کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟
معرفی کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟
کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟ نوشتۀ ریشارد داویت پرشت و ترجمۀ حامد قدیری است. انتشارات ترجمان علوم انسانی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این کتاب، یک ماجراجویی علمی و فلسفی است که در آن بحثهای کلاسیک فلسفی با جدیدترین یافتههای علوم ترکیب شدهاند. این کتاب، دربارهٔ سؤالهای فلسفی مربوط به وجود انسانی و بشریت منطبق بر خطوط تاریخی نیست. این کتاب، یک تاریخ فلسفه نیست.
درباره کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟
کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟، میکوشد به پرسشهایی از این دست پاسخ گوید:
- خوشبختی چه معنایی دارد؟
- آیا زندگی معنادار است؟
- آیا موظفایم به دیگران کمک کنیم؟
- آیا اُتانازی مجاز است؟
- عشق چه معنایی دارد؟ احساسات چیست؟
- «من» کیست؟
- آگاهی، حافظه و زبان چه هستند؟
- تا کجا میتوان این پرسشها را ادامه داد و کجا باید پی پاسخشان گشت؟
فیلسوفان در سراسر تاریخ کوشیدهاند به این مسائل و انبوهی از پرسشهای مشابه پاسخ دهند. امروز، روانشناسی، نوروساینس و عصبزیستشناسی هم به این مسألهها میپردازند.اکنون ریشارد داویت پرشت، در این کتاب، ما را به سفری پرپیچوخم و هیجانانگیز میبرد. او بحثهای کلاسیک فلسفی را با جدیدترین یافتههای علوم ترکیب میکند. این نویسنده، ساده، گیرا و طنزآمیز مینویسد و هر بحث را با داستانهایی از زندگی فیلسوفان و دانشمندان همراه میکند؛ فلاسفه را از برجعاجشان پایین میکشد و دانشمندان را با سوألات فلسفی روبهرو میکند. حاصل کار او کتابی است خوشخوان و سرشار از نکات تازه که تاکنون به ۲۳ زبان ترجمه شده و بیش از یک میلیون نسخه از آن در جهان به فروش رفته است.
پرشت در مقدمه به ما یادآوری میکند که، پیش از این، ایمانوئل کانت موضوعات مهمی را که پیش روی انسان است به یکمجموعه از پرسشها تقسیم کرده است:
- چه میتوانم بدانم؟
- چه کار باید بکنم؟
- به چه چیزی میتوانم امید ببندم؟
- و انسان چیست؟
سامان کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟ نیز براساس همین پرسشها شکل گرفته است.
خواندن کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران فلسفه و روانشناسی عمومی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من کی ام؟ و اگه این طوره، چندتا؟
«خطای روسو
آیا به آدمهای دیگر نیاز داریم؟
منشی شرکت رادیو و تلویزیونیای که گاهی در آنجا کار میکردم زنِ میانسالی بود که غُرغرهایش زبانزد همه بود. شیوهٔ خشن و زمخت او موجب آزار هر کسی میشد که با توقع احوالپرسی دوستانه به آنجا میآمد. اما هروقت که پسرم اسکار را میدید، آدمِ دیگری میشد. چشمانش برق میزد و چهرهاش گشاده میشد و اسکار را غرق در عواطفِ خود میکرد. برایش اصلاً مهم نبود که پسرِ منْ شور و اشتیاق او را پاسخ نمیدهد. موقعِ ترک آنجا هم با چهرهای بشاش دمِ در میپلکید و ما را بدرقه میکرد.
من از زندگیِ شخصیِ این زن چیزی نمیدانم، اما در مخیلهام نمیگنجد که او دوستان صمیمیِ زیادی داشته باشد. گمان میکنم، حتی با وجود تعاملات اجتماعی لازم برای شغلش، باز هم عمیقاً تنها و بیکس باشد. بیتعارف فلاکت و بدبختیِ او برای من افسردهکننده بود، اما خب یحتمل ژانژاک روسوی فیلسوف موافق این حرف نمیبود.
روسو واقعاً آدمی عجیبوغریب بود. او، که سال ۱۷۱۲ در ژنو به دنیا آمده بود، نزدِ یک قلمزن شاگردی کرد، اما چندی بعد آنجا را ترک کرد و راه خودش را در پیش گرفت. او این رؤیا را در سر میپروراند که موسیقیدان شود، اما هیچوقت سازی ننواخت. تنها چیزی که از این رؤیای او محقق شد سیستم عجیب تازهای برای نُتنویسی موسیقایی بود که البته توجه کسی را به خود جلب نکرد. روسو اکثر دوران بزرگسالیاش را بیهدف سرگردان بود و از جیب زنانی میخورد که موهای تیره و چشمان درشت و قهوهای او را جذاب میدانستند و، با وجودِ خلوضعیاش، او را زیر پروبال خودشان میگرفتند. او هرگز مدت زیادی در یک مکان نمیماند. در پاریس با رهبران روشنگری ملاقات کرد، اما چندان به دلش ننشستند.
یکی از روزهای اکتبر ۱۷۴۶، زمانیکه روسو ۳۷ ساله بود، زندگیاش آنچنان زیرورو شد که بعدها از آن روز با عنوان یک «اشراق» حقیقی یاد کرد. این منتقدِ دورهگردِ موسیقی عازم جنوب شرق بود و، از یکی از جادههای حومهای، از پاریس به قلعهٔ ونسن پیش میرفت. این قلعه در آن زمان یک زندان دولتی بود که میزبان برخی از زندانیان مشهور مثل کُنت دو میرابو، مارکی دو ساد و فیلسوف روشنگری، دنی دیدرو، بود. روسو برای ملاقات با دیدرو عازم آنجا بود، زیرا در آن ایام داشت مداخل کوتاهی برای درج در دایرةالمعارف جامع و مشهور دیدرو (مشهور به دایرةالمعارف) مینوشت. روسو، در جایی از مسیر منتهی به ونسن، نسخهای از اثرگذارترین روزنامهٔ پاریسِ آن زمان، یعنی مرکور دوفرانس، را دید. در آن شماره از روزنامه، اعلامیهای آمده بود که، در آن، آکادمی دیژون سؤالی مطرح کرده بود و به بهترین مقالهای که در پاسخ به آن نوشته میشد جایزهای اعطا میکرد: «آیا پیشرفتهای علم و هنر به ارتقای اخلاقی منجر شده است؟». روسو در نامهای تصنعی به یکی از دوستانش به نام مالزرب میگوید که بهمحض دیدن این سؤال نوعی حس رسالت و مأموریت به او دست داده است. آنطور که از این نامه برمیآید، تواضع و رواداری چندان به قامتِ او دوخته نشده بود:
گذارم به سؤال آکادمی دیژون افتاد که منجر به نخستین نوشتهٔ من شد. اگر چیزی به نام الهام ناگهانی وجود داشته باشد، آن محرکهای که با خواندنِ آن سؤال در من ایجاد شد از جنس همان الهامهاست. ناگهان احساس کردم که ذهنم مبهوت هزاران بارقهٔ نور شد. در آنِ واحد، انبوهی از ایدههای هیجانانگیز خود را با چنان قدرت و اختلاطی بر من عیان کردند که گرفتارِ دلهرهای بیاننشدنی شدم. احساس کردم سرم اسیر سرگیجهای خُمارآلود شده است. ضربان تند و شدید قلب بر من عارض شد، جوری که مرا به دلدرد انداخت. دیگر نمیتوانستم به هنگام قدمزدن نفس بکشم. ناگزیر خودم را زیر یکی از درختان خیابان انداختم و با همان حال آشفته نیمساعت آنجا ماندم و وقتی دوباره روی پای خود ایستادم، متوجه شدم که جلوی کُتم از اشکهایم خیس شده، حال آنکه فروباریدنِ آنها را احساس نکرده بودم. آه آقا! فرضاً که میتوانستم یکربع از آنچه زیر آن درخت دیدم و حس کردم را بنویسم، اما چطور میتوانستم همهٔ تناقضات نظام اجتماعی را نشان دهم؟ با کدام قدرت و توانم میتوانستم همهٔ سوءاستفادههایی را که از نهادهایمان میشود عیان کنم؟ با کدام صرافت و سادگی میتوانستم اثبات کنم که بشر طبعاً خیر است و به خاطر همین نهادهاست که بشر شریر شده است؟ از میان انبوه آن حقایق والایی که در یک ربع ساعت و زیر آن درخت بر من اشراق شده بود، هرآنچه توانستم حفظ کنم بهشکل پراکنده و کمبنیه در سه نوشتهٔ اصلی من آمده است، یعنی گفتار اول و نوشتهای که دربارهٔ نابرابری است و رسالهای که درباب آموزش نگاشتهام. این سه تفکیکناپذیرند و در کنار هم یک کلِ واحد را میسازند ... اینطور بود که وقتی داشتم به این موضوع میاندیشیدم، به رغم میل باطنیام نویسنده شدم.
مقالهٔ ارسالی روسو با عنوان گفتاری درباب هنرها و علوم جایزهٔ نخست را برای او به ارمغان آورد و یکشبه او را به شهرت رساند، اما مقالهٔ حیرتانگیزی که سالها بعد به مسابقهٔ دیگری ارسال کرد، و با عنوان گفتاری درباب نابرابری معروف شد، شهرت بیشتری به دنبال داشت. این مقالهٔ دوم، که مزاج فتنهگرانهٔ روسو را به حد اعلی نشان داده بود، از آن مقالههایی نبود که داوران مسابقه را راضی کند؛ بههمینخاطر، جایزهٔ مسابقه را نبُرد. در این مقاله، واضح و صریح اعلام کرده بود که فرهنگ و جامعهْ بشر را نهتنها بهتر، بلکه بدتر کردهاند: «انسانها شریرند و این تجربهٔ تلخ و دائمی ضرورتی به برهان ندارد. اما انسان طبعاً خیر است و گمان میکنم این را اثبات کردهام ... بگذارید از جامعهٔ بشری اینقدر تعریف و تمجید کنند، اما همچنان حقیقت این است که بالضروره انسانها را به سمتی سوق داده که هرجا منافعشان با هم تضاد پیدا میکند از یکدیگر متنفر باشند».
از منظر روسو، انسانها بنا به طبعشان خیرند، اما همهٔ دروغها و قتلهایی که در جهان به وقوع میپیوندند گواه بر ایناند که چیزی باعث ظهور و ترویج شر شده است. روسو انسان را ذاتاً غیراجتماعی میدانست. او مدعی بود که انسانها هم مثل سایر حیوانات بنا به طبعشان از مواجهه و معارضه با یکدیگر اجتناب میکنند. انسان، بهجز دغدغهٔ خوشبختیِ خود، تنها یک احساس قوی و ذاتی دارد که همانا همدلی با دیگران است. اما متأسفانه بضاعت عزلت و تنهایی را ندارد. فجایع طبیعی و سایر نیروهای محیطی و خارجی آدمها را وامیدارد که به نیروهای مشترک بپیوندند، اما همین زندگی مشترک در اجتماع آنها را به جان یکدیگر میاندازد. آنها بدگمان و بداندیش بزرگ میشوند و، وقتی خودشان را با دیگران قیاس میکنند، حس «خود» شان به خودشیفتگی منتهی میشود و «خیر فطری» شان به محاق میرود.
این مقالهٔ روسو با انتقادات تندی مواجه شد، اما اکثر فلاسفهٔ روشنگری با موضع نقادانهٔ روسو نسبت به جامعهٔ فئودالی اروپای غربی همدل بودند.»
حجم
۴۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۴۲۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
به نظرم کتاب خوبی بود.ترجمه هم خوب و نسبتا روان بود.برای آشنایی با فلسفه کتاب خوبیه.من نسخه کاغذی رو خوندم
کتاب خوبی بود اما متن روانی نداشت
چرا خدا وجود داره؟ چون بهش یک صفت نسبت میدیم پس وجود داره. این یک جمله از کتابه. اگه با این جمله مشکل ندارید کتاب را خریداری کنید. از دید خداپرستان خدا خود وجوده نه اینکه اثبات کنیم وجود داره که بشه
تا کتابشو خریدم بارگزاری شد