کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی
معرفی کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی
کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی نوشتهٔ جیمز وود و ترجمهٔ سعید مقدم است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. جیمز وود در این کتاب معتقد است نزدیکترین چیز به زندگی ادبیات داستانی است. ادبیات داستانی توانایی منحصربهفردی برای توصیف شیوهٔ زندگی ماست و میتواند نهاد زندگی را از مرگ و فراموشی تاریخی نجات دهد.
درباره کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی
جیمز وود در کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی خاطره و نقد ادبی را به نحوی شگرف به هم آمیخته و به کمک آن ارتبـاط بین داستان و زندگی واقعی را نشان داده است. او استدلال میکند که در میان همهٔ هنرها، ادبیات داستانی دارای توانایی منحصربهفردی برای توصیف شیوهٔ زندگی ماست و میتواند نهاد زندگی را از مرگ و فراموشی تاریخی نجات دهد. وود عمل خواندن و درککردن را در اینجا یکی از مقدسترین فعالیتهای شخصی انسان میشمارد و بحثهای درخشـانی دربارهٔ چند اثر ادبـی از جمله داستان کوتاه «بوسه» نوشتهٔ چخوف، رمان مهاجران و.گ. زیبالد و رمان گل آبی فیتزجرالد مطرح میکند. او در این کتـاب رابطهٔ صمیمی خود با کلمهٔ مکتوب را آشکار میسازد. نزدیکترین چیز به زندگی نه فقط کتابی موجز با استدلالهای محکم دربارهٔ ادبیات داستانی است، بلکه شرح شخصی وجدآوری است از تعمق دربارهٔ همدستی پرثمر میان خواننده و نویسنده و منتقد.
خواندن کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به پژوهشگران حوزهٔ نقد ادبی پیشنهاد میکنیم.
درباره جیمز وود
جیمز وود، متولد ۱۹۶۵، در شهر دورام، انگلستان، زاده و بزرگ شده و اکنون مقیم نیویورک است. منتقد ادبی و جستارنویس نشریهٔ نیویورکر و چند نشریهٔ دیگر و استاد مهمان در دانشگاه هاروارد است. از میان آثار او میتوان به کتابهای زیر اشاره کرد: داستان چه میکند، سه مجموعهمقاله، ماترک ازدسترفته: مقالاتی دربارهٔ ادبیات و ایمان، خود بیمسئولیت و کِیفِ کتاب.
بخشی از کتاب نزدیک ترین چیز به زندگی
«در بیستویکیدو سال گذشته، بارها به داستانی شگفت بازگشتهام که آنتون چخوف آن را در بیستوهفتسالگی نوشته است. نام این داستان «بوسه» است. هنگی از نظامیان در شهرستانی بهطور موقت اقامت کردهاند. صاحب بزرگترین خانهٔ شهر افسران را به صرف چای و مجلس رقص دعوت میکند. یکی از آنها، افسر ستاد سادهلوحی به نام ریابوویچ، نمیتواند بهآسانی همقطارانش با اعتمادبهنفس با زنان برقصد. او «افسری کوتاهقد و عینکی با شانههای جلوکشیده و پاگوشیهای شبیه سیاهگوش است.» افسران همقطارش را تماشا میکند که بهآسانی با زنان حرف میزنند و ملاعبه میکنند.
در تمام عمر خود هرگز نرقصیده بود و هیچوقت دستش را دور کمر زن محترمی نگذاشته بود... زمانی بود که به اعتمادبهنفس و رفتار جسورانهٔ رفقای خود رشک میبرد و عذاب میکشید؛ آگاهی از اینکه آدمی کمرو و نچسب است، با شانههای جلوکشیده و پاگوشیهایش مثل سیاهگوش است و کفل هم ندارد عمیقاً آزارش میداد، اما با گذشت سالها دیگر عادت کرده بود، به طوری که حالا دیگر تماشای رقص رفقایش یا گفتگوی پرسروصدایشان حسادتش را برنمیانگیخت، بلکه فقط احساس تحسین آمیخته با حسرت به او دست میداد.»
برای پنهان کردن شرمندگی و ملالتش، بیهدف در خانهٔ بزرگ قدم میزند و گم میشود و سرانجام به اتاق تاریکی میرسد. چخوف مینویسد که اینجا: «هم مانند سالن رقص پنجرهها کاملاً باز بودند و عطر صنوبر، یاس و گل سرخ به مشام میرسید.» ناگهان، پشت سرش، صدای قدمهای شتابزدهای را میشنود. زنی به او نزدیک میشود و او را لمس میکند. نفس هر دوشان در سینه بند میآید و هر دو بیدرنگ متوجه میشوند که زن مرد را با کسی دیگر اشتباه گرفته، زن بهسرعت از اتاق خارج میشود. ریابوویچ به سالن رقص برمیگردد، دستانش میلرزند. اتفاقی برایش رخ داده است. «انگار گردنش را با روغنی خوشبو مالش داده بودند؛ سراپای وجودش غرق در احساسی غریب و تازه شده بود... احساس کرد دوست دارد برقصد، بدود به باغ و از ته دل بخندد...»
اندازه و اهمیت این واقعه در ذهن افسر جوان رشد میکند. تا آن زمان هرگز چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود. در سالن رقص، زنان را یک به یک با دقت از نظر میگذراند و سرانجام خود را متقاعد میسازد که آن یک به اتاق آمده است. آن شب، وقتی به بستر میرود، هنوز این را حس میکند که «کسی با او مهربان بوده و او را شاد کرده است، چیزی غیرمعمول، بیمعنا، اما بهغایت خوب و مسرتبخش در زندگیاش رخ داده بود.»
روز بعد هنگ اردوگاهش را برمیچیند و به راهش ادامه میدهد. ریابوویچ نمیتواند فکر آن واقعه را از ذهنش دور کند و چند روز بعد، هنگام شام، وقتی افسران همقطارش مشغول گپزدناند و روزنامه میخوانند، به خودش جرأت میدهد و داستانش را تعریف میکند. آن را تعریف میکند و یک دقیقه بعد ساکت میشود، زیرا تعریف کردنش فقط یک دقیقه طول میکشد. چخوف مینویسد که ریابوویچ حیرت میکند «وقتی میبیند که تعریف کردن داستان در چنین زمان کوتاهی به پایان رسیده است. خیال میکرد که نقل این داستان لابد تمام شب دراز به طول انجامد.» به نظر میرسد افسران همقطارش یا از داستان کوتاه او حوصلهشان سر رفته یا در درستی آن تردید دارند و این امر احساس شکستش را بیشتر میکند. سرانجام هنگ به شهری که حادثه در آن رخ داده بود بازمیگردد. ریابوویچ امیدوار است بار دیگر به خانهٔ بزرگ دعوت شوند. اما دعوتی صورت نمیگیرد، و او قدمزنان به سوی رودخانهای در نزدیکی آن خانه میرود، احساس تلخی و سرخوردگی میکند. چند ملافه روی نردهٔ پلی آویخته شده و او «بدون هیچ علتی» یکی از ملافهها را لمس میکند. همانطور که به آب خیره شده است، فکر میکند: «چقدر مسخره... که میشود آدم اینقدر ابله باشد.»
در این داستان دو جمله وجود دارد که تا عمق وجود خواننده را نیشتر میزند: «ریابوویچ بهشدت شگفتزده میشود وقتی میبیند که تعریف کردن داستان در چنین زمان کوتاهی به پایان رسیده است. خیال میکرد که نقل این داستان لابد تمام شب دراز به طول انجامد.»
نویسنده باید چقدر اهل توجه جدی باشد تا بتواند این جملات را بنویسد. به نظر میرسد چخوف به همهچیز با جدیت توجه میکند. او میداند داستانی که در ذهنمان میگوییم مهمترین داستان است، زیرا ما در درونمان شاخوبرگ میدهیم، خیالپردازیهای مضحک میکنیم. داستان ریابوویچ برایش بزرگ و بزرگتر شده است، و در زمان واقعی به ضرباهنگ زندگی پیوسته است. چخوف نیاز دردناک ریابوویچ به مخاطب داشتن و در عین حال مخاطب نداشتن را میفهمد. شاید چخوف دارد در ضمن با شوخطبعی و سربسته میگوید که افسر جوان، برخلاف چخوف، داستانگوی زبردستی نیست. کنایهٔ گریزناپذیر این است که خواندن داستان خود چخوف، اگرچه تعریف آن کمی بیشتر از یک دقیقه وقت میبَرد، تمام شب طول نمیکشد: این داستان هم مانند بسیاری از داستانهای او کوتاه است و سریع. اگر چخوف آن را تعریف میکرد، آدمها به آن گوش میدادند. اما در ضمن چخوف تلویحا میگوید که حتی داستانی که تازه خواندهایم - داستان مختصر چخوف – هم شرح کاملی از تجربهٔ ریابوویچ نیست؛ درست به همان شکل که ریابوویچ نتوانسته بود تمام تجربهاش را تعریف کند، شاید چخوف هم نتوانسته است تمام آن را بازگو کند. هنوز هم این معما وجود دارد که ریابوویچ میخواست چه بگوید.
«بوسه» داستانی دربارهٔ یک داستان است و به ما یادآوری میکند که یکی از تعاریف داستان میشود این باشد که داستان همیشه موجب پدید آمدن داستانهای بیشتر میشود. هر داستانی داستان میزاید. حکایتی را که چخوف گفته است داریم؛ رخدادهای مجزایی را داریم که برای ریابوویچ رخ میدهد؛ و داستان ناگفتهٔ بیانتهایی را هم داریم که ریابوویچ از آن واقعه میپروراند و نمیتواند بپروراند. هیچ داستانی بهتنهایی نمیتواند خود را توضیح دهد: این معما در دل داستانْ خودْ یک داستان است. داستانها زادآوری میکنند، خود را به شکل پارههای ژنتیک تکثیر میکنند، بهصورت تجسمهای ناکامماندهٔ ناتوانی اولیهٔ آنها برای گفتن کل حکایت.»
حجم
۱۱۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۱۸٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه