کتاب دختری به نام فاجعه
معرفی کتاب دختری به نام فاجعه
کتاب دختری به نام فاجعه داستانی درمورد یک دختر آفریقایی به نام نامو (فاجعه) نوشتهٔ نانسی فارمر و ترجمهٔ ناهیده هاشمی است و روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دختری به نام فاجعه
از سال ۱۹۶۴ تا ۱۹۷۴ موزامبیک درگیر جنگهای آزادیخواهانه با پرتغال بود. هم زمان با اعلام استقلال موزامبیک در سال ۱۹۷۵، گروه سیاسی «فرلیمو» زمام حکومت در این کشور را به دست گرفت.
همچنین در سال ۱۹۶۳ بریتانیاییها در صدد اعطای استقلال به مستعمرات خود، از جمله زیمبابوه (که بعداً رودزیا نام گرفت) برآمدند. یک گروه کوچک انگلیسی که در آن کشور به سر میبرد، زمام حکومت را در دست داشت. آنها تا ۱۹۷۹ که سرانجام پس از سالها جنگ، مردم به استقلال نایل شدند، بر زیمبابوه حکومت میکردند.
داستان کتاب دختری به نام فاجعه که در این بازهٔ زمانی رخ میدهد دربارهٔ دختری به نام نامو است. نامو یعنی فاجعه!
نامو یازده سال دارد و در روستایی در موزامبیک زندگی میکند. نامو پس از دستوپنجه نرمکردن با اتفاقاتی چون شیوع وبا، پلنگ وحشی و ازدواج اجباری، از روستای خود فرار میکند و به زیمباوه میرود. اما در زیمباوه هم قرار نیست همه چیز به خوبی طی شود. نامو حالا باید با تنهایی و بلوغ، خطر حملهٔ کرگدنها، کروکودیلها و سایر حیوانات درنده روبهرو شود.
خواندن کتاب دختری به نام فاجعه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی دربارهٔ رنج زنان آفریقایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری به نام فاجعه
«دخترک در حالی که روی شاخهٔ درخت موکویو خم شده بود، میوهٔ لکزده را به دو نیم کرد. همین که مورچهها روی سر انگشتانش به جنبوجوش افتادند، قیافهاش درهم رفت. این همه مورچه! از این گذشته، داخل انجیر پر از کرم هم بود. نامو با این که گرسنه بود، نتوانست آن را بخورد. انجیر را از بالای درخت به زمین انداخت و چشم گرداند تا شاخهٔ پربار دیگری پیدا کند.
«نامو! نامو!...» صدایی که چندان هم از دوردست نبود، به گوشش خورد. دخترک سرش را به تنهٔ درخت چسباند. اگر صدایش در نمیآمد، کسی پیدایش نمیکرد. برگهای پهن و سبز، او را مثل کاسهای در میان گرفته بودند. صدا گفت:
«نامو! با تو هستم دخترهٔ تنبل! نوبت توست که ذرتها را بکوبی.»
صدای قدمها که روی زمین کشیده میشدند، درست از کوره راه زیر درخت میآمد. نامو در دلش گفت: «همیشه نوبت من است!»
او خاله چیپو را میپایید که پشت تعدادی از بوتهها از نظر ناپدید شد. خاله چیپو بیشتر ترجیح میداد در سایه بنشیند و انجیرها را جمع کند. چشمان نامو بیاختیار به زمین خاکی پایین درخت افتاد. جای پاهای خاله چیپو پهن و کوتاه بود و پنجههای کوچکش زیر پاهایش جمع میشد.
نامو میتوانست جای پای هر یک از اهالی روستا را تشخیص بدهد.»
حجم
۳۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۳۳۹ صفحه
حجم
۳۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۳۳۹ صفحه