کتاب ابریشمی گل برجسته
معرفی کتاب ابریشمی گل برجسته
کتاب ابریشمی گل برجسته نوشتۀ آن بیتی و لوک ماگلسون و ترجمۀ شیوا مقانلو است. این کتاب را گروه انتشاراتی ققنوس منتشر کرده است. این کتاب شامل شش داستان از نشریۀ نیویورکر است.
درباره کتاب ابریشمی گل برجسته
این کتاب که مجموعۀ چند داستان آموزنده را شامل میشود از مجموعه کتابهای «فولیو» است. این مجموعه بهترین و خواندنیترینهای ادبیات جهان را در اختیار مخاطب قرار میدهد. داستانهای این کتاب از مجلۀ نیویورکر برگرفته شده. این مجله یکی از معتبرترین و برجستهترین نشریات ادبی جهان است و این محبوبیت نتیجۀ انتخاب دقیق این نشریه جهت چاپ داستانهاست.
داستانهای این مجموعه عبارتاند از: «دوران صلح»، «یوزل در استادیوم»، «مهم - ممکن»، ابریشمی گل برجسته، «اکتبر»، «شکارچیان گل».
خواندن کتاب ابریشمی گل برجسته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای کوتاه کتابی جذاب و خواندنی است.
درباره آن بیتی
آن بیتی در واشینگتن دی.سی متولد شد. در دهۀ ۱۹۷۰ داستانهایش را در مجلاتی معتبر مانند «نیویورکر» و «آتلانتیک» به چاپ رساند و نظر منتقدان را به سبک نوشتاری خودش جلب کرد. اولین مجموعه داستانش در سال ۱۹۷۶ چاپ شد. آن بیتی در کالج هاروارد، دانشگاه کنتیکت و دانشگاه ویرجینیا نیز تدریس کردهاست.
بخشی از کتاب ابریشمی گل برجسته
«میخواست کارآگاه شه. این تصمیم میتونست مایۀ دردسرم بشه چون من یه اصل شخصی داشتم واسه خودم؛ اینکه به هر خونهای سر میزدیم یه چیزی کش میرفتم. نه چیزهای گرونقیمت. خردهریز. مثلاً قاشق و آهنربای رو یخچالی. هیچوقت مچم رو نگرفته بودن، اما از وقتی کارن امتحان خدمات اجتماعی داده بود دیگه مشکوک وراندازم میکرد. یه بار وقتی داشتیم تو حموم یه بیمار دیابتی دنبال داروهاش میگشتیم، یه آینهدستی پلاستیکی دیدم، صورتی بود با خالهای سیاه. داشتم آینه رو تو شلوارم میسروندم که یهو انعکاس کارن رو توش دیدم. (من هم فوری آینه رو جلو صورتم گرفتم و مثلاً مشغول وارسی موهای بینیم شدم!)
وقتی برمیگشتم سر پستم، معمولاً دیاز هم اونجا بود. بیشتر شبها تو دفترش پیداش میکردم مشغول بهروز کردن وبلاگش، با مطالبی در مورد توطئههای پشت پرده. همونطور که لپتاپش رو طرفم میچرخوند تا یه تصویر سهبعدی و هندسی از برجهای در حال فروریزی ساختمون تجارت جهانی با کلی معادلۀ پیچیدۀ ریاضی و یه عالمه نشونگر متحرک و جزئیات ساختاری مختلف نشونم بده، میگفت: «یه نگاه به این بنداز، پاپادوپولوس.» من هم میگفتم: «وای!» معمولاً بعدش با هم به یه بار تو خیابون سوم میرفتیم. دیاز، با وجود اون اونیفرم و پای شلش، همیشه زود با زنها جور میشد. شلیدنش نعمتی بود. مثلاً وقتی زنه دیاز رو تماشا میکرد که داشت بهطرف ما میشلید و از لیوانهای توی دستش نوشیدنی شره میکرد، من هم بلند میگفتم: «لعنت به عراق!» زنها بهندرت توضیح بیشتری میخواستند. اگر هم میخواستند، اصلاً نمیگفتم که دیاز وقتی فرمانده جوخه بوده بیماری قارچی گرفته، قارچ تا مجرای پیشاب و بیضههاش بالا رفته، قرش کرده و نهایتاً کار به فتق و گرفتگی عصب سیاتیکش کشیده.
جاش میگفتم: «خیلی از مردای خوبمونو تو عراق از دست دادیم.» که از قضا درست هم بود.
اگه به دیاز بود که میگذاشت من تلویزیون صفحهمسطح و کاناپۀ تختخوابشوی خودم رو هم ببرم توی انبار تجهیزات. مشکل افسر فرماندۀ جدید ما بود. فرماندۀ قدیمیمون، یعنی فرمانده هریس، بعد از هدایت واحدهای تحت خدمتش در عملیات ۱۱/۹، و بعد هم بغداد و افغانستان، اخیراً به فرماندهی تیپی در سیراکوز ارتقا درجه گرفته بود.»
حجم
۱۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۰۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه