دانلود و خرید کتاب صبح یکی از روزهای شهریور علیرضا فنایی
تصویر جلد کتاب صبح یکی از روزهای شهریور

کتاب صبح یکی از روزهای شهریور

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۲از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صبح یکی از روزهای شهریور

کتاب صبح یکی از روزهای شهریور نوشته علیرضا فنایی است. این کتاب را  انتشارات نگار تابان منتشر کرده است. 

درباره کتاب صبح یکی از روزهای شهریور

داستان روایت یک خانواده کوچک است که باید در مسیر زندگی‌شان منتظر اتفاقات متفاوتی باشند. داستان از جایی شروع می‌شود که نیمه شب زن درد زایمان به سراغش می‌آید و آن‌قدر درد دارد دارد که مرد و مادر زن او را به بیمارستان می‌رسانند. 

اما زن قرار نیست زایمان راحتی داشته باشند آن‌قدر درد می‌کشد که مادر دختر دیگر نمی‌تواند پشت در اتاق بماند و از دامادش می‌خواهد که به خودش به سمت اتاق عمل برود و مرد می‌رود و بالاخره همسرش زایمان می‌کند و سینای کوچک به‌دنیا می‌آید. این خانواده حالا باید مسیر متفاوتی را انتخاب کنند. 

خواندن کتاب صبح یکی از روزهای شهریور را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب صبح یکی از روزهای شهریور

جلو در بیمارستان پیاده شدیم. همه جا تاریک بود و به طرز دلهره‌آوری ساکت. حتی خود بیمارستان هم خوابیده بود. انگار خانه‌ای است مثل بقیه خانه‌ها. کرایه را زودتر داده بودم و به راننده گفتم اگر بابت امشب جریمه شدی خبرم کن اما مرد مسن ترکه‌ای با موهای جو گندمی در جواب چیزی نگفت و در حالی که به روبرو خیره بود اخم‌هایش را در هم کشید و من قاطعانه دوباره حرفم را تکرار کردم. بعد دست سمیرا را گرفتم و آرام و با احتیاط از چند پله بالا رفتیم. تمام آرزویم در آن لحظات این بود که سمیرا بتواند خودش را تا زایشگاه برساند. مادرش را دیدم که به زور خودش را از پله‌ها بالا می‌کشید. ترسیده بود. دستانش می‌لرزید و حالش خوش نبود. در شیشه‌ای که باز شد هرم هوای داغ پخش شد روی صورت‌مان. هیچ‌کس روی صندلی‌های سبز رنگ پذیرش ننشسته بود. توی سالن تنها یک نگهبان بود که مقابل پله‌های اصلی روی یک صندلی مشکی رنگ دسته‌دار در حالی که یک زانویش را بغل کرده بود خوابش برده بود. سمیرا سر و صدا کنان همراه من می‌آمد و نگهبان جوان فربه را از خواب پراند.

- همین خانم که همراهشه کافیه. شما نمی‌تونی بری.

و من بدون هیچ مقاومتی ماندم با یک ساک قهوه‌ای رنگ و کمی اضطراب. حالا باید چه می‌کردم؟ روی یکی از صندلی‌ها نشستم و در سالن پر نور غم گرفته مشغول انتظار کشیدن شدم.

- الآن ماماهاتون هستن؟

- بله.

- دکترش هم الآن میاد؟

- آره. گفتی دکترش کی بود؟

- خانم دکتر نیازی.

- خونه‌ش نزدیکه. خبرش می‌کنن.

- ماماها کارشونو بلدن دیگه؟ اگه دکتر نیاد...

- شغل‌شون اینه. نگران نباش.

کمی دور خودم چرخیدم. بعد دوباره رفتم سراغ نگهبان.

- دکه مواد غذایی کجاست؟

- توی حیاطه ولی هفت صبح به بعد باز می‌کنه.

تکلیف معلوم بود. چای بی‌چای. دوباره رفتم نشستم کنار ساک، دست به سینه و سرم را پایین انداختم. از کنار چشم نگهبان را دیدم. سرش به سمت من بود. گویا داشت مرا می‌پایید. همین قدر اضطراب خوب بود یا بایستی بیش از این خودم را پریشان نشان می‌دادم؟ معمولا یک نفر که دارد برای اولین بار پدر می‌شود و در چنین شرایط بغرنجی قرار گرفته چه واکنشی بایستی از خود بروز دهد؟ مثلا شروع می‌کردم به گریه کردن به همراه ضجه‌های سوزناک. و سمیرا را صدا می‌کردم. شاید هم خدا را. یا با نگهبان دعوا می‌کردم و خودم را به زور به زایشگاه می‌رساندم. اگر خودم دکتر بودم چقدر خوب بود. این لعنتی‌ها بهتر تحویل‌مان می‌گرفتند. یارو نگهبان می‌آمد خودش دستم را می‌گرفت و محترمانه دعوتم می‌کرد به طبقه بالا. من اما فروتنانه امتناع می‌کردم.

- بله آقا. قانون برای همه یکسانه. استدعا می‌کنم که اصرار نفرمایید.

کاربر ۱۸۴۶۱۳۵بانو
۱۴۰۳/۰۳/۲۹

به نظرم جملات روانی داشت ولی داستان چه حرفی برای گفتن داشت؟؟؟؟

کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
۱۴۰۱/۱۲/۰۲

رمانی بسیار عالی و روان. سپاس از نویسنده

باید توی اینترنت برای جفت و جور کردن یک هفت تیر یا کلت سرچ می‌کردم. همچنین باید یک بار دیگر زنگ می‌زم به زن فال گیر. باید می‌فهمیدم که قرار است چه خاکی به سرم ریخته شود. سوالی که آن ساعت‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و روحم را ذره ذره می‌خورد این بود: آیا من واقعا کسی را کشته بودم؟ اگر چنین بود، پس چرا هیچ احساسی از گناه در وجودم شعله نمی‌کشید؟!
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
باید توی اینترنت برای جفت و جور کردن یک هفت تیر یا کلت سرچ می‌کردم. همچنین باید یک بار دیگر زنگ می‌زم به زن فال گیر. باید می‌فهمیدم که قرار است چه خاکی به سرم ریخته شود. سوالی که آن ساعت‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و روحم را ذره ذره می‌خورد این بود: آیا من واقعا کسی را کشته بودم؟ اگر چنین بود، پس چرا هیچ احساسی از گناه در وجودم شعله نمی‌کشید؟!
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
بعد به این فکر کردم که به عنوان یک ایرانی هیچ وقت خاویار نخورده‌ام. مضحک نیست؟ همه دنیا خاویار ما را می‌شناسند الا خودمان. یک لقمه دیگر خوردم. انگار قرار نبود سیر شوم. چرا همیشه یک عده باید کاری کنند و تازه بعدها ما بفهمیم و با افسوس به خودمان بگوییم: "آه. عجب کار جالبی. چرا تا حالا به مغز خودم نرسیده بود؟" جوابش خیلی هم سخت نیست. چون مغزشان بهتر از مغز بقیه است. دنیا، دنیای مغزهاست. تمام شد دوران بازوها. حالا هر کسی نان مغزش را می‌خورد.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
یکی از اکتشافات آن روزهایم این بود که شاید بهترین اختراع بشر، اختراع پستانک بوده است و همینطور فهمیدم که یکی از بامزه‌ترین تصاویر دنیا تصویر نوزادی است که پستانکی توی دهانش دارد و در حالی که چشمانش باز است آن را با ولع می‌مکد.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
هر آدمی احتمالا یکی دو بار این لحظات ناشناخته را در زندگیش تجربه کرده. منظورم وقت‌هایی است که آنقدر ناراحتی که نمی‌توانی گریه کنی و یا آنقدر خوشحالی که نمی‌توانی بخندی. این جور وقت‌ها یک حالت خفقان موضعی به آدم دست می‌دهد یا بهتر است بگویم آدم از لحاظ احساسی دچار یبوست می‌شود.
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵
من را به هوس انداخت که بدانم آبجو چیست و بلعیدن نوشیدنی چه حسی دارد. آن موقع با خودم می‌گفتم اگر من هم بنوشم، تا خرخره، و بعد بروم سراغ لپ‌تاپم، شاید بتوانم چیزهایی بنویسم شبیه نوشته‌های بکوفسکی. آن روزها یکی از قهرمانان زندگی من بکوفسکی بود. زشت و بی‌خیال. از آن آدم‌ها که هیچ چیز را به هیچ جاشان نمی‌گیرند. متنفر از آدم‌ها و تشنه تنهایی. باهوش بود و عاشق نوشتن و از همان طریق هم پول درآورده بود و شهرتی به هم زده بود. چه کاری بهتر از این؟
کاربر ۵۰۷۱۴۹۵

حجم

۱۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۷ صفحه

حجم

۱۸۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۴۷ صفحه

قیمت:
۱۸,۹۰۰
تومان