کتاب غنیمت
معرفی کتاب غنیمت
رمان غنیمت اثریاز صادق کرمیار است. نویسنده و روزنامهنگار ایرانی که برای نوشتن این داستان به سراغ موضوعی در دنیای معاصر رفته و خیلی صریح و بی پرده نظراتش را درباره آن در قالبی داستانی گفته است.
درباره کتاب غنیمت
نوروز سال ۱۳۸۲ است و امریکا به عراق حمله کرده است. مردی به اسم اصلان که در جریان جنگ ایران و عراق همسرش به دست سربازان عراقی کشته شده و دخترش گم شده بود، حالا در تصاویر جنگ عراق تصویری میبیند که گمان میکند دخترش است. او از این جریان بسیار منقلب میشود و عزمش را جزم میکند تا راهی عراق شود و دختر گمشدهاش را پیدا کند.
همسر فعلی او با این سفر در این اوضاع موافق نیست و پسر و دخترش هم هرکدام واکنشی نشان میدهند و صادق کرمیار از میان همین موضعگیریهاست که حرفهای خودش را میزند.
ریتم داستان تند است اما نویسنده قطرهچکانی به مخاطب اطلاعات میدهد و همین موضوع باعث میشود شما مدتها درگیر فضای داستان شوید. داستان در انتها گرهگشایی و خاتمه دلچسب و زیبایی دارد.
خواندن کتاب غنیمت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای ایرانی به ویزه با موضوع جنگ مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب غنیمت
پروانه گفت: اگر فکر آقاجون را نمیکنی لااقل فکر مامان باش! پاشو بیا بیرون! گفتم: تو اصلاً میفهمی آقاجون کجا دارد میرود؟ فکر میکنی از همین مأموریتهای اداری است که همیشه میرود؟
در واقع خودم هم نمیدانستم کجا دارد میرود. حجم انفجار را وقتی حس میکنی که توی بیست متریت بخورد زمین و... زمین و زمان را برایت سیاه کند. دیدن جنگ توی اینترنت و ماهواره با دیدن جنگ روی زمین، تفاوتش از زمین تا آسمان است. روزی که بابا تصمیم گرفت برود، تمام امیدمان این بود که مادر بتواند مانع او شود، اما وقتی با پروانه توی اتاق نشسته بودیم و داشتیم عکسهای ناصریه را از اینترنت برای بابا پرینت میگرفتیم و یک دفعه مادر وارد اتاق شد، فهمیدم مادر هم نمیتواند مانعش شود. پرسید: چی کار میکنید؟ پروانه گفت: آقاجون گفته از این گزارش چند تا عکس چاپ کنیم.
دلم میخواست به مادر کمک کنم تا بتواند جلو رفتن بابا را بگیرد. گفتم: میخواهی بگوییم نشد؟ مادر گفت: مگر نمیشود؟ گفتم: شدن که میشود، به خاطر شما میگویم که...
ـ خیلی بیجا میکنی به خاطر من میگویی! وقتی پدرت میگوید یک کاری را بکن، یعنی بکن!
و سریع بیرون رفت و در اتاق را بست. گفتم: یعنی چی!؟ انگار تکلیفش با خودش هم روشن نیست. پروانه گفت: مامان تکلیفش با خودش روشن است! تو میدانی "آی کیو" چیست؟ گفتم: منظور! گفت: معنیش این است که مامان دیگر با رفتن آقاجون مشکل ندارد. گفتم پس با هم کنار آمدند؟ پروانه گفت: نخیر مامان کنار آمده، آقاجون که کنار نمیآید.
بلند شدم و رفتم توی اتاق خودم و روی تخت نشستم تا پروانه بغضم را نبیند. نمیتوانستم بمانم و بابا برود. بلند شدم وسایلم را جمع کردم. پروانه در اتاق را باز کرد و همانجا جلو در ایستاد و گفت: اگر فکر آقاجون را نمیکنی لااقل فکر مامان باش! پاشو بیا بیرون!
حوصله جر و بحثهای همیشگی را با پروانه نداشتم. گفتم: چیست! میخواهی از حرفهای من بل بگیری!؟ گفت: نه! چون میدانم توی این چند روز به حرفهای خودت خیلی فکر کردهای، الآن هم شرایطی نیست که وارد این بحثها بشویم. چون فکر میکنم الآن فقط ما هستیم که میتوانیم مامان را آرام کنیم. گفتم: تو شاید بتوانی، ولی من نمیتوانم. پروانه ساک را از دستم گرفت:
ـ چه کار داری میکنی؟!
ـ کاری که آقاجون دارد میکند.
پروانه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد بابا آمد داخل. نگذاشتم شروع کند، گفتم: نباید از من انتظار داشته باشید که شما بروی توی دل آتش و من بنشینم توی خانه روز شماری کنم و اشک و آه تحویل بدهم. بابا گفت: من هم میدانم توی این شرایط ماندن برای تو خیلی سختتر از آمدن است، اما این را هم در نظر بگیر؛ این قدر که مادرت اینجا به تو احتیاج دارد، من آنجا به تو احتیاج ندارم. پس احساساتت را به نفع ضرورتها کنترل کن.
نمیخواستم کوتاه بیایم، اما پروانه وارد اتاق شد و بحث را تمام کرد.
ـ یک آقایی آمده با شما کار دارد، اسمش قادر است.
بابا گفت: بگو بیاید بالا! پروانه گفت: نیامد، گفت شما بروید پایین!
بابا دست بر شانهم گذاشت و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پروانه گفت: بیا ببین مامان چه حالی دارد.
این جوری شد که من ماندم و بابا رفت؛ همان روز با قادر. مادر هم مثل همیشه آنها را از زیر قرآن رد کرد و پدر قرآن را بوسید و پشت فرمان نشست و راه افتاد. مادر آب کاسه را پشت سرش خالی کرد. همزمان ماشین آقای سلیمی رسید و جلو خانه توقف کرد. معلوم بود که مادر به چنین حضوری بیش از همیشه نیاز داشت. سینی و قرآن را به پروانه داد، خاله جلو آمد و گفت: آبجی! آقای نوری رفت؟
همین کافی بود که بغض مادر را باز کند، خاله را بغل کرد و زار زد. آقای سلیمی آمد طرف من و دست گذاشت روی شانهم و گفت: چیز مهمی نیست انشاءالله به سلامتی برمیگردد، بار اولش نیست که! حالا تنها رفت یا کسی هم باهاش بود. گفتم: با قادر رفت. پرسید: قادر کیست؟
نمیدانستم کیست؟! اما حالا که توی ناصریه و توی بغل بابام با چشمهای خودم دارم میبینم، چه جوری انفجار خمپاره، قادر را با موتور پخش زمین میکند، فکر میکنم اگر بابام مرا ندیده بود و از قادر جدا نشده بود و به طرف من نیامده بود، الان او هم با قادر رفته بود؛ قادر که غرق خون است و اگر نمیدانستیم که او قادر است، بعد از انفجار امکان نداشت بتوانیم او را بشناسیم. از وقتی وارد ناصریه شدهایم، تعداد جنازههایی که دیدیم بیشتر از تعداد آدمهای زنده است. زن و مرد و بچه گوشه و کنار افتادهاند؛ جنازه نوجوانی که دیش و ریسیور ماهواره کنارش افتاده و پیر مردی که با دوچرخهش کنار دیوار افتاده و نمیدانم صادقی چه جوری طاقت میآورد از آنها فیلم بگیرد. از آن سر خیابان یک کامیون شخصی سر میرسد و گروهی با لباس سفید از آن پیاده میشوند و شروع به جمعآوری جنازهها میکنند. صادقی از آنها هم تصویر میگیرد. پس چی میگفتند که با موشکهای "تام هاوک" میزنند که ضریب خطاش صفر است؟!
یاد جلسهای میافتم که توی دانشگاه با بچهها داشتیم و پروانه حرص میخورد و همان شب همه بحثهای جلسه را برای بابا تعریف میکرد و غر میزد. بچهها را توی سالن آمفی تئاتر جمع کرده بودم و حسابی برایشان سخنرانی میکردم.
ـ ببینید بچهها ما الان توی وضع بغرنجی هستیم که بیتفاوتی در مقابل این وضع باعث میشود ما تابع شرایط آینده بشویم، ولی اگر درست عمل کنیم و موضعگیریهای شجاعانه از خودمان نشان بدهیم، میتوانیم بر شرایط غلبه کنیم.
امیر هم گفت: به خصوص این که دانشگاهها تعطیل شده و دیگر جمع کردن بچهها دشوار است. علی هم پیشنهاد برگزاری راهپیمایی ضد جنگ را داد و گفت: اما نوک حمله بیانیه مان باید علیه رژیم عراق باشد، به خصوص با اشاره به کشتار حلبچه و بمبهای شیمیایی توی جنگ ایران؛ این میتواند معانی زیادی داشته باشد. پروانه گفت: یعنی علیه آمریکا راهپیمایی کنیم، اما مواضعمان موافق آمریکا باشد؟! علی گفت: پس میفرمایید ما به نفع صدام راهپیمایی کنیم؟ پروانه گفت: این جور که شما دارید میگویید، راهپیماییمان به طرفداری از جنگ میشود.
دیدم شرایط برای راهپیمایی اصلا مناسب نیست. گفتم: به نظر من اصلاً نیازی به راهپیمایی نیست، ما با یک بیانیه هم میتوانیم حرفمان را بزنیم. اگر همه با یک بیانیه صریح موافق باشند، به جای راهپیمایی فقط بیانیه میدهیم.
پروانه بلند شد. معلوم بود که حسابی داشت از دست من حرص میخورد
حجم
۱۱۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه
حجم
۱۱۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۶ صفحه