کتاب فرار کن
معرفی کتاب فرار کن
کتاب فرار کن نوشتهٔ دایان هستر و ترجمهٔ علی قانع است. نشر قطره این رمان پلیسی استرالیایی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب فرار کن
کتاب فرار کن حاوی یک رمان معاصر است که در ۸۵ فصل نوشته شده است. این رمان پلیسی نخستینبار در سال ۲۰۱۳ میلادی منتشر شد. «شایلر» که از «اختلال اضطراب پس از سانحه» (PTSD) در رنج است، به منطقهای دورافتاده در ایالت «مین» رفته تا با حادثهای تراژیک کنار آید؛ مواجهه با پنج سارق روی یک پل که به مرگ پسر پنجسالهٔ او به نام «جسی» انجامید. دو سال پس از این تراژدی، پسری دهساله به نام «زک» درِ خانهٔ «شایلر» را میکوبد. «زک» بیسرپرست است و در حال فرار از چنگ خلافکاران بیرحمی که میخواهند هر طور شده او را ساکت کنند؛ چون «زک» بهشکلی اتفاقی شاهد یکی از جنایتهای آنها بوده است. او میداند داشتن یک زندگی جدید در کنار «شایلر»، فرصتی باارزش است؛ حتی با اینکه «شایلر» مدام او را «جسی» صدا میزند.
خواندن کتاب فرار کن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر استرالیا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فرار کن
«زاک کنار دالان ایستگاه پرستاری ایستاده بود و بیهدف به دستگاه سکهای فروش خوراکی انتهای سالن مشت میکوبید. این اولینبار بود که، بعد از ورود خودش و چیس و شایلر به بیمارستان، از اتاقش خارج میشد. به لحاظ جسمی حالش خوب بود، گرچه هنوز قدری ضعف داشت. خودش هم دلیلش را نمیدانست، اما یک عامل ناشناخته باعث میشد احساس دلشوره و بیقراری داشته باشد.
به درخواست چیس، اجازه داده بودند هر دو یک اتاق مشترک داشته باشند، قسمت بالای سالن، در نزدیکی اتاق شایلر. زاک سراسر طول شب و روز کاملاً خوابیده بود، یک خواب راحت و فارغ از دغدغه و هرگونه کابوسی. ولی صبح روز بعد، کابوس دوباره برگشت، از وقتی که تمام ماجرا را برای پلیس تعریف کرده بود.
شایلر و چیس تأکید کرده بودند که باید در تمام مراحل بازپرسی در کنارش باشند، و درحالیکه دلیلش را میدانست، ولی حضورشان فقط کار را بدتر کرد. وقتی داستانش به بخش ریس و کوری رسیده بود، که چطور آنها را رها کرد، که چطور آن دو نفر جانشان را به خاطر او از دست دادند، دیگر این فقط پلیسها نبودند که تماشایش میکردند، بلکه نگاه شایلر را روی صورت خودش میدید. و هنگامی که شایلر سرش را پایین آورد و گریه کرد، اشکهای داغ خودش بیشتر و بیشتر شد.
دکتر به هر دوی آنها چیزی داد تا بتوانند دوباره بخوابند. اما، حتی با اینکه در بازوان شایلر جا گرفته بود، این را میدانست که شاید برای آخرینبار بود که شایلر او را در آغوش میگرفت.
به نظر میرسید حق با او بوده، چون از امروز صبح کابوسهایش عمیقتر میشدند، خیلی زیاد، دیگر بیش از این نمیتوانست دروغ بگوید. فهمیده بود که تا چند روز دیگر مرخص میشدند. ولی تاکنون نه شایلر و نه چیس در مورد اینکه او کجا میرود چیزی نگفته بودند. دوباره شروع کرد به مشت کوبیدن روی دستگاه سکهای فروش خوراکی، بعد برگشت و طرف مقابلش را نگاه کرد. دلدرد داشت، ولی قدم زدن حداقل کمک میکرد تا این افکار از ذهنش دور شوند.
اگر میخواستند که با آنها بماند، مطمئناً تاکنون حرفی زده بودند. بااینحال هرچه به تاریخ ترخیصشان از بیمارستان نزدیک میشد، کمکم به نظر میرسید که داشت اتفاق میافتاد. و چه کسی میتوانست آنها را سرزنش کند؟ چه کسی بچهای را میخواست که برای نجات خودش برادرانش را توی چاه انداخته بود؟ خصوصاً وقتی که کارشان ختم شده بود به...
با زحمت به طرف ایستگاه پرستاری رفت و مقابل اتاق شایلر توقف کرد. او را از لای در روی ویلچر دید. چیس هم کنارش ایستاده بود و با غریبهای صحبت میکردند. آن شخص لباس معمولی به تن داشت، پس دکتر نبود. و پلیس هم نبود که بخواهد آنها را سؤالوجواب کند. اینها چه معنیای میداد؟
دوباره یک چیزی دل را زیرورو میکرد.»
حجم
۳۲۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
حجم
۳۲۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
نظرات کاربران
شخصیت پردازی و داستان پردازی خوبه ولی من از خوندنش لذت نبردم نمی دونم چرا. شاید بخاطر روند یکنواخت و بدون هیجان داستان بود یا بخاطر اینکه هیچ پیچشی نداشت که ذهن خواننده را درگیر کنه