دانلود و خرید کتاب عروس ورزشگاه ژرلان نسرین میرزایی
تصویر جلد کتاب عروس ورزشگاه ژرلان

کتاب عروس ورزشگاه ژرلان

معرفی کتاب عروس ورزشگاه ژرلان

کتاب عروس ورزشگاه ژرلان نوشتهٔ نسرین میرزایی در نشر صاد منتشر شده است.

درباره کتاب عروس ورزشگاه ژرلان

کتاب عروس ورزشگاه ژرلان مجموعه داستان واقع‌گرای اجتماعی با موضوع گروه منافقین (مجاهدین خلق) است. نویسنده قصد داشته در این کتاب بخشی از تاریخ ایران را از نگاه خودش روایت کند. زبان کتاب روان است و خواننده با داستان و شخصیت‌های آن همراه می‌شود. 

خواندن کتاب عروس ورزشگاه ژرلان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پییشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب عروس ورزشگاه ژرلان

«آن روز مهدی ویران شده بود. مثل کسی که ضربه‌ای سخت به گیجگاهش خورده و نمی‌داند کجاست؛ و من برایش روزی از بچّگی‌ام را گفتم که پدر، قبل از سپیدهٔ صبح بیدارم کرد و انداختم توی لندرورش و دونفری زدیم به جادّه.

گفتم:

«کجا؟»

گفت:

«می‌خواهیم برویم شکارِ شاپری.»

اوایل پاییز بود. گرمای آب به سرمای هوا زور گرفته بود و سرآب خودش را پشت پرده‌ای از مه پنهان کرده بود. من که هنوز خوابم کامل نشده بود و حریف پلک‌هایم نمی‌شدم، طول مسیر هی خوابم برده بود و هی بیدار شده بودم و جسته‌گریخته از خاطرات پدرم با شاپری شنیده بودم... .

مهدی انگار خیلی راغب به شنیدن خاطرهٔ آن روز دورمن باشد، گوش می‌داد و آرام پک می‌زد به سیگار خوش‌عطرش و خیره شده بود به موج‌های کوچک رودخانه.

آن روز خیلی شکسته شده بود و من همیشه با خودم فکر می‌کنم یعنی کسی پیدا می‌شود که تجربه‌ای هم‌سنگ آن روزهای مهدی را داشته باشد؟ مَرد فرو ریخته بود و من باید کاری برایش می‌کردم. به‌نظرم آمد توی آن اوضاعِ عجیب و غریب هیچ‌کاری به‌اندازهٔ ماهیگیری روح ناآرام یک مرد را نجات نمی‌دهد.

اوّلین‌بار بود که باهم می‌رفتیم کنار رودخانه تا قلّاب بیندازیم. قبل‌ترها چند باری راجع به ماهیگیری گپ زده بودیم، اما فرصت نشده بود امتحانش کنیم. برعکسِ مهدی، آن روز من آن‌قدر انرژی داشتم که می‌توانستم هر حیوان آبزی‌ای را جذب کنم و بکشانم زیر تیوب. دلم می‌خواست کسی کنارم باشد تا به‌وقت صید، شلّاقه‌زدن ماهی‌ها را ببیند. مهدی اطلاعات خوبی از ماهی‌ها داشت. تیره‌ها و عادت‌هایشان را می‌شناخت. صبح همان روز که توی کافه قرار گذاشتم برویم دریاچه و قلّاب بیندازیم، اصلاً نفهمید کجا را می‌گویم؛ اما همان‌طور که نگاهم می‌کرد سرجنباند و قبول کرد. با خودم گفتم: نباید اسم دریاچهٔ زمرّدی را پیش‌تر شنیده باشد! خودم اما می‌شناختمش. ابلاغ خدمت در فرانسه را که گرفتم قند توی دلم آب شد و اوّلین چیزی که توی چمدان گذاشتم لنسر و نخ و لوازم ماهیگیری‌ام بود.

زندگی من توی فرانسه خیلی با زندگی‌ام توی ایران فرق داشت. تمام آن مدّت یک برنامه داشتم، صبح بیدار می‌شدم، نرمش می‌کردم و خودم را کش می‌آوردم و یک راند با کیسه و یک راند با حریف فرضی مبارزه می‌کردم، بعد دوش می‌گرفتم و لباس می‌پوشیدم و کُلتم را می‌چپاندم پشت شلوارم و منتظر می‌ماندم تا مهدی به تلفن اتاقم زنگ بزند و بروم پشت درِ اتاقش. از هتل که بیرون می‌زدیم، می‌رفتیم کافه‌تریا و صبحانه می‌خوردیم. بعد می‌رفتیم کمپ و او دنبال کارهای سازمان می‌دوید و من سایه‌به‌سایه دنبالش، تا دوباره هوا تاریک بشود و برگردیم توی هتل. گرچه آن روز کمی گرسنگی کشیدم اما تا پیش از ماهیگیری با روزهای دیگر برای من فرقی نداشت. ساعت از یازده گذشته بود. وعده‌های ناهار و صبحانه‌مان داشتند یکی می‌شدند و تلفن زنگ نخورده بود. آخرش هم خودم رفتم درِ اتاقش در زدم. گفت:

«بیا تو.»

وسط تخت دونفره‌شان دراز کشیده بود و پای راستش را روی پای چپ انداخته بود و تکان می‌داد. جوری‌که تخت مثل شب‌هایی که مهمان داشت صدا می‌داد. زیرسیگاری کریستال روی سینه‌اش پر بود از فیلترهای سوخته و سیگارهای نیمه‌تمام.»

Sina Jamzad
۱۴۰۱/۰۸/۲۶

سفارشی

حجم

۸۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۸۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان