کتاب آخرین پروانه
معرفی کتاب آخرین پروانه
کتاب آخرین پروانه نوشته ساناز رمضانی است. این کتاب داستان دختری به نام پروانه که درگیر یک رابطه احساسی پر از دردسر شده است. این کتاب را انتشارات کتاب نغمه منتشر کرده است.
درباره کتاب آخرین پروانه
داستان با یک مهمانی شروع میشود که در آن رها و پروانه شرکت کردهاند. رها در میان مهمانی متوجه خیانت سپهر دوست پروانه به او میشود و سعی میکند دوستش را آگاه کند. زمان پیش میرود و پسر دیگری بهنام احسان وارد زندگی پروانه میشود او خدمتکار خانهشان است. پروانه که احساس عمیقش نسبت به احسان را در قلبش نگه داشته و چون میداند عشقش ممنوعه و پر از مخالفت خانواده است، سعی میکند روی آن سرپوش بگذارد. اما وقتی میفهمد احساسش دوطرفه است، تصمیم میگیرد همراه احسان شود و پیش پدرش پرده از این عشق بردارد. اما با واکنش شدید پدرش روبهرو میشوند و رازهایی برملا میشود که هیچکدام انتظارش را نداشتهاند.
خواندن کتاب آخرین پروانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آخرین پروانه
دخترک از سپهر دلخور بود. چرا که او را در مهمانی به هوای سر زدن به دوستان دیگرش، ساعتها تنها گذاشته بود. و همین امر او را از آمدن به مهمانی، آن هم به عنوان همراه سپهر پشیمان کرده بود. حس میکرد غرورش نزد بهترین دوستش خدشهدار شده است!
در واقع پروانه از سپهری که به خاطر او با مکافات زیاد از مادرش اجازه گرفته و خود را به او رسانده بود، انتظار داشت که هر لحظه کنارش باشد، نه اینکه او را رها کرده و خود به تنهایی پی خوشیاش برود!
نگاه پروانه باز با خلوت پنجره عجین شد. آسمان سیاه اردیبهشت ماه، امشب پر از ستارههای ریز و درشت بود. ستارههایی که دیگر کمتر زمانی میشد آنها را دید، چرا که آلودگی و گرفتگی هوای تهران هیچگاه تمامی نداشت.
پروانه بیشتر ماندن را جایز ندانست، دستش را بر دستگیرهٔ در گذاشت تا از ماشین پیاده شود که سپهر گفت:
ـ صبر کن.
انگشتان پروانه روی دستگیرهٔ در ثابت ماند و رو گرداند.
ـ چیه؟
به ثانیه نکشید که گرمایی روی پیشانیاش حس کرد. دما به طور آنی و یکدفعهای بالا رفت، پروانه سرجایش میخکوب شد. سپهر خرسند و راضی از کار انجام شده، دست از پشت صندلی پروانه کشید و سرجایش نشست.
دست چپش را نیز روی فرمان گذاشت و با چشمانی براق گفت:
ـ خداحافظی یادت رفته بود، حالا میتونی بری.
پروانه حیران و پریشان حال، نگاهش به روبهرو بود. سپهر که عکسالعملی از او ندید، رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن پسری چشم و ابرو مشکی و متعجب که مقابل در نیمه باز ایستاده بود، جا خورد.
پروانه بیپلک زدن تنها خیره به احسان بود. سپهر در یک تصمیم آنی، جنتلمنانه از ماشین پیاده شد و در سمت شاگرد را باز کرد.
احسان که خدمتکار خانه بود، از دیدن این حرکت، متعجب و کپ کرده قدمی جلو آمد.
بر خلاف ترافیک و بوقهای ممتد بزرگراهها و خیابانهای تهران، کوچه در سکوتی بس عجیب فرو رفته بود، گویا شهر به یکباره در خوابی عمیق به سر میبرد.
سپهر دستی پشت او گذاشت و به جلو هدایتش کرد. احسان از دیدن پسری جوان در کنار دختر فریدونخان یکه خورد. چند ثانیه زمان لازم داشت برای درک و کنکاش این تصویر!
احسان با دیدن بهت و ترس نشسته در چشمان قهوهای پروانه، پا تند کرد و جلوتر آمد. فشار دندانهایش بر هم آنقدر زیاد زیاد بود که فکش درد گرفت.
حجم
۲۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۲۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
نظرات کاربران
بسیار داستان سخیفی داشت . اصلا روی شخصیت ها و روایت ها کار نشده بود . بیشتر به داستانی خیالی در ذهن و رویاهای یک نوجوان تازه کار می مانست . حیف هزینه مالی و زمانی که صرف آن کردم
داستان جالبی داشت