کتاب ییلاق دلپذیر
معرفی کتاب ییلاق دلپذیر
کتاب ییلاق دلپذیر نوشتۀ اسما کرمی پور است. این رمان معاصر ایرانی را انتشارات شقایق منتشر کرده است.
درباره کتاب ییلاق دلپذیر
کتاب ییلاق دلپذیر درمورد دختری به نام «غزال» است که در اثر حادثهای دچار فراموشی شده و در یکی از ایلات لرستان به هوش میآید. «عرفان»، خانزادۀ این ایل است که سالها است از ایل خود رانده شده و بهتنهایی و دور از خانوادهاش، در شهر زندگی میکند. بهزودی غزال، همراه خانوادۀ عرفان از ایل به شهر خواهد آمد، اما با پیداشدن خانوادۀ غزال همهچیز تغییر میکند. عرفان که آشفتهتر از آن است که بتواند خودش را پیدا کند، سر از زندان انفرادی درمیآورد و تنها کسی که میتواند به او کمک کند، دختر مرموزی است که عرفان از او متنفر است.
خواندن کتاب ییلاق دلپذیر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای عاشقانهٔ ایرانی کتابی خواندنی و جذاب است.
بخشی از کتاب ییلاق دلپذیر
«از سیاهی عبور کرد. زنها هم پشت سرش از چادر بیرون رفتند. مات و مبهوت به سیاهی زلزده بودم و چیزهایی که دیده و شنیده بودم پیش خودم حلاجی میکردم. بعد از چند دقیقه که از بهت و حیرت بیرون اومدم، از جام بلند شدم. لباسی مثل لباس اون زنها تنم بود! اصلاً احساس خوبی نسبت به اون لباس نداشتم. اطرافم رو نگاه کردم. دوباره چشمم به اون گرگ افتاد. این بار دقیقتر نگاه کردم. فقط سرِ خشکشدهٔ گرگ بود و از بدنش خبری نبود. دوباره به سیاهی دست کشیدم. چقدر ناملموس و ناآشنا بود. بغض بدی توی گلوم نشسته بود و دلم میخواست زار زار گریه کنم. نگاه دیگهای به اطراف انداختم. از اون سیاهی یه آینه آویزون بود. به تصویر توی آینه زل زدم. این دیگه کی بود تو آینه! بادقت تمام اجزای صورتش رو زیرورو کردم. صورتی کشیده و گندمگون، ابروهای مشکی، چشمهای مشکی متوسط، مژههایی پرپشت که چشمهای مشکیش رو درشتتر نشون میداد. لبهای قیطونی و بینی کوچیک.
این من بودم توی آینه؟
از شدت فکرکردن ابروهام تو هم گره شده بود و شقیقههام درد گرفته بود، ولی چیزی یادم نمیاومد.
سردرگم نگاهمو از آینه به زمین انداختم. چشمم به چند تا لباس افتاد. لباسها رو برداشتم و نگاه کردم؛ شلوار جین، مانتوی سُرمهای، روسری آبی با گلهای ریز سرمهای، یه لنگهکفش مشکی و یه تاپ صورتی. تمام لباسها هم بدون استثنا پارگیهایی داشتند که باظرافت دوخته شده بود. این لباسهای دربوداغون مال من بود؟
لنگهکفش رو برداشتم و نگاهش کردم. پس اون یکی لنگهاش کجا بود؟ حالا چی باید میپوشیدم؟ بیاراده شروع به عوضکردن لباسهام کردم. دوباره نگاهی به آینه انداختم. با اون لباسها احساس بهتری داشتم، اما همچنان تصویر توی آینه برام غریبه بود. باید یه جوری میفهمیدم چه خبر شده و تنها راهش هم این بود که از اون سیاهی عبور کنم.
کفشهای سفیدی رو که اصلاً با لباسهام هماهنگ نبودند پام کردم. بالاخره دلم رو به دریا زدم و رفتم سمت همونجایی که زنها ازش رد شده بودند. دستمو روی سیاهی گذاشتم و کمی هل دادم. سیاهی باز شد و پرتو نور داخل شد. نور خورشید توی چشمهام خورد و مجبور به بستنشون شدم. کمکم چشمهامو باز کردم و به روبهروم نگاه کردم. جمعیت تقریباً زیادی در رفتوآمد بودند. هر کسی مشغول انجام کاری بود. زنی با کوزهای روی دوشش لبخندی نثارم کرد و رد شد. چند قدم دورتر، آتیش نسبتاً بزرگی روشن بود و کتریای در حال جوشیدن میون شعلهها. دختری کنار آتیش مشغول ریختن چای بود. پسربچهای زغالگردونی تو دستش بود و تندتند میچرخوند. مردی روی تختهسنگی نشسته بود و تفنگی رو تمیز میکرد. دو زن که در دو طرف مَشک سیاهرنگی نشسته بودند و هماهنگ، حرکتش میدادند. صدای شیهه اسب حواسمو به دورتر معطوف کرد. چند اسب میون حصار دایرهای بزرگی دنبال هم میدویدند. گوسفندهای مشغول چِرا که از دور شبیه ردیف مورچهها به نظر میاومدند و... دشتی سبزرنگ که جلوی چشمم تا بینهایت پهن شده بود.»
حجم
۵۶۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
حجم
۵۶۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۶۷۲ صفحه
نظرات کاربران
در قسمت اول داستان کاملا جذب میشی ولی وقتی به قسمت دوم میرسی یک جورایی کل قسمت یک تکذیب میشه و حوصله سر بر میشه جوری که دیگه تا آخرش نخوندمش
من چاپی این کتاب روخوندم..قسمت اول داستان جذاب وچالشی هست اما قسمت دوم هیچ ربطی به قسمت اول نداره وبه قشنگی فصل اول نیست..داستان واردفازدیگه ای میشه و جذابیت فصل اول رونداره
دو قسمت داستان اصلا ربطی بهم نداشتند نمیدونم برای بیشتر کردن صفحات قسمت اول نوشته شده بود
داستان خانوادگی جذاب و پر از فراز و نشیب هست.
خیلی قشنگ بود من چاپیش خوندم