کتاب سورنا و جلیقه آتش
معرفی کتاب سورنا و جلیقه آتش
کتاب سورنا و جلیقه آتش نوشتهٔ مسلم ناصری است. نشر افق این رمان نوجوان را منتشر کرده است. این اثر اولین کتاب از مجموعهٔ «سورنا» است.
درباره کتاب سورنا و جلیقه آتش
کتاب سورنا و جلیقه آتش قسمت اول از سهگانهٔ «سورنا» است. مسلم ناصری این رمان را برای نوجوانان نگاشته است. این کتاب قصهای فانتزی و تخیلی دارد که با الهام از افسانههای ایران نگاشته شده است. نویسنده برای خلق داستانش از الگوهای کلاسیک داستانهای فارسی استفاده کرده؛ وزیر بدطینتی که میخواهد جای پادشاهی ضعیف، بیاراده و پیر را بگیرد. این داستان فقط همین روایت ساده نیست، بلکه عناصر ژانرهای ترسناک، فانتزی و ماجراجویی به آن افزوده شدهاند. قهرمان این رمان فانتزی پسر نوجوانی به نام «سورنا» است که از حیلهٔ وزیر آگاه میشود، ولی پدرش او را طرد میکند. سورنا حالا باید ثابت کند که محق بوده و اشتباه نکرده است، اما ثابتکردن این موضوع کار سادهای نیست؛ چراکه دشمن او قدرتی اهریمنی دارد و میتواند هر کاری برای پیروزشدن انجام دهد. آیا او بر این اهریمن پیروز میشود و میتواند برحقبودن خو را ثابت کند؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب سورنا و جلیقه آتش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن رمانهای فانتزی و ماجراجویانه علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
درباره مسلم ناصری
مسلم ناصری در ششم فروردین ۱۳۵۱ در شهرستان کاشمر به دنیا آمد. او دورهٔ ابتدایی را در روستای زادگاهش گذراند و دورهٔ راهنمایی را در مدرسهٔ شبانهروزی شهرستان کاشمر تمام کرد و در سال ۱۳۶۸ راهی قم شد و دروس حوزه را گذراند. او ضمن تحصیل علوم دینی با اخذ دیپلم، کارشناسی تاریخ خود را در دانشگاه باقرالعلوم (ع) تمام کرد و کارشناسیارشد در رشتهٔ تاریخ اسلام را در دانشگاه شهید بهشتی تهران به پایان برد. او نویسندگان سردبیر مجلات «ماهک» و «ملیکا» بوده و آثاری همچون «پیامبر گل سرخ»، «سورنا و جلیقهٔ آتش»، «پنجره فیروزه ای» و «سلام امام رضا جان» را برای کودکان و نوجوانان نگاشته است.
بخشی از کتاب سورنا و جلیقه آتش
«رخشاد به سورنا نگاه کرد. وقتی اشپخدر سوار بر اسب و کوزه به دست از حیاط بیرون رفت، سورنا پارچهای پیدا کرد و به میخ پنجره آویزان کرد. کتاب را برداشت. نمیخواست حرف پیرمرد را فراموش کند که گفته بود تا آخرین لحظه کتاب را از خودش دور نکند. وقتی اشپخدر از شهر بیرون رفت، هر سه دواندوان از کوچهها گذشتند و به سمت کوهها پا به فرار گذاشتند.
اشپخدر که به سمت بیابان میرفت، هر چند قدم برمیگشت، به پنجره نگاه میکرد و با دیدن پسر جوان سری با رضایت تکان میداد. خوشحال بود که غذای چند روزش آماده شده بود. به سوی تپهای رفت که ماسههای نرم داشت. از آن بالا بهراحتی میتوانست پسر جوان را ببیند و نگذارد از چنگش فرار کند. مدتها بود که هیچ انسانی را نخورده بود. از خوردن کرم و موش کور خسته شده بود. وقتی مطمئن شد پسر جوان هنوز جلوی پنجره ایستاده، رفت پشت تپه اسب را خورد و آمد در سایهٔ درخت خشک دراز کشید.
اشپخدر که از خوشحالی نمیدانست چه کار کند، کوزه را پر از ماسه بادی کرد. اما تا بلند شد دید کوزه باز خالی است. بازی قشنگی بود. خوشش آمد. کوزه را پر از ماسه بادی میکرد و کوزه باز خالی میشد. سرگرم شده بود. برایش خیلی عجیب بود. وقتی خسته شد، کوزه را کناری گذاشت و رو به پنجره دراز کشید. در فکر بود. ماهها بود غذای حسابی نخورده بود. هیچ فکر نمیکرد روزی برسد که سه اسب چاق را یکجا بخورد و شب هم سه انسان انتظارش را بکشند. در همین فکر بود که خوابش برد. وقتی با صدای بادی که در کوزه میدمید بیدار شد، غروب شده بود. یادش آمد آن سه نفر در خانه هستند. هنوز آن پسر جوان در قاب پنجره ایستاده بود. کوزه را برداشت و شتابان به راه افتاد. دلش ضعف رفته بود. باید هر طور شده یکی از آنها را به خرابهای میکشید و میخوردش. با این نقشه به خانهاش برگشت.
صدایشان زد، اما جوابی نشنید. از پلههای کاهگلی بالا رفت و توی اتاق دوید، اما کسی را ندید. باد پارچه را تکان میداد. با عصبانیت آن را کند و تکهتکه کرد. نعرهای کشید و شروع کرد به گشتن خرابهها. جای پاها را بو میکشید و پیش میرفت. به ویرانههای قصر رسید و از باغ بیدرخت گذشت. خیابان سنگفرش را دور زد. هیچ اثری از آنها پیدا نبود. اشپخدر در آخرین خرابه نشست و به بیابان چشم دوخت و فکر کرد امروز غذای خوبی خورده و سیر است. زیر لب گفت: «مگر تا کجا میتوانند فرار کنند؟ فردا هر جا باشند به چنگم میافتند.» »
حجم
۱۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه