کتاب سامسای عاشق
معرفی کتاب سامسای عاشق
کتاب سامسای عاشق نوشتهٔ هاروکی موراکامی و ترجمهٔ آرزو مختاریان است. نشر افق این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر یکی از کتابهای «شاهکارهای ۵ میلیمتری» است.
درباره کتاب سامسای عاشق
کتاب سامسای عاشق را باید اقتباس و برداشتی از داستان بلند و مشهور «مسخ» نوشتهٔ فرانتس کافکا دانست؛ داستانی که در آن گریگور سامسا را که صبح یک روز عادی متوجه میشود به حشرهای شبیه سوسک تبدیل شده است، دنبال میکنیم. اکنون نویسندهٔ مشهور دیگر هاروکی موراکامی چه چیز تازهای به آن داستان گذشته افزوده و آن را از چه زاویهدیدی نگاه کرده است؟
این کتاب کوچک و کوتاه را میتوان ادامهٔ مسخ کافکا دانست. در این داستان کوتاه، گریگور سامسا از موجودی دیگر مسخ و انسان شده است؛ یعنی روندی ۱۸۰ درجه مخالف با روند داستانی مسخ که یک انسان در آن، تبدیل به سوسک میشود. ما متوجه میشویم که گریگور حشره بوده و حالا تبدیل به انسان شده است. فضاسازی و خانهای که سامسا در آن خود را مییابد، با فضای تنگ و بستهٔ خانهٔ گریگور «مسخ» تفاوت دارد و نسبت به آن دارای حالت گشایش و فراخی است. سامسایی که موراکامی قصهٔ مسخش را روایت میکند، در پایان حتی عاشق یک دختر جوان خمیده و قوزی میشود. با اینکه دختر زیبا نیست و قوز دارد، اما سامسای تازه انسانشده، عاشقش میشود؛ لقمهای اندازهٔ دهان خودش (چون خودش هم بدن خوشاندامی ندارد) و تازه پایان داستان، شروعی برای شناخت انسان، دنیای اطرافش و عشق است. شاید موراکامی خواسته در مقابل «مسخ» بگوید که اینگونه هم میشد یا میشود یا بهعبارتدیگر، از این طرف هم میتوان مسخ شد یا شخصیت داستانی را مسخ کرد.
خواندن کتاب سامسای عاشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره هاروکی موراکامی
هاروکی موراکامی در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ به دنیا آمد. او یک نویسندهٔ ژاپنی است که کتابها و داستانهایش در ژاپن و همچنین در سطح جهان پرفروش شده و به ۵۰ زبان دنیا برگردانده شدهاند.
موراکامی برخلاف بخشی از مردم در فرهنگ ژاپن، ابتدا ازدواج کرد، بعد کارکردن را شروع کرد و سپس موفق شد فارغالتحصیل شود؛ به عبارت دیگر، ترتیبی که او انتخاب کرد، خلاف شیوهٔ مرسوم بود.
او و همسرش، در سال سال ۱۹۷۴ و در ابتدای زندگی مشترک، همهٔ پولشان را خرجِ باز کردن یک کافه-میخانهٔ کوچک در «کوکوبونجی» کردند؛ پاتوقی دانشجویی در حومهٔ غربی توکیو. دههٔ بیستم عمر این نویسنده، به بازپرداخت وامها و کار یدی سخت (درست کردن ساندویچ، کوکتل و بدرقهٔ مشتریان دهانپُر) گذشت. با نزدیک شدن به پایان دههٔ سوم زندگیاش، خانوادۀ او هنوز، بدهکار بودند و کاسبیشان هم بالاوپایین داشت.
اما چه شد که موراکامی نوشتن را آغاز کرد؟ او تعریف میکند که:
یک بعدازظهر آفتابی در سال ۱۹۷۸، برای تماشای مسابقهٔ بیسبال به استادیوم رفته بود. تعداد کمی طرفدار بیرون حصار محوطه نشسته بودند. او آبجودردست، لم داد تا بازی را ببیند. وقتی موراکامی بازی را تماشا میکرد، بدون هیچ دلیلی و بدون تکیه بر هیچ زمینی، ناگهان به ذهنش رسید: «میتوانم رمانی بنویسم».
او پس از بازی، سوار قطار شد و دستهای کاغذ تحریر و یک خودنویس خرید. او میگوید: «حس نوشتن بسیار تازگی داشت. به یاد میآورم چهقدر هیجان داشتم. از آخرینباری که نوک خودنویس را روی کاغذ گذاشته بودم، مدتها میگذشت».
آثار موراکامی، جوایز متعددی را از جمله جایزه جهانی فانتزی، جایزه بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر، جایزه فرانتس کافکا و جایزه اورشلیم را دریافت کرده است.
برجستهترین آثار موراکامی عبارتاند از: «تعقیب گوسفند وحشی»، «جنگل نروژی»، «کافکا در کرانه» و «کشتن کمانداتور» (مردی که میخواست پرتره نیستی را بکشد).
داستانهای موراکامی، در برههای از زمان، از سوی ادبیات ژاپن محکوم به غیرژاپنی بودن میشوند و مورد انتقاد قرار میگیرد. برخی منتقدان معتقد بودند که نوشتههای او تأثیرگرفته از ریموند چندلر، کرت وونهگات و ریچارد براتیگان هستند. داستانهای او بیشتر سرنوشتباور، سوررئالیستی و دارای درونمایۀ تنهایی و ازخودبیگانگیاند.
هاروکی موراکامی در ژوئن ۲۰۱۴ دربارۀ خود میگوید: «بعضی گفتهاند «کارهای تو حس اثر ترجمهشده را منتقل میکنند.» معنای دقیق این عبارت را نمیفهمم، اما بهنظرم از طرفی درست به هدف میزدند و از طرف دیگر خطا میکردند. از آنجا که اولین قطعهٔ داستان بلندم به معنای دقیق کلمه، ترجمه بود، این حرف کاملاً غلط نیست، اما تنها در مورد فرایندِ نوشتنم کاربرد دارد. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمهٔ آن به ژاپنی دنبال میکردم، چیزی کمتر از آفرینش سبکی بیپیرایه و خنثا نبود که به من آزادیِ حرکت بیشتری بدهد. علاقه نداشتم یک شکل رقیق ژاپنی ایجاد کنم. میخواستم شیوهٔ بیانی در زبان ژاپنی پیاده کنم که تا حد ممکن از زبان به اصطلاح ادبی دور باشد، که با صدای طبیعی خودم بنویسم. این کار، نیازمند معیارهای بسیار سختی بود. آن زمان تا جایی پیش رفتم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی در نظر نمیآوردم.»
استیون پول از روزنامهٔ گاردین، این نویسندۀ ژاپنی را برای دستاوردها و آثارش، در میان بزرگترین نویسندگان قرار داده است.
بخشهایی از کتاب سامسای عاشق
«از خواب که بیدار شد مسخ شده بود؛ شده بود گرهگور سامسا.
به پشت دراز کشیده بود روی تخت و سقف را نگاه میکرد. طول کشید تا چشمهاش به بینوری عادت کنند. سقف معمولی به نظر میآمد، از آنهایی که هرجایی پیدا میشوند. زمانی، رنگش سفید بوده یا شاید به رنگِ سرشیر. ولی بهخاطر سالها گرد و خاک، رنگ شیرِ خراب گرفته بود. تزئینی نداشت، نه چیزی. نه حرفی، نه نقلی. از پس نقش اصلیاش برآمده بود ولی به کار دیگری کار نداشت.
پنجرهٔ بلندی یک طرف اتاق بود. طرف چپ او، ولی پردهاش را برداشته و تختههایی ضخیم به قاب پنجره کوبیده بودند. یک وجب یا همین حدود، بین تختههای افقی، فاصله بود، معلوم نبود از قصد بوده یا نه، آفتابِ صبح از میانشان راه باز میکرد و خطهای موازی درخشانی کف زمین میانداخت. چرا اینقدر کجسلیقه پنجرهها را کور کرده بودند؟ توفان یا گردبادی، نزدیک بود؟ یا برای اینکه جلوی تو آمدنِ کسی را بگیرند؟ یا جلوی رفتن کسی (شاید او؟) را؟
همچنان درازکش، سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. اثاثی ندید، مگر تختی که روش دراز کشیده بود. نه گنجهای، نه میز تحریری، نه صندلیای، نه نقاشیای، نه ساعتی یا آینهای به دیوار. نه چراغی، نوری. فرش و قالیای هم کف اتاق به چشمش نمیخورد. فقط چوبِ لُخت. دیوارها را با کاغذ دیواریِ طرح پیچیدهای پوشانده بودند، ولی چنان کهنه و محو که سر درآوردن از طرحش در آن نور بیرمقْ غیرممکن بود.
لابد اتاق یک وقتی، اتاقخوابی معمولی بوده. ولی الان، هیچ علامت حیاتی در آن نبود. تنها چیزی که مانده بود تختِ او، آن وسط بود. رختخواب هم نداشت. نه ملافه، نه روتختی، نه بالش. فقط یک تشک از عهد بوق.
سامسا نمیدانست کجاست، یا چه باید میکرد. تنها چیزی که میدانست این بود که حالا آدمیزاد شده و اسمش گرهگور سامساست. و چطور این را میدانست؟ شاید وقتی خواب بوده کسی توی گوشش گفته؟ ولی قبلِ اینکه گرهگور سامسا بشود که بوده؟ چه بوده؟
وقتی فکرش را متوجه این سؤال کرد، چیزی مثل ستونی سیاه از پشه توی سرش به چرخ افتاد. ستونْ ضخیمتر و حجیمتر میشد و به سمتِ قسمتِ نرم مغزش که حرکت میکرد، یکسر صدای وزوز بود. سامسا تصمیم گرفت فکر کردن را تمام کند. در این موقع فکرکردن به هر چیزی فقط باری طاقتفرسا بود.»
حجم
۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
نظرات کاربران
داستان جالبی بود در عین سادگی جذابیت زیادی داشت به نظرم میتونست یکم طولانی تر باشه و ادامه پیدا کنه ولی در کل جالب بود و به همه پیشنهاد میدم بخوننش ترجمه خوبی داشت ولی یجاهایی اشتباه تایپی داشت
داستانی فوق العاده دیگه از موراکامی که البته اگه داستان مسخ کافکا رو اول بخونید بعد این داستان رو .بیشتر از خوندنش لذت میبرین
خب درستش این است که اول مسخ کافکا رو بخونید و سپس سامسای عاشق رو چون این داستان کوتاه موراکامی بر اساس همان داستان یا به گونه ای دنباله همان داستان است. بسیار تامل برانگیز است با توجه به اینکه
یک داستان کوتاه که اقتباسی از کتاب *مسخ* کافکا هستش. حتما باید اول اون کتاب رو بخونید
یک داستانِ کوتاه و بامزه!
داستان درباره شخصی به نام سامسا است که گویی تازه به دنیا آمده و از همه چیز بی خبر است؛ از جایی که در آن هست، از اوضاعی که وجود داره و ... . به شخصه از داستانش خوشم اومد،
دوسش داشتم :) انگار همه ی ما، یه سامسا هستیم. تو دایرهی کوچیک مغزمون، ادم ها رو میبینیم، عاشق میشیم و اونا و خودمون رو حبس میکنیم!
داستان ، مثل سایر آثار موراکامی پر از تشبیه های خلاقانه و پر از رموزیه که هیچ وقت حل نمیشن ولی عشق، عشق شاید راه حل تمام سوالات سامسا باشه! شاید سامسا هیچ وقت نفهمه که اصلا سامسا هست یا
داستان خوب ترجمه افتضاح 😑
ترجمه.........😶