دانلود و خرید کتاب طوطی و تاول ابراهیم اکبری دیزگاه
تصویر جلد کتاب طوطی و تاول

کتاب طوطی و تاول

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب طوطی و تاول

کتاب طوطی و تاول نوشته ابراهیم اکبری دیزگاه است این کتاب را نشر معارف منتشر کرده است و روایت سفر به کربلا است.  

درباره کتاب طوطی و تاول

این کتاب سفرنامه‌ای به کربلا است. داستان مردی که بدون ویزا و پاسپورت به مرز می‌رسد و می‌خواهد برای اربعین به کربلا برود اما نمی‌تواند، پیرمردی که ماشین سنگین دارد او و دو مرد هم‌مسیرش را لای کیسه‌های آرد در کامیونش پیدا می‌کند و از مرز رد می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد برای نوه‌اش که مدافعِ حرم است دعا کنند. 

آن‌ها در مسیر از هم جدا می‌شوند اما کمی بعد سرنوشت آن‌ها را سر راه هم قرار می‌دهد تا مسیرشان را با هم ادامه دهند. این کتاب روایت سفری به کربلا است با زبانی داستانی و جذاب که مرحله به مرحله خواننده عاشق امام حسین(ع) را با خودش همراه می‌کند. 

خواندن کتاب طوطی و تاول را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به سفر کربلا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب طوطی و تاول

حمیدِ شکارچی، دانشجوی زراعت بود در اصفهان و عمو عمران را او در وضوخانهٔ مسجدِ جامع، شکار کرده‌بود و به‌این دلیل رئیسِ ما آردی‌ها به‌حساب می‌آمد، امّا ذرّه‌ای جنمِ ریاست در وجودش نبود. تنها هنرش این بود که خیلی راحت می‌زد توی صف، نذری می‌گرفت و خارج می‌شد. وقتی دید نشسته‌ام برگشت سمتِ من، گفت: «بلند شو، تنبلی نکن. باید زودتر برویم برسیم کربلا. تازه آن‌جا یک موکبِ باحال می‌بینم.»

البته می‌دانستم آن‌ها هم خیلی علاقه ندارند تا آخر، همسفرِ من باشند؛ چون من چندبار تذکّر داده‌بودم که نباید کُلِ سفر به خوردن و آشامیدن بگذرد؛ نباید بزنند توی صف. نباید اسراف کنند. همین امر هم بی‌تأثیر نبود در تبدیل شدنِ من به دیگری.

با لبخند گفتم: «من باید استراحت کنم.» پای راستم را کمی بلند کردم تا ببیند: «این دیگر نمی‌آید با من، شما بروید. شده دیگریِ من.»

پوستِ پارچه شده و خونی را که دید، لب گزید و چیزی نگفت. برای او رسیدن به کربلا موضوعیّت داشت، نه پیاده‌روی. به ساعتش نگاهی انداخت. مِن‌مِنی کرد و گفت: «ما در عمودِ نهصد می‌ایستیم. رسیدی زنگ بزن. خودم می‌آیم پیدایت می‌کنم.»

گفتم: «باشد. ولی من با این اوضاع نمی‌رسم. اگر ندیدم‌تان حلال کنید. فقط انصافاً رعایت کنید.»

دستی کشید به برآمدگیِ شکمش، با خنده گفت: «من دیگر می‌ترکم. چشم. تا شب نمی‌خواهم چیزی بخورم. دوست دارم نخورم امّا نمی‌توانم جلویم را بگیرم. چه‌کار کنم؟»

لبخندی زدم و گفتم: «این‌جا آمدی تا قدرت تصرّف و تسلّط پیدا کنی بر خودت.» مکثی کردم و گفتم: «آقایِ شکارچی، از من اگر بدی دیدید حلال کنید.»

انگار عذابِ وجدان، مُردّدش کرده‌باشد که به دیگری بیاندیشد، گفت: «نه. ما باید باهم باشیم، تو جانِ من را نجات دادی.»

گفتم: «همهٔ ما را خدا نجات می‌دهد.»

دستش را گذاشت رویِ شانه‌ام و گفت: «نمی‌خواهیم تنهاتان بگذاریم.»

گفتم: «من تنهایان را دوست دارم.»

انگار گیر افتاده‌باشد در تلهٔ رفتن و ماندن؛ این پا و آن پا کرد.

آن‌روز وقتی پشتِ کامیون مخفی شده‌بودیم، یکی از چرخ‌هایِ عقبی افتاد توی چاله، ماشین پرید بالا و آمد پایین، کژومژ شد. کیسه‌های آرد و ما سه نفر در هم شدیم. چند ثانیه بعد، احساس کردم در ظلماتِ زیرِ چادر صدایی می‌آید؛ صدایِ خفگی و نفس‌هایِ بریده‌بریده. دست کشیدم به کیسه‌ها. صدایش کردم. میثم گفت دارد خفه می‌شود. فوراً گوشهٔ چادر را تا زدم تا روزنی درست کنم برای نور و هوا؛ دو تا کیسه افتاده‌بودند روی سینهٔ حمید شکارچی. سریع کیسه‌ها را کنار زدم. از شانه‌اش گرفتم، کشیدم بالا. زیر کیسه‌ها از بس دست و بال زده‌بود، خیسِ عرق شده‌بود. از کوله‌ام بطری آب را درآوردم. ریختم روی سر و صورتش. آردِ چشم و صورتش را شستم. کمی آب خورد، چند دهان سُرفه کرد تا حالش جا آمد. سرش را از چادر درآورد. با صدایِ بلند گفت: «از حال رفتم مُردم، دوباره زنده شدم. خدا را شکر که دوباره زنده شدم.»

مانا
۱۴۰۱/۰۶/۱۰

جذابیت کتابای آقای دیزگاه دقیقا مثال سخنی کز دل برآید عاقبت بر دل نشیند هست. نثر هنوز آشفتگی زبانی دارد. فارسی عربی حوزوی شمالی. همه چی قاطی دارد. نثر سلیس نیست. حرف ها عمق دارد. حرف ها حرف مرد دغدغه مند امروز ایران

- بیشتر
haniye alizadehh
۱۴۰۱/۰۵/۱۵

وه! عجب پایان بندی ای داشت! بسیار لذت بردم از خواندن این داستان بلند. گفت وگوهایی که بین شخصیت ها رد‌و‌بدل می شود بدیع و تفکربرانگیزند. یک سوال از همان اول تا اخر معلق است ولی آزاردهنده نیست. این که

- بیشتر
زهرا حسینی
۱۴۰۲/۰۷/۱۰

وای من خیلی دوسش داشتم خیلی زیاد واقعا حس خوبی گرفتم باش دست نویسنده درد نکنه 🙏🙏🙏

«پیامبر پیامِ خدا را می‌آورد که بدهد به تو؛ ولی امام که ولیِ خداست، دستِ تو را می‌گیرد و می‌برد پیشِ خدا. ملتفت شدی؟ درست پیشِ خدا.»
محمد علیدادی
هم در این چهل سال عمری که گرفته‌ام از خدا، هیچ‌وقت آگاهانه با هیچ «اسمی» درنیافتاده‌ام، چون می‌دانم در افتادن با اسماءالحسنی آدم را اگر ویران نکند حتماً سرگردان خواهدکرد. چه‌بسا سرگردانی سهمگین‌تر باشد از ویرانی. و من نمی‌دانم در این سال‌ها از کدام اسم غفلت کرده‌ام که سرگردانی‌ام پایان نمی‌یابد.
maryhzd
کمی فکر کردم. چون در این یکی دو روز هیچ مجال نکرده‌بودم بیاندیشم به‌چیزی. من زمانی می‌توانم بگویم هستم که به چیزی بیاندیشم. اگر به هردلیلی نتوانم بیاندیشم، احساسِ خالی‌بودن می‌کنم و حتّی احساسِ نبودن.
mahdanj
«برای کسی که امام زمانِ خود را می‌شناسد، مهم نیست کی باشد آخرالزّمان.»
زهرا حسینی
«کسی که به مرگِ جاهلی بمیرد در واقع نمرده، تلف شده. مرگ مالِ کسی است که امامِ زمان داشته‌باشد. کسی که امامِ زمان ندارد، در واقعِ زمان ندارد. و مرگ، در واقع رسیدن به آخر زمان است. کسی که بی‌زمان است، ذوقِ مرگ ندارد؛ پس تلف یا هلاک می‌شود.»
زهرا حسینی
کسی که دنبالِ امام باشد، تنها نمی‌ماند. بی‌امام‌ها تاریک‌اند
زهرا حسینی
«پیامبر پیامِ خدا را می‌آورد که بدهد به تو؛ ولی امام که ولیِ خداست، دستِ تو را می‌گیرد و می‌برد پیشِ خدا. ملتفت شدی؟ درست پیشِ خدا.»
زهرا حسینی
«مزهٔ تنهایی را چشیدی حتماً. تنهایی در هرجا مزهٔ خودش را دارد، ولی این‌جا باید مزهٔ امام را بدهد. سعی کن بچشی. اگر مزهٔ امام نداد، بدان که اشتباه آمدی.
زهرا حسینی
«بالآخره زندگی در تنهایی غلیظ‌تر می‌شود، وزن می‌گیرد.»
زهرا حسینی
”امام؟ امام کسی است که به امرِ الهی به غذا، طعم و مزه بدهد.“
زهرا حسینی
من هم در این چهل سال عمری که گرفته‌ام از خدا، هیچ‌وقت آگاهانه با هیچ «اسمی» درنیافتاده‌ام، چون می‌دانم در افتادن با اسماءالحسنی آدم را اگر ویران نکند حتماً سرگردان خواهدکرد. چه‌بسا سرگردانی سهمگین‌تر باشد از ویرانی. و من نمی‌دانم در این سال‌ها از کدام اسم غفلت کرده‌ام که سرگردانی‌ام پایان نمی‌یابد.
محمد علیدادی
می‌دانستم «یدالله» با هر جمعی نیست، مخصوصاً جمع‌هایی که نیازهایِ سطحی و گذرا، متصّل کرده به‌هم، نه محبّت‌شان؛ و دست خدا با جماعتی است که رشتهٔ دوستی، آن‌ها را به‌هم گره زده‌باشد و بریدنِ این رشته به‌نوعی پاره کردنِ اسمِ «الجامع» الله است و باید از آن پرهیز کرد.
محمد علیدادی
ولی من شخصاً همیشه خلوت و تنهایی را ترجیح می‌دادم بر ازدحام و هیاهو که از جمع‌هایِ مکسّر ترشّح می‌کند، وگرنه جمع‌هایِ سالم دستِ خدا را به‌همراه دارد و تعرّضی به فردیّتِ تو ندارد.
محمد علیدادی
گفتم: «بالآخره زندگی در تنهایی غلیظ‌تر می‌شود، وزن می‌گیرد.»
رعنا
«کسی که به مرگِ جاهلی بمیرد در واقع نمرده، تلف شده. مرگ مالِ کسی است که امامِ زمان داشته‌باشد. کسی که امامِ زمان ندارد، در واقعِ زمان ندارد. و مرگ، در واقع رسیدن به آخر زمان است. کسی که بی‌زمان است، ذوقِ مرگ ندارد؛ پس تلف یا هلاک می‌شود.
عاطفه سادات
در رویِ زمین این شیعه است که مبتلا می‌شود چون فقط او است که امامِ زمان دارد.
عاطفه سادات
زمان که بدونِ امام معنایی ندارد. امام در آخرِ زمان ایستاده؛ هرکس به‌هر نحوی برسد به آخرِ زمان، طبیعتاً می‌رسد به او. آخرِ زمانِ هرکسی هم در واقع، مرگِ اوست. با خود گفتم: «پس مرگ با امامِ زمان ارتباط دارد. من چرا تا به‌حال فکر نکرده‌بودم به این؟»
عاطفه سادات
دویدن و به آب و آتش زدن مالِ آدم‌هایِ «هدف‌دار» است؛ آدم‌هایِ مثلِ من باید راه بروند، آرام و با طمأنینه؛ چه‌بسا، هدف‌شان همین راه باشد یا در راه بودن.
عاطفه سادات
«یدالله» با هر جمعی نیست، مخصوصاً جمع‌هایی که نیازهایِ سطحی و گذرا، متصّل کرده به‌هم
عاطفه سادات

حجم

۷۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۷۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان