کتاب میراث گناهکاران (جلد اول)
معرفی کتاب میراث گناهکاران (جلد اول)
کتاب میراث گناهکاران (جلد اول) نوشته محمدرضا بازدار است و انتشارات کتابستان معرفت آن را منتشر کرده است. این کتاب فضایی پساآخرالزمانی دارد.
درباره کتاب میراث گناهکاران (جلد اول)
قسم، اولین جلد از مجموعه میراث گناهکاران است که در فضایی پسا آخرالزمانی روایتگر نبرد انسان با بزرگترین دشمنش است. این کتاب در تابستان سال ۱۵۰۰ هجری شمسی روایت میشود. زمانی که فقط چند دهه از آتشسوزانی که همه زمین را در برگرفته و همه چیز را از بین برده و انسان و انسانیت را به لبه پرتگاه نابودی و انقراض کشانده گذشته است. حالا تکلیف حسین چیست. مرد مکانیک زنجانی کجای جهان ایستاده زمانی که دشمن دیرینه انسان با دروغ کمک خودش را بار دیگر به قدرت رسانده است.
خواندن کتاب میراث گناهکاران (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب میراث گناهکاران (جلد اول)
نظافت وسایل که تمام شد، دوباره نشستم. از زیر کرکره بیرون را نگاه کردم. هوا تاریک شده بود و دیگر سر و صدایی از شهر نمیآمد. انگشتانم را روی پیشانیام کشیدم. مرگ عمهام اصلاً طبیعی نبود. جایی بیرون از شهر، در گاوازنگ، بدون اینکه حساسیت کسی برانگیخته شود، آن اتفاق افتاده بود. احساس میکردم او تا خود صبح زنده بودهاست. انگار همان لحظهای که خوابش را دیده بودم، او را کشته بودند. یادم آمد وقتی جنازهاش را پیدا کردیم، هنوز گرم بود.
یاد خاطراتم با عمه افتادم. همانطور که مرگش عجیب بود، زندگیاش هم عجیب بود.
کسی چند بار به کرکرهها ضربه زد و چند لحظه بعد آنها را بالا کشید. حاجاکبر بود. شصت و پنج سالش بود، اما هنوز سیاهی موهایش بیشتر از سفیدیها بود. وسط سرش تاس بود و صورت پُرمویی داشت.
هیکل درشتش را از زیر کرکره داخل آورد، دستی به ریش بلندش کشید و با شانهٔ کوچکی مرتبش کرد. با اخم بو کشید و به اطراف نگاهی انداخت. زمین هنوز خیس بود و با کرکرههای بسته، دما و رطوبت اتاق بالا رفته بود. به موتورهای برق نگاهی انداخت. دستی به چشمانش کشید و روی فیلتر نابودشدهٔ یک کامیون نشست. انگار تازه متوجه شدم او را در چه دردسری انداختهام. سرم را پایین انداختم و گفتم: «نمیتونستم روشون کار کنم. ترسیدم بزنم چیزی رو خراب کنم.»
از کجا میدونستی عمهت تو گاوازنگه؟
لبم را گاز گرفتم و به کفشهایش نگاه کردم. نمیدانستم گفتن آن حرفها درست است یا نه، اما در برابر نگاه حاجاکبر تسلیم شدم. از اول خواب تا رسیدن به دروازه را برایش تعریف کردم. وقتی حرفم تمام شد، فقط به من نگاه کرد و سری به نشانهٔ تأیید تکان داد. انتظار این عکسالعمل را نداشتم. گفت: «با هیچکس در مورد این جریان حرف نزن، حتی پدر و مادرت.»
کس دیگهای که شک نکرده؟
بعد از چند لحظه، سرش را به اطراف تکان داد و گفت: «توی شیش ماه گذشته، بیست و هشت نفر از مردم اینجا رو یا راهزنها کشتهن، یا تو سیل غرق شدهن، یا زیر آوار موندهن، ولی فقط مرگ یه نفر میتونه همهچی رو عوض کنه.» صدایش را آرامتر کرد و در حالی که به کنج تعمیرگاه خیره شده بود گفت: «آخه اون بالا چیکار میکرده؟» صندلیام را بهسمت او کشیدم و در حالی که مینشستم گفتم: «نگران صابرم. کار دستمون نده!» با صدای گرفته گردنش را کج کرد و آن را مالید: «درسته غارتگرا پدرشو کشتن، ولی تو نگران این چیزا نباش. حواست به پدر خودت باشه، حالش خیلی بده.» بلند شد. یک دستش را روی کرکرهٔ نیمهباز گذاشت و گفت: «برو خونه. فردا هم نیا کارگاه.»
حجم
۳۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۳۱۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
اگه از آثار پادآرمانشهری (که شامل موجودات غیرطبیعی، حیوانات جهشیافته و انسانها شرور باشه) خوشتون میآد، این اثر خوبیه. جزء معدود آثار ایرانی تو این زمینهاس. به خصوص که با فرهنگ ایرانی هم جور درمیآد.
احساس شبیه به بازی ها و یا فیلم های پساآخرالزمانی دلچسبی داشت و از درگیری های ماوراء الطبیعی باحالی که داشت خوشم امد، یه جور منطق پشتت بود و اجازه می داد بتونم مثل جادبه و موارد دیگه قبولش کنم
واقعا قشنگ بود.
هر فصل که جلوتر میرفتم، جذابیت داستان بیشتر میشد. عالی بود.
عالیه