کتاب صبح یکی از روزهای شهریور
معرفی کتاب صبح یکی از روزهای شهریور
کتاب صبح یکی از روزهای شهریور نوشته علیرضا فنایی است. این کتاب را انتشارات نگار تابان منتشر کرده است.
درباره کتاب صبح یکی از روزهای شهریور
داستان روایت یک خانواده کوچک است که باید در مسیر زندگیشان منتظر اتفاقات متفاوتی باشند. داستان از جایی شروع میشود که نیمه شب زن درد زایمان به سراغش میآید و آنقدر درد دارد دارد که مرد و مادر زن او را به بیمارستان میرسانند.
اما زن قرار نیست زایمان راحتی داشته باشند آنقدر درد میکشد که مادر دختر دیگر نمیتواند پشت در اتاق بماند و از دامادش میخواهد که به خودش به سمت اتاق عمل برود و مرد میرود و بالاخره همسرش زایمان میکند و سینای کوچک بهدنیا میآید. این خانواده حالا باید مسیر متفاوتی را انتخاب کنند.
خواندن کتاب صبح یکی از روزهای شهریور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صبح یکی از روزهای شهریور
جلو در بیمارستان پیاده شدیم. همه جا تاریک بود و به طرز دلهرهآوری ساکت. حتی خود بیمارستان هم خوابیده بود. انگار خانهای است مثل بقیه خانهها. کرایه را زودتر داده بودم و به راننده گفتم اگر بابت امشب جریمه شدی خبرم کن اما مرد مسن ترکهای با موهای جو گندمی در جواب چیزی نگفت و در حالی که به روبرو خیره بود اخمهایش را در هم کشید و من قاطعانه دوباره حرفم را تکرار کردم. بعد دست سمیرا را گرفتم و آرام و با احتیاط از چند پله بالا رفتیم. تمام آرزویم در آن لحظات این بود که سمیرا بتواند خودش را تا زایشگاه برساند. مادرش را دیدم که به زور خودش را از پلهها بالا میکشید. ترسیده بود. دستانش میلرزید و حالش خوش نبود. در شیشهای که باز شد هرم هوای داغ پخش شد روی صورتمان. هیچکس روی صندلیهای سبز رنگ پذیرش ننشسته بود. توی سالن تنها یک نگهبان بود که مقابل پلههای اصلی روی یک صندلی مشکی رنگ دستهدار در حالی که یک زانویش را بغل کرده بود خوابش برده بود. سمیرا سر و صدا کنان همراه من میآمد و نگهبان جوان فربه را از خواب پراند.
- همین خانم که همراهشه کافیه. شما نمیتونی بری.
و من بدون هیچ مقاومتی ماندم با یک ساک قهوهای رنگ و کمی اضطراب. حالا باید چه میکردم؟ روی یکی از صندلیها نشستم و در سالن پر نور غم گرفته مشغول انتظار کشیدن شدم.
- الآن ماماهاتون هستن؟
- بله.
- دکترش هم الآن میاد؟
- آره. گفتی دکترش کی بود؟
- خانم دکتر نیازی.
- خونهش نزدیکه. خبرش میکنن.
- ماماها کارشونو بلدن دیگه؟ اگه دکتر نیاد...
- شغلشون اینه. نگران نباش.
کمی دور خودم چرخیدم. بعد دوباره رفتم سراغ نگهبان.
- دکه مواد غذایی کجاست؟
- توی حیاطه ولی هفت صبح به بعد باز میکنه.
تکلیف معلوم بود. چای بیچای. دوباره رفتم نشستم کنار ساک، دست به سینه و سرم را پایین انداختم. از کنار چشم نگهبان را دیدم. سرش به سمت من بود. گویا داشت مرا میپایید. همین قدر اضطراب خوب بود یا بایستی بیش از این خودم را پریشان نشان میدادم؟ معمولا یک نفر که دارد برای اولین بار پدر میشود و در چنین شرایط بغرنجی قرار گرفته چه واکنشی بایستی از خود بروز دهد؟ مثلا شروع میکردم به گریه کردن به همراه ضجههای سوزناک. و سمیرا را صدا میکردم. شاید هم خدا را. یا با نگهبان دعوا میکردم و خودم را به زور به زایشگاه میرساندم. اگر خودم دکتر بودم چقدر خوب بود. این لعنتیها بهتر تحویلمان میگرفتند. یارو نگهبان میآمد خودش دستم را میگرفت و محترمانه دعوتم میکرد به طبقه بالا. من اما فروتنانه امتناع میکردم.
- بله آقا. قانون برای همه یکسانه. استدعا میکنم که اصرار نفرمایید.
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه
حجم
۱۸۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه
نظرات کاربران
به نظرم جملات روانی داشت ولی داستان چه حرفی برای گفتن داشت؟؟؟؟
رمانی بسیار عالی و روان. سپاس از نویسنده