کتاب غریب قریب (کتاب دوم)
معرفی کتاب غریب قریب (کتاب دوم)
کتاب غریب قریب (کتاب دوم) نوشتهٔ سعید تشکری است. این کتاب را انتشارات به نشر منتشر کرده است. این اثر به ساخت بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) پرداخته است.
درباره کتاب غریب قریب (کتاب دوم)
کتاب غریب قریب داستان ساخت و بازسازی مرقد ملکوتی امام رضا (ع) در دورههای مختلف تاریخی است. نویسنده در این ۱۲ بخش روایتهایی از ساخت این بارگاه در دورههای نوغانیان، سامانیان، غزنویان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان، چنگیزیها، ایلخانان، تیموریان، صفویان، افشاریان و قاجار روایت کرده است. متن کتاب لطیف و ادبی است و در قالب یک روایت داستانی جذاب به بخشی از تاریخ پرداخته است.
جلد حاضر که دومین جلد از این مجموعه است و تحتعنوان «کتاب غریب قریب (کتاب دوم)» آورده شده ، از ادامهٔ قاجاریه آغاز کرده و با گذر از دورهٔ پهلوی اول، تا دورهٔ پهلوی دوم پیش آمده و در نهایت به دورهٔ انقلاب اسلامی نیز پرداخته است.
خواندن کتاب غریب قریب (کتاب دوم) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به تاریخ اسلام پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب غریب قریب (کتاب دوم)
«رزوها و ماهها گذشت و تو شده بودی شاگردِ پابهقرص سیدناصر و رویِ حرفش حرف نمیزدی. نشان ندادی که چه از معرق میدانستی و از تجربههایِ پدرِ خدابیامرزت چه اندوخته بودی. کنارِ دو شاگردِ دیگر او میآموختی و اره میکردی و قلم میزدی. برایِ خودت آرزوهایی داشتی؛ خوش داشتی به موطنِ خودت بازگردی و سری بینِ سرها پیدا کنی در کاشان. مشهد شهرِ تو نبود. نخواستی بمانی. فقط دوست نداشتی حرفِ مادرت را رویِ زمین بگذاری. دلِ ماندنش را نداشتی. برایِ همین زبان به دهان گرفتی و از دانستههایت نه به شاگردان و نه به استادت حرفی، نکتهای، اشارهای نکردی.
حالا تو چندماهی بود که در مشهد اقامت کرده بودی. از زائرسرا دل کَنده بودی و شده بودی شاگردی، نگهبانی در کارگاهش. آنجا شده بود خانهٔ دومت. هنوز از سفارش و کاری در حرمِ آقا خبری نبود و تو نیز از مادرت هیچ خبری نداشتی. آنروزها پرپر میزدی برایِ گرفتن خبری از او. ازطرفی خواست قلبیات این بود تا هرطور شده، به مادرت نشان بدهی در مشهد هیچ آیندهای برای تو نیست. باید کمی بیشتر صبر میکردی.
صبر کردی.
یکی از روزها در کارگاه مشغول کار بودی و پنجرهای چوبی از جنسِ گردو را باید برایِ یکی از بزرگان مشهد آماده میکردید. هرسه شما سخت کار میکردید و سیدناصر رفته بود تا چوبهایِ جدیدی را سفارش بدهد. به شبکیههایِ پنجره رسیدید. دو کارگرِ جوان دست از کار کشیدند. تو حیران آنها را نگاه کردی که به انتظار استاد ناصر نشسته بودند. اصلاً قولوقرارت را با خودت فراموش کرده بودی. دست از کار نکشیدی، همچنان کندهکاری را انجام دادی. متوجه نگاههایِ دو همراهت نشدی. چوب آرامآرام شکل گرفت و اولین شبکیه درست شد. دهانِ دوستانت از تعجب باز ماند. دلشاد سرت را عقب گرفتی و به کارِ دستت نگاه کردی. دوستانت که آمدند بالایِ سرت، تازه متوجه شدی که چهکار کردهای، دیگر نتوانستی آنچه ساخته بودی، خراب کنی. کارت را دیده بودند و این یعنی سیدناصر هم بهزودی میفهمید. فهمیدن سیدناصر؛ یعنی اینکه تو بهزودی بهعنوان یک دروغگو شناخته میشدی و عاقبتت نامعلوم بود. اولش کمی ترس داشتی، اما کمکم که به آن فکر کردی، دیدی این شاید راهِ حلِ خلاصیات از آن کارگاه و مشهد بود. پس خاطرجمع ماندی.
سیدناصر هم آمد.
خبر به گوشش رسید.
همانطور که انتظارش را میکشیدی. سیدناصر تو را خواست. نفس عمیقی کشیدی و رفتی مقابلش ایستادی. چشمدرچشم.
پرسید:
- «سخنهایی شنیدم.»
- «هرچه شنیدهاید، راست بوده.»
- «که اینطور.»
- «بله، همینطور.»
- «منتظرم. بگو تا گمان نکنم تو یک دروغگو بودهای و قصد فریبم را داشتی.»
- «دروغگو نبودم و نیستم. پدر و مادرم به من یاد ندادهاند که جز حق چیزی بگویم.»
- «هنرت را از من پنهان کردی.»
- «پنهان کردم، اما دروغ نگفتم. بالاخره چیزهایی از شما آموختم که اگر بخواهید، میتوانم همین الان برای شما بازگو کنم.»
- «میشنوم.»»
حجم
۴۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
حجم
۴۷۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۶۴ صفحه
نظرات کاربران
لطفا تو بخش بینهایت بذارید