برسد به دست گمشده ها

نویسنده:مژده الفت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب برسد به دست گمشده ها

کتاب برسد به دست گمشده‌ها نوشتۀ مژده الفت در گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسیده است. این کتاب، داستانی دربارۀ آسیب‌های جنگ ایران و عراق و تأثیر آن بر زندگی مردم است که در قالب زندگی یک خانواده روایت می‌شود.

درباره کتاب برسد به دست گمشده ها

كتاب برسد به دست گمشده‌ها دربارۀ آسیب‌های جنگ و تأثیر آن بر زندگی مردم است. داستان هم از دوره حملۀ عراق به ایران می‌گوید که روزهای وحشت بمباران، پناه گرفتن در جایی امن، ویرانی ساختمان‌ها، کوچ‌های اجباری، ترک زادگاه و رها کردن خانه و نزدیکان بود و هم از روزهای پس از جنگ و ویرانی می‌گوید. انسان‌هایی كه باقی ماندند با زخم‌هایی كه هیچ‌وقت خوب نشدند. دوره‌ای که دیگر از بمب و موشک خبری نیست؛ اما ترکش‌هایش هنوز در جسم و جان مردم هست. موضوعی که آن‌گونه که باید بدان توجه نشده است.

داستان در كرمانشاه می‌گذرد. خانواده‌ای بعد از شروع جنگ این شهر را ترک می‌كنند؛ اما این شروع مشكلات آن‌ها است؛ زیرا فشار جابه‌جایی و دوری از زادگاه پیوند میان اعضای خانواده را سست می‌کند. جنگ پایان می‌یابد؛ اما این خانواده دیگر نمی‌تواند دوباره دور هم جمع شود. ویرانی‌های حاصل از جنگ جبران‌پذیر نیست.

مژده الفت در کتاب برسد به دست گمشده‌ها، گوشه‌ای از آسیب‌های این دوره را که جنگ بر خانواده‌ها تحمیل کرد در قالب زندگی این خانواده شرح داده است. بعد از اینکه اعضای این خانواده نمی‌توانند بر مسائل خود غلبه کنند، شخصیت اصلی ناچار می‌شود از ایران مهاجرت کند. مابقی داستان در کشور ترکیه اتفاق می‌افتد و دختر این قصه اتفاق‌های جدیدی را در آن کشور تجربه می‌کند. 

خواندن کتاب برسد به دست گمشده ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

به همۀ دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب از کتاب برسد به دست گمشده ها

«اول صدای پاهایشان آمد. با گام‌هایی محکم و شتابان نزدیک می‌شدند. بعد صدای حرف زدنشان. گوش تیز کردن بی‌فایده بود. ترکی حرف می‌زدند. سه‌نفری نشسته بودیم روی یک صندوق چوبی بزرگ. در آن فضای نیمه‌تاریک چشمم افتاد به قطرات خونی که از زخم دست رها می‌چکید کف اتاقک. بایست روی زخم را می‌پوشاندیم. دست بردم توی جیبم که دستمال درآورم. نبود. فکر کردم باید توی جیب پشتی شلوارم باشد. تا نیم‌خیز شدم شانه‌ام به چیزی خورد و دانه‌هایی مثل تگرگ ریخت روی سر و شانه‌هایمان و کف اتاقک. تق... تق... تق... چیزی نمانده بود جیغ بزنم. دیگر نه صدای پا بود و نه حرف زدن. فقط صدای به زمین ریختن دانه‌های ذرت بود که مثل بارش تگرگ روی شیروانی خانه‌مان کند و تند می‌شد. تق... تق... تق... تق‌تق‌تق... تق... تق... تق... تناوب مکث‌ها و ریزش دانه‌ها به آغاز ترانه‌های شاد کردی می‌مانست. سایه نیم‌خیز شد و گونی را که داشت همچون بدنی بی‌جان نقش بر زمین می‌شد با دو دست بالا نگه داشت. رها به پشت چرخید و با دست خونینش سر گونی را چنگ زد و به من چشمک زد. صدای پاها نزدیک شد. نزدیک و نزدیک‌تر. هر سه بی‌حرکت خشکمان زده بود. انگار حیوانات تاکسیدرمی‌شده توی موزه بودیم که در حالت‌های عجیب و غریبِ احمقانه خشکشان کرده‌اند. یکی با دهان باز، یکی در حال جهیدن، یکی وسط زمین و هوا. وقتی صداها کاملا خاموش شد، سایه آهسته چرخید. نفس عمیقی کشید. بعد کمی خم شد و گونی ذرت را با کمک پشت و شانه نگه داشت. رها هر دو دست را زیر گونی ستون کرد. حالا به جای دانه‌های ذرت، قطرات خون رها بود که می‌افتاد کف اتاقک. آهسته و با ریتمی کند، همچون پایان ترانه‌ای محزون. لابد هنوز بیرون خبرهایی بود. معلوم نبود چرا تمامش نمی‌کنند و معطل چه هستند. اگر آن میله بلند کذایی‌شان را از سوراخی فرومی‌کردند توی اتاقک فاتحه‌مان خوانده بود. رها گفته بود باید نفس را حبس کرد، من هم شنیده بودم بعضی‌ها کیسه‌ای را سوراخ می‌کنند و شیلنگی را از آن سوراخ رد می‌کنند. کیسه را می‌کشند روی سرشان و شیلنگ را از پنجره یا سقف برزنتی کامیون می‌فرستند بیرون ماشین. اما سایه گفت پیدا کردن مسافر قاچاق ربطی به تنفس ندارد؛ تجهیزات پلیس به ضربان قلب حساس است.

آن بیرون یکی با صدای بم و خشدار، با لحنی تند و آمرانه، چیزی گفت. فکر کردم حتماً فرماندهشان آمده و حالاست که گیر بیفتیم. چشم دوخته بودم به ذرت‌های پراکنده در کف اتاقک. حواسم به ضربان قلبم بود و قطرات خون. کمی بعد صداها قطع شد. رابط ما به قاچاق‌برها گفته بود دعا کنید سگ همراه نداشته باشند. دعا؟! چقدر هم که دعاهای من مستجاب می‌شود! نمی‌دانم چه مدت در آن حالت ماندیم. اما زیاد طول کشید. چون وقتی ماشین حرکت کرد رها به دستان خواب‌رفته‌اش ضربه می‌زد تا بیدارشان کند. ایست بازرسی را رد کرده بودیم. شاید به‌زودی از شرّ اتاقک کم‌نور و کم‌هوا هم خلاص می‌شدیم. سایه شانه راست کرد. گونی ولو شد. رها دستش را گرفت زیر دانه‌های ذرت که مثل نقل و نبات می‌ریخت پایین و می‌افتاد روی قطرات خون. چشمک زد و گفت: «کم مونده بود گند بزنی خانوم معلم...»

منصوره یوردکان
۱۴۰۳/۰۴/۱۰

جنگ ومهاجرت.قصه تلخ بسیاری از آدم ها.بسیار زیبا تالیف شده بود.لذت بردم.سپاس از خانم الفت عزیز

....
۱۴۰۲/۱۰/۰۴

داستان جالبی داشت.

حجم

۱۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۳۱ صفحه

حجم

۱۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۳۱ صفحه

قیمت:
۵۲,۰۰۰
تومان