کتاب آفتاب مهتاب
معرفی کتاب آفتاب مهتاب
کتاب آفتاب مهتاب مجموعه داستانی نوشتهٔ شیوا ارسطویی است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آفتاب مهتاب
داستانهای کتاب آفتاب مهتاب از این قرار هستند:
یک شب قبل از انتخابات
پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته
برای پیرزنهای خودم
تقسیم
تورَگی
غذای چینی
شازده خانم
گدای انگلیسی
آفتاب مهتاب
هنوز نه، اما بعد...
داستان کوتاه یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب آفتاب مهتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره شیوا ارسطویی
شیوا ارسطویی اردیبهشت ۱۳۴۰ در تهران به دنیا آمد. شیوا داستاننویس، مترجم و شاعر ایرانی است. مجموعه داستانهای «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهتاب» و «من دختر نیستم» و رمانهای «بیبی شهرزاد» و «افیون» از آثار اوست.
بخشی از کتاب آفتاب مهتاب
«هرچه درجه این بخاری را زیاد میکنم، اتاق گرم نمیشود. توی این سرما هم که نمیشود یک جا نشست و نوشت. حالا باز اگر نویسنده بودم، یک چیزی! میگویند نویسندهها سرما و گرما سرشان نمیشود. اگر بخواهند بنویسند، هوا چه سرد باشد، چه گرم...
هاـ ها، خودکارم انگار یخ بسته. یادم هست وقتی مدرسه میرفتیم، زمستانها خودکارهای یخ کردهمان را با بخار دهان گرم میکردیم. بعد از چندبار هاها کردن به نوک خودکار، خودکار گرم میشد و جوهرش راه میافتاد. آن هم برای نوشتن چه چیزهایی! من که هیچکدام از چیزهایی که آن روزها مینوشتم، یادم نیست. ولی یادم هست که بعضی چیزها را طوری توی دفتر خاطراتم مینوشتم، که اگر افتاد دست کسی، سر درنیاورد. خجالت میکشیدم دیگر! حالا از چی؟ یادم نیست. نه، این اتاق گرمشدنی نیست. باید بروم بیرون، از کمد مادرم آن پالتوی پشمی را بیاورم و تنم کنم. نمیدانم این مادرم چطوری توی این سرما، با یک پتوی نازک خوابش میبرد. درجه بخاری اتاقش هم روی شماره یک است! درجه بخاری را زیاد کردم، ولی صندلییی که نشستهام روش، سرد سرد است. میز هم همین طور. آخر آهن که به این زودیها گرم نمیشود. تشک، متکا و ملافههای روی تختم سردند، چه برسد به این میز و صندلی آهنی! از کی شروع شد این سرما؟ یادم نیست. باید چیزهایی که یادم هست بنویسم. یا این دفتر امشب پر نمیشود و بقیهش برای همیشه سفید میماند. آخر من که دیگر چیزی یادم نمیآید. حالا دفتر خاطراتم افتاده دست خودم و چیزی از نوشتهها سر در نمیآورم. تندتند همه چیز دارد یادم میرود. اما یک روز هست که همه چیزش یادم مانده مثل فیلم، چطوری بگم؟ حتا میدانم که آن روز چه چیزهایی یادم آمد و چه چیزهایی یادم رفت... آن روز که تندتند پلههای خانه سالمندان را رفتم بالا تا رسیدم به اتاق پیرزنهای خودم. ضبط صوت کوچولوی قرمزم را گذاشتم روی شومینه. شومینه قدیمی بود. دورش را با همان آجرهای قدیمی سه سانتی ساخته بودند. معلوم بود خیلیوقت است چوب توی آن نسوزاندهاند. به آجرهاش که دست میزدم، سردِ سرد بود. یک بخاری کار گذاشته بودند جای شومینه، که زمستانها گر و گر میسوخت و اتاق را گرم میکرد. نمیدانم چطوری بود که آجرهای قدیمی سهسانتی هیچوقت گرم نمیشد. آدم به بخاری توی شومینه که نگاه میکرد، خیال برش میداشت که شومینه بدبخت ایستاده و خودش را چسبانده به بخاری که گرم شود، اما گرم نمیشود. سبد لیوانها و قاشقهای تمیز را گذاشته بودند روی شومینه. معلوم بود ناهار پیرزنها را دادهاند. ضبطِ صوتم را گذاشتم کنار همان سبدها. روسری سفیدم را از سرم کشیدم پایین، دکمه پخش صدا را فشار دادم، برگشتم، چرخ زدم و شروع کردم به رقصیدن.»
حجم
۷۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه