کتاب مهتاج
معرفی کتاب مهتاج
کتاب مهتاج نوشتهٔ سپیده مساعد حصار است و نشر ندای الهی آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مهتاج
این کتاب داستان دختری به نام مهتاج است که آدم ناممکنهاست! آدم کارهای عجیب و سخت و نشدنی. دختری که از روز خلقت سرنوشتش ناخواسته گره خورد به تقدیر مادرش! دختری که به جبر میان لیلی بازیهایش به یکباره بزرگ شد و به همه ثابت کرد با سلاح عشق میشود با تقدیر جنگید، جوری که زندگی برای شهامتت تمامقد بایستد و دست بزند.
از کودکی بهدنبال راز بیمهری مادر است و پایش به اتفاقاتی کشیده میشود که سرنوشتش را دستخوش تغییرات شگرفی میکند. رمان مهتاج داستان دختری به همین نام است که همواره در پی کارهای دشوار و ناممکن میرود.
سپیده مساعد حصار در کتاب پیش رو از زبان مهتاج سخن میگوید، دختری که با وجود دشواریهای زندگی هنوز به نیروی عشق باور دارد و میخواهد به دیگران نیز ثابت کند که اگر عاشق باشند، ناممکنی برای آنها وجود نخواهد داشت. همین عشق است که مهتاج را از زندگی تاریک و غمانگیزی که دارد نجات میدهد.
مهتاج داستانی عاشقانه و اجتماعی است که مخاطب را بهدنبال خود خواهد کشاند و از راز عشق با او سخن خواهد گفتیت میکند. مهتاج و پسرخالهاش ستار دلباختهٔ هم میشوند. اما در زمانی شوم، مهتاج با خیال اینکه ستار برادرش است درگیر اوهاماتی میشود و سرانجام، مرگ غمانگیز، او را از تمامی اوهامات میرهاند.
این داستان از زبان شخصیت اصلی روایت میشود؛ داستانی عاشقانهاجتماعی و پر از هیجان که خط به خطش ذهن خواننده را به چالش میکشد و مبهوت خودش میکند؛ داستانی که ارزش بارها و بارها خواندهشدن را دارد.
خواندن کتاب مهتاج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مهتاج
کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم بوی نون داغ محلی کل فضای اتاق رو پر کرده بود همین که خواستم بلند بشم دوباره بین پاهام درد شدیدی گرفت
دلم لرزید...! یعنی باز اون سایه شب اومده بود سراغم؟
ترسیده پیراهن گلدارم رو سریع بالا دادم با دیدن کبودی و جای چنگ رو پاهام وحشت زده هین بلندی کشیدم.
تندی پیراهنمو پایین دادم تا برم مطبخ پیش خانجون. از ایوون نگاهی به حیاط انداختم مثل همیشه مادرم رو صندلی مخصوص خودش رو ایوون نشسته بود یک فنجون قهوه هم دستش
صبح بخیر گفتم تلخ نگاهم کرد! سلانه سلانه از پله ها داشتم میرفتم پایین که یهو نگاهم به اتاق مادرم افتاد که درش باز بود چشمم به صندوق بزرگ و مجلل افتاد با کنجکاوی پاورچین راهمو کج کردم سمتش. دم در ایستادم چقدر بزرگ و زیبا بود یهو صدای عجیبی شنیدم دقت کردم همون صدایی بود که شبها میشنیدم و بعدش یه سایه آزارم میداد!! از رفتن به داخل اتاق منصرف شدم تو دلم گفتم حتما یه روز از نزدیکش باید ببینمش، با همین فکر رفتم پیش خانجون طفلی پیر و فرتوت بود ولی مجبور بود برای اهالی خونه نون بپزه، مادرم اشراف زاده بود، پدرم یه آدم معمولی، این خونه و زندگی هم از صدقه سری پدر بزرگم بود، خانجون و عمههام مجبور بودن مثل کلفت و کنیز جلوی مادرم دولا و راست بشن! مخصوصا از وقتی که پدر بزرگم برای پدرم یه کار اداری جور کرده بود اون موقع هرکسی که تو اداره کار میکرد با انگشت نشونش میدادن، برای همین مادرم خودش رو تافته جدا بافته میدونست و تو خونه کاری جز بزک دوزک و امر نهی کردن چیزی بلد نبود! خانجون میگفت ما رو خودش تر و خشک کرده، اون روز از خانجون شنیدم که پدرم رو برای ماموریت فرستادن چند روزی نیست ازم خواست این چند روز کمتر سمت مادرم برم چون اگه کتکم میزد کسی جز بابام نمیتونست منو از دستش نجات بده! چشمی گفتم و گونه خانجونمو بوسیدم و یه نون محلی داغ برداشتم و رفتم پی بازی غروب خسته بعد بازی رفتم لب حوض آبی به سر و صورتم زدم زیر موهام کاملا خیس عرق بود، داشتم میرفتم بالا که دوباره متوجه اتاق مادرم شدم.! یه حس عجیبی منو سمت اتاق کشوند به آرومی در رو باز کردم یهو یکی محکم دستمو گرفت و منو کشید داخل اتاق تا خواستم جیغ بکشم با حالت خفه ای سرم داد زد:
هیس! ساکت!
از شدت ترس قلبم اومد تو دهنم
وقتی فهمید ازش، میترسم گفت: نترس کاریت ندارم.
با ترس و لرز نگاهش کردم خوب میشناختمش یکی از غلامان مورد اطمینان پدرم و مادرم بود! ولی من از همون اول حس بدی بهش داشتم.
- اگه حرفهامو گوش کنی میذارم که زود بری..
ولی تا اینو گفت. صدای خانجون رو شنیدم که داشت دنبالم میگشت..
مهتاج...؟؟ مهتاج مادر!؟ وقت گرمابه...آب دیگ جوش اومده عمت منتظره مهتاج...کجایی ورپریده؟
عمار آشفته شد، از شدت ترس و استرس پیشونیش پر دونههای عرق شد.
ولت میکنم بری.. ولی اگه به کسی حرفی از من بزنی دفعه بعد سرتو گوش تا گوش میبرم..
از حرفش وحشت کردم.. ترسیده چشمی گفتم و دویدم بیرون... خانجون تا دم در حیاط برای پیدا کردنم رفته بود. از پشت سرش دامن چین دار گلدارشو گرفتم. متعجب برگشت. عصای قهوهای چوبیشو آروم زد رو پام..
حجم
۲۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۷ صفحه
حجم
۲۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۷ صفحه
نظرات کاربران
سخیف و مبتذل
از فیلمهای ترکیه ای بدتر بود، همه بهم خیانت کردن همه باهم رابطه داشتن بچه ها معلوم نبود بچه کی هستن وحشتناک وافتضاح بود
تو خلاصه داستان گفته بود مهتاج عاشق ستار میشه!!!اصلا این داستان ستار نداشت خوب نبود
ارزش وقت گذاشتن نداشت.واقعا سطح پایین بود.
داستانی جذاب و قلمی روان
من واقعا لذت بردم.... اثری بسیار لذت بخش و روان.. میبرتت به گذشته .. جالب بود
عالی بود