کتاب گلوله فیروزه ای
معرفی کتاب گلوله فیروزه ای
کتاب الکترونیکی «گلوله فیروزه ای» نوشتهٔ فهیمه شهابیان مقدم در انتشارات کتابستان معرفت چاپ شده است. داستان این کتاب در ماههای انتهایی حکومت رژیم پهلوی در سال ۵۷ شکل میگیرد و ماجرای انقلابیشدن یک طرافدار پهلوی را روایت میکند.
درباره کتاب گلوله فیروزه ای
فیروزه هرچند طرفدار رژیم است، اما فقط یک دغدغه دارد آن هم ناراضی بودنش نسبت به یک ازدواج اجباری است؛ ازدواجی که در آن پدربزرگ قصد دارد فیروزه و مسعود را به هم برساند. اما به مرور، رازهایی از بعضی آدمهای اطراف فیروزه برملا میشود که قطار زندگی او را روی ریل دیگری میاندازد؛ رازهایی که بعضی از آنها میتواند مانند ترسناکترین کابوسها، فیروزه را بیخواب کند. رازهایی که تارهای تنیده شده روی چشم و گوش فیروزه را کنار زده و آرامش پلاستیکی او را برهم میزند. نویسنده در عین حال از ورای روایت زندگی فیروزه تلاش کرده تا به روایت تاریخ انقلاب در همانماههای پیروزی بپردازد.
کتاب گلوله فیروزه ای را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهایی با موضوع انقلاب اسلامی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب گلوله فیروزه ای
بهسمت کمد برگشت و پرسید: «با کلاه میپوشید یا روسری؟» با دلخوری گفتم: «خودم برمیدارم.» اصرار نکرد. بااجازهای گفت و از اتاق بیرون رفت. برخاستم، پیراهن را برداشتم و کلافه پوشیدمش. همان طور که دکمههای کنار مچش را میبستم، مقابل آینهٔ بزرگ روی میزم ایستادم. نگاهی به چشمهایم اندختم و حسرت کشیدم. از بیخوابی، زیر چشمهای درشتم گود افتاده بود. دو دستم را از بالای سرم بین موهای فرفریام فروبردم و همه را پشت سرم جمع کردم. با یک دستم از کشوی کوچک میز، کش مویَم را درآوردم و موهایم را محکم بستم. روسری مثلثی مشکیام را از کشوی دیگر میز بیرون آوردم، روی سرم انداختم و گرهاش را پشت گردنم زدم. اولین دکمهٔ پیراهنم را هم بستم تا سفیدی گلویم کمتر معلوم باشد. دوباره خودم را در آینه برانداز کردم. رنگ مشکی را نمیپسندیدم، اما نمیشد در مجلس پُرسه، لباس رنگی پوشید. از اتاقم بیرون آمدم. دست روی نردههای گچی کنار راهپله گذاشتم و آرام و با اکراه، پلههای طبقهٔ دوم عمارت را یکییکی پایین آمدم. اتاق بابا پایین پلهها بود. چند پله بیشتر تا پایین نداشتم که او هم بیرون آمد. سلام کردم. بدون اینکه کامل گردنش را بهسمتم بچرخاند، یک لحظه از گوشهٔ چشم نگاهم کرد. چشمهایش مثل همیشه بیحال و خسته به نظر میآمد. خونسرد گفت: «علیک!» سریع چند پلهٔ باقیمانده را پایین آمدم و به بازویش چسبیدم. متعجب نگاهم کرد. گردنم را کج کردم و با التماس نگاهش کردم و گفتم: «امکانش هست به آقابزرگ بگید اجازه بدن برگردم تو اتاقم و استراحت کنم؟ به جان شما خیلی خستهام.»
سرش را به نشانهٔ نه بالا انداخت و رفت. عجیب نبود، مثل همیشه جواب داده بود، بیخیال و بیحوصله. جلوتر رفتم. آقابزرگ پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته بود و تکهای از هندوانهٔ قاچشدهٔ جلویش را در دهان میگذاشت. عمو و زنعمو و برادرم فرهاد هم نشسته بودند. خانهٔ عمو طرف دیگر همین عمارت است. همه مثل چند روز قبل که خبر فوت اسداللّه خان آمد، لباس مشکی پوشیده بودند. اثری از گلپسر عمو جلال نبود که اگر الآن حضور داشت، حتماً کنار آقابزرگ و شاید هم روی سر ما نشسته بود، بس که همه تحویلش میگیرند!
بهسمتشان رفتم. همه در سکوت مشغول خوردن میوهٔ بعد از صبحانه بودند. سر میز ایستادم و سلام دادم. بهجز آقابزرگ، همه جواب سلامم را دادند. تا آقابزرگ با اشارهٔ دست اجازه نداد بنشینم، سرپا ماندم.
حجم
۲۳۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۲۳۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
نظرات کاربران
جزو گیرا ترین کتاب هایی بود که مطالعه کردم سبک شیرین داستان من را به آن دوره برد با کار های احمقانه فیروزه عصبی و با کار های شجاع مسعود شاد میشدم خییییلی دوستش داشتم حتماً پیشنهاد میکنم
چنگی به دل نزد
انقدر فضای داستان و شخصیتها ملموس بودند که گاهی حس میکردم عضوی از خانواده فیروزه هستم ... و منم کنار آقا بزرگ نشسته ام... با خنده های فیروزه شاد می شدم با نگرانی او گریه میکردم ... و این بخاطر قلم گیرا
خیلیی عالی بود. واقعا لذت بردم هم از داستان هم از قلم نویسنده
خییییییلی کتاب جالبی هست و متن گیرا و جذابی داره با خوندن همون ۲-۳ صفحه اول چنان جذبش شدم که فقط چون مجبورم ساعاتی کتاب خوندن رو کنار بگذارم از پای اون بلند میشم به قدری شیرین هست که دوست داری چهره
خوشم نیومد
سیر تحول فیروزه رو دوست داشتم بخونید جالب بود.
بنظرم می شد بهتر به موضوع پرداخت. البته نویسنده سعی کرده حال و هوای ماه های منتهی به انقلاب رو در منطقهاش به تصویر بکشه. اصطلاحات و فرهنگ و ... گواه این مطلبه. اما داستان پخته نیست یعنی اون امتیاز
در کل خوب بود.بعضی قسمت ها و صحنه پردازی ها و اتفاقات کمی مصنوعی بود و من به شخصه نمیتونستم تصورشون کنم و با زندگی شخصیت اصلی جور در نمی اومد،ولی در مجموع داستان خوب و محکمی بود.شخصیت پردازی خیلی
کتاب جالبی بود. از خوندنش لذت بردم