کتاب گزارش سانسور یک فیلم
معرفی کتاب گزارش سانسور یک فیلم
کتاب گزارش سانسور یک فیلم؛ جنوب شهرِ فرخ غفاری نوشتهٔ عباس بهارلو است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب گزارش سانسور یک فیلم
کتاب گزارش سانسور یک فیلم؛ جنوب شهرِ فرخ غفاری شامل ۴ فصل از این قرار است: «پیشگفتار»، «فصل اول: داستان یک زندگی»، «فصل دوم: داستان یک سانسور»، «فصل سوم: طرح اولیه فیلمنامه جنوب شهر»، «فصل چهارم: آلبوم عکسها»، «فهرست اعلام و منابع».
این کتاب فقط دربارهٔ سانسور و توقیف فیلم «جنوب شهر» و حیات هنری کارگردان آن فرخ غفاری نیست، بلکه تصویری، ولو تند و گذران، از موقعیت و فضای یک دوره تاریخی هم است. فرض بر این است که این گزارش، یا روایت، به ترسیم یک مرز تعیینکننده یا نوعی مَقطع، در تاریخ سینمای ایران نیز کمک میکند؛ زیرا «جنوب شهر» و غفاری را نمیشود با گزِ آشنا و رایج سینمای ایران اندازه گرفت. جَنَم و تلقی او از فیلمسازی ریشه در فرهنگ و فضای آشکارا متفاوتی داشت که او سرخوشانه در آن بالیده بود و هدفش گذاشتن بنایی بود که پیش از آن در سینمای ایران وجود نداشت؛ اگرچه واقف بود که با فیلمش واکنشهایی را هم برمیانگیزد. این حقیقت از همان سالهایِ اطرافِ ساخته شدنِ فیلم و توقیف آن کمابیش مشهود بود و بهویژه در سالهای بعد منتقدان و فیلمسازانِ بسیاری با عبارتبندیهای گوناگون آن را تأیید و تصریح کردند.
عباس بهارلو دربارهٔ نوشتن کتاب گزارش سانسور یک فیلم اینگونه میگوید: «تألیف این کتاب پیشنهاد برادرم محمد بود. او تصادفاً گفتوگویی صوتی شنیده بود که فرخ غفاری در آن ضمن شرحی تفصیلی از زندگی و سوابق فرهنگی خود جستهوگریخته به جریان ساختن فیلم نامأجور جنوب شهر و پارهای دلایل اعلامشدهٔ توقیف آن اشاره میکند. آن اشارهها، بهویژه جریان اعمال سانسور موحش و مضحک فیلم، اگرچه به همان شیوهٔ مألوف و محتاط و سربستهٔ غفاری در نقل خاطرات شخصی و حوادث معروض آن است احتمالاً صریحترین روایتی است که دربارهٔ ماجرای «فراموششدهٔ» ساختن نامرادِ اولین فیلمش نقل شده است. در بادی امر به نظر میرسید که با فراهم آوردن گزارشی از جریان ساختن فیلم و سپس برچیدن آن از پسِ چند روز نمایش از پردهٔ سینماهای پایتخت چه بسا بتوان تصویر زندهای، ولو تند و گذران، از موقعیت و فضای یک دورهٔ تاریخی ترسیم کرد و ضمناً نشان داد آدمی تحصیلکرده و مهذب و شیفته و شیدای سینما که به قصد ساختن فیلمی متفاوت از اروپا به ایران میآید از واخوردگیِ ناشی از ضربهٔ اولین تجربهاش چه سرنوشتی پیدا میکند.»
خواندن کتاب گزارش سانسور یک فیلم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به پژوهشگران حوزهٔ سینمای ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گزارش سانسور یک فیلم
«از پلههای غذاخوری خیابان ثریا پایین رفتند و گوشهٔ دنجی پشت میزی نشستند؛ جایی دور از سر و صدای مشتریها و پیشخدمتها. غذا را که سفارش دادند مقدم خلاصهای از داستان «میدان اعدام» را برای غفاری تعریف کرد که مایهاش را از چند ماه قبل با دیدن فیلم محلهٔ نفرینشده ساختهٔ امیلیو فرناندز در ذهنش ورز داده بود؛ با همچو شروعی: «عدهای میدوند و داد میکشند: بگیرینش... یارو رو زد... یارو رو زد... با چاقو.» (مقدم، ۱۳۳۷، ۱) بعد چشم در چشم غفاری دوخته بود ـ در پی تأثیر کلام خود ـ و داستان را با آبوتاب ادامه داده بود، از زبان همان چند تن که میدوند و هوار میکشند: «بچه رو ورداشت و دررفت... بچه رو ازش بگیرین... از اون ور رفت... اوناش... بچه رو بُرد... چاقو زد.» بعد هم، بی آنکه مکث کند، گفت «کات» میشود به شهربانی که بازپرس رو به عفت، زنی که بچهاش را ربودهاند، میگوید: «اگه حرف نزنین هیچی روشن نمیشه. از روی حرفهای مردم هم نمیشه پرونده را تنظیم کرد. خُب شما بعد از اتفاقِ مرگ شوهرتان چی کار کردید؟» از آن به بعد روایت با شگرد «فلاشبک» دنبال میشود، و عفت نقل زندگیاش را میگوید: همسرش، کارگری ساختمانی، از داربست سقوط میکند و درجا میمیرد، و او که کسوکاری ندارد، و تنها برادر بیکارهاش عباس هم در زندان است، از سرِ ناچاری دستِ پسر خردسالش حمید را میگیرد و به هوای دیدن همشهریاش، عشرت، راهی کوچههای جنوب شهر میشود.
غفاری بعدها در نقل جزییات روایت مقدم در آن غذاخوری اضافه کرد که زن همراه با بچهاش از شمال کشور به تهران میرود و بهعنوان پیشخدمت در کافهای مشغول کار میشود. در آنجا «دو تا چاقوکشِ کلاهمخملی بر سرِ تصاحب او به جان هم میافتند» (غفاری، ۱۳۷۵، ۳۶)؛ یکی اصغر، «جاهل بَدِه»، و دیگری فرهاد ریزه، «جاهل خوبه». فرهاد با عفت وعده میکند که به شیراز بروند، و زمانی که در گاراژ منتظر راه افتادن اتوبوس هستند عباس سر میرسد و به خواهرش توپ و تشر میزند: «مگه تو بیصاحب افتادی که بلند میشی واسهٔ خودت تو این شهرِ لعنتی راه میافتی که بعدم میخوای بری شیراز؟» و سپس فرهاد را، که جلوش درمیآید، با نیش چاقو زخمی میکند و با حمید میگریزد. شروع قصه، که مقدم تعریف کرده بود، با دادوفریاد عدهای از مردم: «بگیرینش... یارو رو با چاقو زد... بچه رو بُرد» در فیلم، در پی درگیری عباس و فرهاد، آمده است.
درحقیقت طرح گَردهواری که مقدم با عنوان داستان «میدان اعدام» ارتجالاً تعریف کرده بود میبایست دستخوش تغییراتی میشد. ظاهراً مقدم تصور نمیکرد که محلههای بدقواره و آدمهای سروپا برهنه و کافههای فکسنی جنوب شهر چیزی داشته باشند که نظر غفاری را بگیرد؛ اما بهزودی دریافت که غفاری، بهرغم آنکه تصوری از پایین شهر و بیغولههایش نداشت، از رفتن به میان تودههای دستنخورده به وجد میآید و الهام میگیرد. «این داستان بهنظر من خیلی خوب آمد، برای اینکه در جنوب شهر تهران میگذشت و چندین محیط را زنده میکرد.» (غفاری، ۸۴ ـ ۱۹۸۳، ۱۰) جوانیِ غفاری در فرنگ گذشته بود و تا یازده دوازده سالگی، که در تهران زندگی کرده بود، پایش به آنجور محلهها باز نشده بود، و «هیچ اطلاعی از جنوب شهر» نداشت. مقدم هم مدعی نبود که «آن نوع زندگی را تجربه کرده» است؛ اما نوجوانیاش در پارهای از محلههای جنوبی تهران گذشته بود و بیشوکم «با آن نوع آدمها در ارتباط بود» یا چیزهایی را «در دورهٔ دبیرستان از همکلاسیهایش» دربارهٔ زندگی آن مردم، و کار و کردار جاهلها و کلاهمخملیها، شنیده بود. (مقدم، ۱۳۷۵، ۳۰) بنابراین برای نوشتن فیلمنامه و گوشت و پوست و استخوان بخشیدن به آدمها و پیداکردن لمسی از مناسبات و احوالات درونی آنها لازم میآمد به محلهها و کوچههایی بروند که زندگی آدمهای فیلم در آنجا جریان داشت. (غفاری، فوریه ۱۹۹۹، ۳۶) راه دیگری هم نبود. اغلب با هم و گاهی به تنهایی راهی محلهها و مکانها و ملاقات با آدمهایی میشدند که خاطرشان را سخت مشغول میکرد و برایشان در حکم نوعی سرمشق بود، و این دوره تقریباً سه ماهی طول کشید.»
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۱٫۷ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه