کتاب ماهی آکواریوم
معرفی کتاب ماهی آکواریوم
کتاب ماهی آکواریوم نوشتهٔ ریموند چندلر و ترجمهٔ فتح الله جعفری جوزانی است. نشر آناپنا این رمان آمریکایی جنایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ماهی آکواریوم
کتاب ماهی آکواریوم (Goldfish) حاوی یک رمان آمریکایی است که در آن میبینیم که مرواریدهای «لیندر» ۱۹ سال پیش به سرقت رفته بودند. دزد دستگیر شد، اما مرواریدها هرگز پیدا نشدند و هنوز هم برای کسی که آنها را پیدا کند، ۲۵۰۰۰ دلار پاداش در نظر گرفته شده است. افراد بسیاری در جستوجوی مرواریدهای لیندر هستند. یک زن به دیدن یک کارآگاه خصوصی میرود. او داستان فردی را تعریف میکند که میداند مرواریدها کجا هستند. آن فرد را مُرده پیدا میکنند. داستان از چه قرار است؟ آیا کارآگاه موفق میشود مرواریدها را پیدا کند؟ این رمان به قلم ریموند چندلر را که ۱۲ فصل دارد، بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ماهی آکواریوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان جنایی پیشنهاد میکنیم.
درباره ریموند چندلر
ریموند تورنتون چندلر، زادهٔ ۲۳ جولای ۱۸۸۸ بود. او ۲۶ مارس ۱۹۵۹ درگذشت. او فیلمنامهنویس و رماننویسی آمریکایی بود که در شیکاگو به دنیا آمد و سالهای ابتدایی زندگیاش را بههمراه والدین، خاله و داییاش در نبراسکا گذراند. چندلر بهخاطر شرایط سخت مالی در دورهٔ رکود بزرگ اقتصادی، برای امرارمعاش به نویسندگی روی آورد و رماننویسی را بهصورت خودآموز فرا گرفت. ریموند چندلر در طول عمر خود ۲۳ داستان کوتاه منتشر کرد؛ بااینحال کتابخوانها از میان این آثار نسبتاً اندک تنها ۱۵ داستان را میشناسند. ۸ داستان دیگر که از جمله بهترین آثار او هستند نزدیک به یک ربع قرن در میان صفحات کاهی مجلههای پالپ (عامهپسند) مدفون بودند (این ۸ داستان عبارتند از «قاتل در باران»، «مردی که سگها را دوست داشت»، «پرده»، «دختر را محاکمه کن»، «سنگ یشم ماندارین»، «بیسیتی بلوز»، «بانوی دریاچه» و «جنایتی در کوهستان رخ نداده»). ریموند چندلر در سال ۱۹۵۰ مجموعهٔ داستانهای کوتاه خود را با عنوان «هنر بیدردسر قتل» منتشر ساخت، اما این کتاب هیچیک از ۸ داستان منتشرنشدهاش را شامل نمیشود.
بخشی از کتاب ماهی آکواریوم
«یه ساعت رانندگی با سرعت از توی جنگل چوب تُنُک شده، با سه بار توقف واسه آب همراه با سرفههای درِ رادیاتوری که نشتی داشت، من را رسوند به جایی که صدای امواج را میشنیدم. اون جادهٔ پهنِ سفید که وسطش با رنگِ زرد خطکشی شده بود، پیچید دورِ تپه، یه کپه ساختمون توی دوردست جلوی برقِ اقیانوس اومد بالا و جاده دوراهی شد. راهِ سمتِ چپ یه تابلو داشت که روش نوشته بود: «وستپورت ۹ مایل» و به سمتِ ساختمونها نمیرفت. از یه پلِ فلزی زنگ زده رد شدم و افتادم توی منطقهای با باغهای سیب که باد درختهاش را کج کرده بود.
بیست دقیقه بعد آروم وارد وستپورت شدم، یه تیکه زمین شنی با خونههایی با سقف شیروونی که روی زمین شیبدار پشتش پراکنده بودن. تَهِ او تیکه زمین یه اسکلهٔ باریک بود و آخرِ اون اسکله یه مشت قایق با بادبانهای نیمه افراشتهای که باد اونها را به تنها دکلهاشون میکوبید. اونورِ اونها هم یه ردیف بویه و یه خط دراز نامنظم که آب روی یه سد ساحلی مخفی کف میکرد.
اونورِ اون سد ساحلی اقیانوس آرام غلت میخورد و میرفت تا ژاپن. این آخرین پست ساحلی بود، دورترین نقطهٔ غربی که میتونستی بری و هنوز روی خاک اصلی ایالات متحده باشی. واسه یه زندونی سابق جای خوبی بود که بره و با دوتا مروارید اندازهٔ سیبزمینیهای کوچیک که مال یه نفر دیگه بودن پنهون بشه-اگه هیچ دشمنی نداشت.
جلوی یه کلبه وایسادم که توی حیاط جلوش یه تابلو بود و روش نوشته بود: «ناهار، چای، شام.» یه مرد کوچولوی صورت خرگوشی کک مکی داشت یه شنکش باغ را واسه دوتا مرغ سیاه تکون میداد. به نظر میاومد مرغها هم داشتن سر به سرِ اون میذاشتن. وقتی موتور ماشین غروب با سرفه خاموش شد، اون یارو برگشت.
پیاده شدم، از دروازهٔ حصار گذشتم و به تابلو اشاره کردم.
«ناهار آماده است؟»
شنکش را پرت کرد واسه مرغها، دستهاش را با شلوارش پاک کرد و به من خیره شد. با صدای نازکِ شیطنتآمیزی، محرمانه گفت: «زنم اون تابلو را نصب کرده. منظور تخممرغ و ژامبونه.»
گفتم: «تخممرغ و ژامبون با من میسازه.»
رفتیم توی خونه. سه تا میز اونجا بود که روشون با برزنت گلدار پوشونده شده بود، یه مقدار چیزهای تزئینی روی دیوار بود و یه کشتی بادبانی توی بطری روی بخاری. نشستم. میزبانم از یه در... رفت اونور و یه نفر سرش داد زد و از آشپزخونه، صدای جلز ولز شنیده شد. برگشت و روی شونهٔ من خم شد، یه مقدار کارد و چنگال و یه دستمال گذاشت روی رومیزی.
یواشکی گفت: «واسه برندی سیب یه خورده زوده، مگه نه؟»
بهش گفتم که چقدر اشتباه میکرد. دوباره رفت و با چندتا لیوان و یه لیتر مایع شفاف کهربایی برگشت. نشستم پیشم و ریخت. یه صدای باریتون قوی توی آشپزخونه داشت همراه صدای جلیز ولیز آواز «کلویی» را میخوند.
لیوانها را زدیم به هم و نوشیدیم و منتظر شدیم تا گرما از ستون فقراتمون بکشه بالا.
اون مرد کوچولو پرسید: «غریبی، نه؟»»
حجم
۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۵۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه