کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر
معرفی کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر
کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر نوشتهٔ صادق کرمیار است و انتشارات کتاب نیستان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر
فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر مجموعهٔ ۹ داستان کوتاه از صادق کرمیار است که نامهای آنها عبارتاند از: نه عروسک نه پرنده، فریاد در خاکستر، خشونت خام، کرانههای کبود، علمدار، آخرین فریم، بوی شیر، شانس، مردهای كه واقعاً مرده بود. فضای داستانها واقعگرایانه است و نویسنده بهوسیلهٔ توصیفها و گفتوگوهای فراوان و جذاب، سعی کرده روایتی واقعی و جذاب از چند موقعیت مختلف با شخصیتهای منحصربهفرد خلق کند.
خواندن کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر را به تمام دوستداران رمان و داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب فریاد در خاکستر و چند داستان دیگر
هراسخورده و سرآسیمه بود، با چشمهایی جنونزده و نگاهی خیره (گرچه توصیف شکل و شمایل او آنقدر بیفایده است که حتّی به فکرکردنش نمیارزد، اما... به هر حال، او هم مثل همه دو تا گوش و دو تا چشم، یک دهان و یک بینی گُنده ـ بینی زمخت و پخی که موهای داخل آن با موهای پشت لبش پیوند خورده ـ با بقیه اعضا و جوارح پنهان و پیدای یک آدم را داشت.) او هم مثل دیگران سعی میکرد بدون غارت و غنیمت و دست خالی به مرخصی نرود.
با تقلایی درونی، شتابان خود را به خانه بعدی رساند، شاید اینجا چیز بهدردبخوری پیدا میکرد. وارد اتاق که شد، با نگاه زردیزده و چشمهای گودافتاده همهجا را برانداز کرد. رنگ مات صورتی دیوارها او را به یاد خانهٔ خودش انداخت. با احساسی گنگ از آشنایی، آرامش شبانهٔ پس از یکروز کار سخت را حس کرد، امّا باید عجله میکرد، شاید کسی دیگر، فرماندهای یا همقطاری، از راه میرسید.
نگاهی به زیلوی کف اتاق انداخت، هیچ نشانهای از عاجهای خاکیپوتینها بر تن نازک زیلو ندید. نفر اول او بود. خندید. یخچال نفتی کهنه و خاموش، کنج دیوار پس نشسته بود و گلهای کاغذی رز و بنفشه در گلدان سفالی سفید بینفس مانده بودند.
وقتی سیاهی چشمهای گروهبان به سمت آنها چرخید، گلدان دیگری روی یخچال نبود و گلهای کاغذی در برابر پوتینهای سیاه تاب نیاوردند.
ننوی نوزاد خانه هنوز با خیال او تاب میخورد، امّا سایهای هم در آن نبود تا به خواب رود. روی تاقچه، تنها آیینهای ترکخورده نشسته بود که انعکاس هیچ تصویری را در خود نداشت. پسرکی تیزهوش، نمرهٔ بیست کارنامهٔ خود را کف اتاق به نمایش گذاشته بود، امّا گروهبان حوصلهٔ دیدن آن را هم نداشت. درهای کمد هنوز بسته مانده بود. نگاهش قفل کمد را نشانه رفت. زهرخندهای زد که بوی پوچ تاراج میداد، و بعد نگاهی مشوش و نگران به در اتاق انداخت. جملات گنگی از لای دندانهای زردتابش بیرون ریخت. لبهای زمخت و کبودش را روی هم فشرد. میباید شتاب میکرد. به سرعت خود را به کمد رساند. پای راست جلوی پای دیگر، نقشی تازه بر روی زیلو نگاشت. سلاح را به دست چپ سپرد. با گام بعدی درست مقابل کمد بود. با خود فکر کرد: «طلا؟ یا پول یا...؟» دست به ماشه برد، روی رگبار: تق تق تق... جنازهٔ مغزپستهای در کمد دهان باز کرد. غیظآلود پنجه انداخت و در را از جا کند. در کمد با پوستر پسری دوسه ساله و نمکین که نیمهعریان به گربهای طلایی لبخند میزد، کنار گلهای کاغذی واژگون شد. صدای عربدهٔ خشن و تهدیدکنندهای، گروهبان را در جای خود خشک کرد، سر برگرداند. فرمانده با سبیلهای پهن و آویزان، در حالی که سلاحش را به طرف گروهبان گرفته بود، با سر اشارهای تند کرد. گروهبان دندان بر هم سایید و با مشت هوا را شکافت و ناکام از اتاق بیرون رفت.
سهچرخهٔ قرمز کوچولو، زیر تک درخت «کُنار»، در حسرت چابکسوار خود، کنار دیوار آجربهمنی فروریخته حیاط با زمزمهٔ گرم باد غمناک بعد از ظهر پاییز ناله میکرد. گروهبان خیلی زود از صرافت تملّک آن گذشت و سر برگرداند تا از شکاف دیوار بیرون بپرد و شکار دیگری پیدا کند: «من که پسر ندارم، امّا معلومه که دوچرخه نو و روبراهه...» برگشت. برای آخرینبار، فرمانده را کنار کمد دید که چنگ میانداخت و بقچههای سفید گلدوزیشده را وسط اتاق ولو میکرد و زیر لب میغرید.
خیز برداشت به طرف شکاف دیوار. موهای طلایی و پیراهن صورتی بلند و غرق در پولکهای نقرهای عروسکی زیبا، نگاه ناکام گروهبان را ربود. سلاح را در دست جابهجا کرد. برگشت به سوی عروسک... دستهای لاغر دخترکی گندمگون که عروسک را در آغوش سرد خود داشت، چهرهٔ تیرهٔ گروهبان را درهم کشید.
نگاه مات و سرد دخترک، دلواپس هیچ حادثهای نبود. فصلفصل زندگی را بیفردا رها کرده بود. موهای شلال و سیاه، امّا خاکآلود و پریشان دخترک با رگهای شفاف و سرخ که از گوشه لبهای نیمهباز تا زیر گوش او امتداد داشت، نگاه بیپایانش را معنا میکرد و عروسک، تنها در آغوش او تفسیر میشد. دخترک با داشتن عروسکی که رازهای زلال سالهای کوتاه او را در سینه داشت، حالا دیگر از زندگی هم بینیاز شده بود.
گروهبان نگاه چسبناک خود را از صورت دخترک به عروسکی که بر سینه داشت، غلتاند. جلوتر رفت. دهانش را مثل کسانی که میخندند، باز کرد: «طفلکم چقدر خوشحال میشه» جستی زد و با شتاب لولهٔ سلاح را زیر دست دخترک انداخت و با غرشی خفه و پرکینه، دست او را پس زد، طوریکه عروسک آسیب نبیند. دست آفتابسوخته و خشک دخترک، مانند ترکهٔ ترد و نازک درختان خشکشدهٔ آخر پاییز شکست و سرش به طرف دیوار پس افتاد.
گروهبان آرام عروسک را از سینهٔ او جدا کرد و با دقت آن را نگاه کرد. چشم انداخت به شناسنامهٔ عروسک که روی جعبهٔ مچاله شدهای کنار دخترک، حک شده بود: «لندا تتکلم و تمشی»۱ دخترک انگار در آخرین نفسهایش عروسک را در آغوش کشیده بود و گویا گرمای حیاتبخش جان خود را در کالبد سرد لندا دمیده بود.
گروهبان نگاهی به صورت سرخ و گرمازده لندا انداخت. لندا که زندگی بدون دخترک را هنوز تجربه نکرده بود، در میان دستان زمخت گروهبان، طرح لبخند از چهرهاش محو شد. گروهبان ابرو درهم کشید و صدایی کشدار از بیخ گلو بیرون فرستاد و از شکاف دیوار بیرون زد. شبنمی سرخ و زلال از گوشه چشم سرد و گشودهماندهٔ دخترک راه به بیرون جست و بر روی زمین داغ شکلی مبهم ساخت. گروهبان بیآنکه به پشتسر نگاه کند، شتابزده خیابان را طی کرد و از مقابل درهای آهنین سوراخسوراخشده و دیوارهای ویران و فروریخته و کرکرههای متورم و درهم پاشیده گذشت. آسفالت چاکخورده کف خیابان با بوی بنفش باروت میلرزید. انتهای خیابان لختی ایستاد و بار دیگر با تماشای لندا، بازوان گرم دخترش را به دور گردن خسته و چرک خود حس کرد.
به سمت پایین خیابان سرازیر شد، با گامهای آهسته و شمرده، پیروزمند و کامیاب. مردم کوچه و بازار، بقمهگرفته سر به کار خود داشتند. دستفروشان و طوافان در انتظار مشتری خمیازه میکشیدند. مردان دشداشه بر تن، کنار خیابان ساعتها با هم حرف میزدند و روی خاکروبههای توی پیادهرو تف میانداختند. او امّا، تنها به دختر کوچک خود میاندیشید که لندا را در آغوش بگیرد و پروازکنان به گرد حوض خزهزدهٔ حیاط خانه بچرخد و با شوقی کودکانه، سرود «جوجه نقرهای» را بخواند.
حجم
۱۰۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۰۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه