کتاب عشق زن خوب
معرفی کتاب عشق زن خوب
کتاب عشق زن خوب پنج داستان بلند نوشتهٔ آلیس مانرو و ترجمهٔ شقایق قندهاری است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب عشق زن خوب
این نویسندهٔ زن برجستهٔ کانادایی خود معتقد است بهترین نویسندهٔ داستان کوتاه است! البته مجموعهٔ داستانهای کوتاه منتشرشدهٔ او از یک طرف و جوایز ادبی معتبر بسیاری که برای آثار خود دریافت کرده است از طرف دیگر تا حدود زیادی این ادعا را تأیید میکند. یکی از ویژگیهای داستانهای کوتاه آلیس مانرو که اساساً چندان هم کوتاه نیستند و بعضاً پیچیدگیهای داستان بلند را دارند تنوع موضوعی آنهاست. به نظر میرسد که مانرو با چشمان تیزبین و ذهنی باز همهچیز را بهخوبی زیر نظر دارد و درست به دلیل همین تسلط و اعتمادبهنفس بالا در داستانهایش به مسائل متفاوت و مختلفی میپردازد. بااینحال، یکی از مضامین محوری داستانهای آلیس مانرو روابط انسانهاست؛ از رابطهٔ میان زن و شوهر گرفته تا پزشک با بیمارش، صاحبخانه و مستأجر، رابطهٔ میان دو دوست و... ازاینرو، حس میشود این مقوله برای او اهمیت خاصی دارد که بارها و بارها آن را به بهانههای مختلف دستمایهٔ داستانهای خود قرار داده است.
اولین مجموعهداستان او در سال ۱۹۶۸ به چاپ رسید: رقص سایههای شاد. این مجموعه موردتوجه منتقدین ادبی قرار گرفت، بهطوریکه یکی از معتبرترین و اصلیترین جایزههای ادبی کشور کانادا را برایش به ارمغان آورد.
«فکر میکنی کی هستی؟» مجموعهداستان بعدی آلیس، بازهم این جایزهٔ ادبی را برایش بههمراه داشت. او سپس به دعوت دانشگاههایی مانند دانشگاه بریتیش کلمبیا در کانادا و کوئینزلند استرالیا در مقام نویسنده در آنجا مستقر شد و حرفهٔ نویسندگی را بهعنوان نویسندهٔ مستقر در محل جدیتر ادامه داد.
برخی معتقدند که داستانهای مانرو حال و هوایی کاملاً بومی دارد که این نکته تا حدودی دربارهٔ داستانهای او صادق است. او منطقهٔ اونتاریو نزدیک زادگاهش را بهخوبی میشناسد و این فضا را از جنبههای گوناگونی در آثارش به تصویر میکشد؛ از جنبهٔ فرهنگی، مناظر، ساختمانها و حتی مردمان و سبک و سیاق زندگیشان چه در جامعه و چه در خانواده.
بهجرئت میتوان گفت که این نویسندهٔ زن توجه و علاقهٔ بیشتری به مشکلات همجنسهای خود نشان میدهد؛ بهطوریکه اغلب داستانهایش حول محور شخصیتهای زن است و مردها بیشتر نقشهای دوم یا حتی حاشیهای دارند. البته او با زیرکی خاصی در داستان «از جنبهٔ...» نشان میدهد که خطای یک مرد تا چه اندازه میتواند بر زندگی زنی که شریک زندگیاش بوده است اثر سوء به جا بگذارد، تا جایی که سرنوشت او را برای همیشه تغییر دهد؛ تغییری جبرانناپذیر، بسیار ناخوشایند، دردناک و حتی تلخ. در این نوع داستانها مردها بهظاهر نقشی محوری دارند، اما این نقش محوری در «از جنبهٔ...» همچنان در خدمت به تصویر کشیدن شخصیت زنِ داستان و مصائب پیش روی او، پس از کشتار جنونآمیز سه فرزندشان به دست مرد است.
در «عشق زن خوب» در کنار زنان داستان دو شخصیت جدی مرد نیز دیده میشوند؛ یکی پزشکی که با رفتار نامناسب خود به دست شوهرِ زن به قتل میرسد و دیگری همان شوهرِ زن که دانسته و ندانسته پس از این اتفاق باعث میشود زنش بهشدت بیمار شود، در حدی که زن در بستر میافتد و رفتهرفته زندگیاش نابود میشود و در این فاصله آسیبهای روحی بسیار میبیند. البته دراینمیان، آلیس بهخوبی به جزئیات زندگی داخلی شخصیتهایش میپردازد تا باورپذیرتر شوند که در این بخش مردها و زنها را به یک اندازه مدنظر دارد. او روحیات، ظرفیت، توانایی و حتی عواملی که فرد را در مسیری مشخص سوق میدهد با پردازشی داستانی بیان میکند. گاهی مانند همین داستان شخصیتها زیادند، اما هریک از آنها در پیشبرد داستان سهمی دارند و بهخوبی در جای خود قرار میگیرند تا درنهایت داستان موردنظر مانرو بازگو شود.
«عشق زن خوب» ساختاری اپیزودیک دارد و برای هر بخش آن عنوانی جداگانه انتخاب شده است. درواقع، اپیزود اول برای زمینهسازی داستانِ اصلی است که از اپیزود دوم به بعد ساخته و پرداخته شده است و همین پیچیدگی جزئی از جذابیتهای این داستان محسوب میشود. خواننده باید با دقت هر بخش را بخواند تا بتواند اجزای مختلف و حتی شخصیتها را به هم ربط دهد و میان آنها و سرگذشتشان سیری منطقی بیابد. خلاقیت و پیچیدگیهای ذهنی آلیس در بازگویی داستانی پرشخصیت و تودرتو در این اثر بهروشنی مشاهده میشود.
در داستان «در پس صحنه» پروفسور گرانت مجبور میشود همسرش فیونا را پس از اختلال حافظهاش به آسایشگاه ببرد. رابطهٔ میان این زن و شوهر در مقاطع مختلف زندگی به واسطهٔ بازگشت به گذشته و مرور خاطرات مشخص میشود و برخی از ظرایف این ارتباط و تأثیرشان بر روند زندگی مشترک آنها بهطور ملموسی به تصویر کشیده شده است. علاوه بر اینکه فیونا در آسایشگاه آشنایی قدیمی را میبیند و بر اثر تنهایی و اختلال حافظهاش در مقطعی به او وابسته میشود، گریز آدمها از خود و موقعیت موجودشان، از دستمایههای دیگرِ «در پس صحنه» است.
«خواب مادرم» راوی متفاوتی دارد؛ دختری که انگار حتی پیش از تولدش از مسائل زندگی مادرش جیل و پدرش جورج خبر دارد! اما او هرگز پدرش را نمیبیند، چون قبل از تولد او در جنگ کشته شده است. این دختر به گذشتهٔ پدر و مادرش برمیگردد و نحوهٔ آشنایی و ازدواج آنها را نیز بازگو میکند. بااینحال، روایت منطقی است و اصلاً تصنعی به نظر نمیآید. او از خودش میگوید؛ اما جالب اینجاست که بهانهٔ خلق این داستان خواب نابهنگام مادر در نخستین روزهای تولد نوزاد، راوی داستان است که هیاهو و گرفتاری فراوانی برای اطرافیان به دنبال دارد.
در داستان «جزیرهٔ کورتِس» عروس جوانی با شوهرش در آغاز زندگی مشترک مستأجر زوجی میانسال میشوند. زن صاحبخانه بهشدت زن جوان را زیر نظر دارد و بدون دلیل مدام در کارهای او دخالت میکند. به نظر میرسد این زن میانسال بهنوعی به عروس بیست ساله حسادت میورزد که مرتب از او ایراد میگیرد. در دورهای، وقتی خانم گوری ـ صاحبخانه ـ متوجه میشود زن به دنبال کار است، به او پیشنهاد میکند که برخی روزها چند ساعتی مراقب شوهر او باشد تا او بتواند از خانه بیرون برود. آقای گوری که چند سال قبل سکته کرده هماکنون روی صندلی چرخدار است و قادر نیست بهدرستی حرف بزند. «جزیرهٔ کورتِس» رازی دارد که یک روز، وقتی زن جوان بریدهٔ روزنامههای آن دوران را به خواست پیرمرد برایش میخواند، بدان پی میبرد. چس، شوهر زن جوان، فکر میکند همسرش دارد با این کار وقت تلف میکند و او را تشویق میکند که بهطور جدی در پی کار دیگری باشد. ازقضا، زن موفق میشود کتابدار کتابخانهای شود که خودش همیشه از آنجا کتاب امانت میگرفته، اما همان دورهٔ کوتاه مراقبت از آقای گوری خاطرات بد و حس ناخوشایندی را در ذهن عروس جوان حک میکند که بهسادگی هم از یادش نمیرود.
این پنج داستان از مجموعهداستان «عشق زن خوب» و نشریهٔ نیویورکر انتخاب شدهاند. داستانها فضاهایی متفاوت و شخصیتهایی بهیادماندنی و غریب دارند که کمابیش قابل مشاهدهاند. شیوهٔ پرداختها و ساختار داستانها نشان میدهد که مانرو پیوسته به سراغ زمینههای تازه میرود و هر بار بخش متفاوتی از یک زندگی را به تصویر میکشد که میتواند مقطعی از زندگی هریک از ما یا کسانی باشد که میشناسیم یا دست کم دربارهشان شنیدهایم.
خواندن کتاب عشق زن خوب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای آلیس مونرو پیشنهاد میکنیم.
درباره آلیس مونرو
آلیس لیدلاو ۱۰ ژوئیهٔ ۱۹۳۱ در حومهٔ وینگهام در اونتاریو به دنیا آمد؛ این ده و اطرافش نقش ثابتی در کارهای او داشته (با نام جوبیلی یا شاید هانراتی). خود او در این باره مینویسد: «من سرمست این چشماندازم، این زمینهای اکثراً صاف، باتلاقها، جنگلهای چوب سخت، این آب و هوای قارهای و زمستانهای دست ودلباز. در کنار خانههای خشتی، اصطبلهای در حال ویرانی، مزرعههای فصلی که استخر و طیاره دارند، پارکینگهای ماشینهای سنگین، کلیساهای قدیمی دلگیر، فروشگاههای وال مارت، و کانیدین تایر، خودم را در خانهام حس میکنم. زبان اینجا را میفهمم.» که البته برای او حکم چشماندازی عاطفی هم داشتهاند. او میگوید: «من در واقع در قرن نوزدهم بزرگ شدهام. شکل زندگیها و ارزشهایشان خیلی قرن نوزدهمی بود و مدتها دستخوش تغییری نشده بود. بنابراین نوعی ثبات در آن زندگی وجود داشت، و چیزهایی که یک نویسنده بهراحتی میتوانست دستآویز قرار دهد.» اونتاریوی غربی که تازه در سالهای ۱۸۰۰ مسکونی شده بود، غرق در مذاهبی بود که مهاجران با خود آورده بودند: پرسبیتریانیسم اسکاتلندی، متودیسم انگلیسی (که شهرتش بابت ترویج ممنوعیت الکل در روستاها بود)، انگلیکانیسم، کاتولیسیسم ایرلندی، یا مذاهبی که بعدها از توسعه یافتن اتحادیهها و شاخههایی از مذاهب اصلی به وجود آمده بودند. ایمان تبدیل شده بود به اطاعت کورکورانه و کار سخت، شرافت نخنماشدهٔ حاکی از بدگمانی. «فکرش را که میکنم فضا به شدت محافظهکارانه بود.»
آلیس مونرو نویسندهٔ کانادایی معاصر و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۳ است. آکادمی سوئد مونرو را استاد داستان کوتاه معاصر توصیف کرده است.
آلیس مونرو را یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه امروز میدانند. بسیاری بر این عقیدهاند که مونرو جامعهٔ کتابخوان آمریکای شمالی را با داستان کوتاه آشتی داده است. البته خودش میگوید هرگز قصد نداشته صرفاً نویسندهٔ داستان کوتاه باشد؛ فکر میکرده مثل همه رمان خواهد نوشت؛ ولی حالا دیگر میداند نگاهش به مسائل برای نوشتن رمان مناسب نیست. دوست دارد پایان داستان را در ذهنش مجسم کند و مطمئن باشد مثلاً تا کریسمس آن را تمام خواهد کرد و نمیداند نویسندهها چطور روی پروژههای طولانی مثل رمان با پایان باز کار میکنند.
او نویسنده آثاری چون میخواستم چیزی بهت بگم، فرار (مجموعهداستان)، رؤیای مادرم، دست مایهها و دورنمای کاسل راک است که به فارسی هم ترجمه شدهاند.
کتابهای مونرو از این قرار هستند:
رقص سایههای شاد ۱۹۶۸، زندگی دختران و زنان ۱۹۷۱، چیزی که میخواستم به تو بگویم ۱۹۷۴، فکر میکنی کی هستی؟ ۱۹۷۸، قمرهای ژوپیتر ۱۹۸۳، سفر عشق ۱۹۸۶، دوست نوجوانیام ۱۹۹۰، رازهای برملا ۱۹۹۴، داستانهای منتخب ۱۹۹۶، عشق یک زن خوب ۱۹۹۸، نفرت، دوستی، خواستگاری، عشق، ازدواج ۲۰۰۱، فراری ۲۰۰۴، چشمانداز کسلراک ۲۰۰۷، خوشبختی زیادی ۲۰۰۹.
بخشی از کتاب عشق زن خوب
«در طول شب و زمانی که او خواب بود برف سنگینی آمده بود.
مادرم از پس پنجرهٔ هلالی بزرگی، مثل آنهایی که شما در خانههای مجلل یا ساختمانهای عمومی قدیمی میبینید، به بیرون نگاه کرد. او از همان بالا به چمنها و بوتهزارها، پرچینها، باغهای گل و درختان نگاهی انداخت. روی همهچیز را چند لایه برف انبوه پوشانده بود که بدون وزش باد همانطور دستنخورده و یکنواخت به جا مانده بود. سپیدی برفها، مثل وقتیکه نور آفتاب میتابد، چشمها را آزار نمیداد. این سپیدی، سپیدی برف زیر آسمان صاف پیش از سحرگاه و همهچیز کاملاً آرام بود، مثلِ «ای شهر کوچکِ بیتلحم»، فقط آنکه ستارهها خاموش شده بودند.
بااینحال، انگار چیزی سر جایش نبود. در این منظره، اشتباهی به چشم میخورد. همهٔ درختان، بوتهها و گیاهان، مانند نیمهٔ تابستان، کاملاً به بار نشسته بودند. چمنزاری که از زیر برفها دیده میشد، در قسمتهایی که از بارش برف در امان مانده بود سبز و تازه بود. برف یکشبه جای زیباییهای تابستان را گرفت. تغییر فصلی که نه قابلتوضیح بود و نه قابلپیشبینی. بهعلاوه، همه رفته بودند گرچه به فکرش نمیرسید که «همه» کی هستند ـ بههرحال مادرم در آن خانهٔ بزرگ میان درختان و باغ تکوتنها بود.
با خودش فکر کرد: «هر اتفاقی که افتاده باشد بهزودی برایم مشخص میشود»، ولی هیچکس نیامد. تلفن زنگ نخورد و قفل و بست درِ باغ برداشته و باز نشد. سروصدای ترافیک را نمیشنید و حتی نمیدانست راه منتهی به خیابان یا حتی جاده کدام است؛ البته برای اینکه بفهمد در ده به سر میبرد، باید از خانه که هوایش سنگین و راکد بود بیرون میرفت.
وقتی پایش را بیرون گذاشت، همهچیز یادش آمد. یادش آمد که پیش از بارش برف نوزادی را یک جایی، آن بیرون، گذاشته است. خیلی پیش از بارش برف. این خاطره و واقعیت با هول و هراس به سراغش آمد. انگار دارد از خواب بیدار میشود. در خواب دید که از خواب پرید و متوجه مسئولیت و خطایش شد. او تمام شب بچهاش را بیرون گذاشته و آن را فراموش کرده بود. مادرم بچه را یک جایی همان بیرون طوری بیپناه رها کرده بود که انگار عروسکی است که از دست او به ستوه آمده است و شاید این کار را نه دیشب، بلکه یک هفته یا یک ماه پیش انجام داده بود. امکان داشت فرزندش را یک فصل یا چند فصل پیدرپی همان بیرون گذاشته باشد. او سرگرمی و مشغلههای دیگری داشت. حتی ممکن بود از اینجا دور شده و بعد برگشته باشد؛ بیآنکه یادش باشد به چه علت برمیگردد.
او همان اطراف پرسه زد و زیر بوتهها و گیاهان پهنبرگ را نگاه کرد. در خیالش مجسّم کرد که طفلک بینوا با چه وضعی خشک شده و یخ زده است. احیاناً دیگر مرده، قهوهای گشته و سرش مثل مغز آجیل شده است. حتماً بر صورت بیجان او نهفقط نشانههای رنج و درد، بلکه نشانههایی از غم و مصیبت هم نقش بسته است؛ غمی کهنه و جانکاه! در چنین حالتی فرزندش دیگر انگشت اتهام را بهسوی مادر دراز نخواهد کرد. تنها چیزی که در صورتش دیده میشود نگاهی صبور و بیپناه است، بهتزده و چشمانتظار نجات که نشان از تقدیری شوم دارد.»
حجم
۲۳۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۳۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه