دانلود و خرید کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت بهاره نجات
تصویر جلد کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت

کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت

نویسنده:بهاره نجات
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت

کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت نوشته بهاره نجات است. این کتاب داستان زندگی مهشید و مهران است که زندگی پر فراز و نشیبی را می گذرانند.

درباره کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت

مهشید با مهران ازدواج کرده است و طبقه بالا خانه پدر و مادر مهران زندکی می‌کنند. اوضاع بسیار سخت است چون مادر مهران علاقه‌ای به مهشید ندارد و او را مدام تحقی می‌کند. از طرفی شخصیت مهران کامل شکل نگرفته و مرد بی‌دست و پا و لوسی است و نمی‌تواند زندگی‌اش را جمع کند تا با همسرش به خانه دیگری بروند. کنترل مادر و پدر مهران بر او شدید است و آزارهای زیادی به مهشید می‌رسانند.

این آزارها و فشارها آن‌قدر شدید می‌شود که مهشید که دوقلو باردار است دچار زایمان زودتر می‌شود و زندگی‌اش به خطر می‌افتد. 

خواندن کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب هفت سال و هفت ماه تا ابدیت

- مگه دروغ میگم، ببین چه قدرم بهش برخورد.دیگه به دلقک‌بازی اون دو تا توجه نکردم. به عکس‌ها دقیق نگاه کردم. تو عکس که حالشون خوب بود. خیلی کوچیک و لاغر بودن، اصلاً نمی‌شد فهمید شبیه کی هستن.اما رنگ پوستشون مثل مهران سفید بود. ولی کرک و موهای بامزه اشون مثل موهای خودم مشکی بود.مهران برعکس من پوست روشن و موهای بور داره، چشم‌هاش خیلی هم درشت نیست ولی نگاه نافذی داره، با یه قد معمولی؛ اما هیکل ورزیده و ورزشکاری.آخه هیچی نمیتونه مانع باشگاه رفتنش بشه. حتی تو بدترین شرایط روحی‌ام که باشه، ساکش رو بر می‌داره و میره.من هم ورزش کردنش رو دوست دارم چون همیشه بهش کمک میکنه، حالش خوب باشه.رو بهش کردم و گفتم:

- مهران، فکر کنم فقط امروز تو تمام زندگیت نتونی باشگاه بری. یادته حتی روز عروسی هم صبحش رفتی باشگاه.مهران خندید و گفت‌: من که نمی‌زارم تو ناراحت بشی، الان یه سر میرم خونه، بعد میرم باشگاه و شب باز برمی‌گردم.من که می‌دونستم داره شوخی می کنه. ولی مامان باورش شده بود، گفت: نه آقا مهران امروز نرو، بمون شاید کار پیش بیاد. مهران بدون اینکه جواب مامان رو بده، خندید.دوباره به‌عکس بچه‌ها نگاه کردم هنوز ضعیف بودن و برای اومدنشون خیلی زود بود. چشم‌ها مو بستم و از خدا خواستم، بهم کمک کنه، حتی نمی‌دونستم چطور باید از دوتا بچه‌ی نارس نگه داری کنم. تو فکر و خیال خودم بودم که با صدای مامان به خودم اومدم.

- مهسا جان تو برو خونه، محمد الان تنهاست، می دونم که خیلی هم نگرانه، من پیش مهشید میمونم.

- باشه مامان الان میرم ولی هر چی لازم داشتین بهم بگین. فردا صبح که اومدم، میارم.آقا مهران شما هم لطفاً مراقب مهشید باش.

- بیا برو مهسا، من الان دیگه بابا شدم، کم سربه‌سر من بزار، بعدم لبخند زد و گفت: می‌خوای برسونمت.

- نه خدا خیرت بده، تو بمون، وظایف پدریت رو انجام بده. ببین یه شبه چقدر عیالوار شدی، خدا به دادت برسه.بعد هم یدونه از اون چشمک‌های همیشگیش که از سر شیطنته تحویلش داد. مهران اومد و کنار تختم نشست و گفت:

- مهشید ببین تو رو خدا این مهسا چقدر منو اذیت میکنه.به‌سختی یه تکون به خودم دادم و رو به مهران برگشتم. پشت چشم نازک کردم و گفتم:

- حالا توام لوس نشو، میگم مهران امپراتوریت واقعاً در خطره، اول یدونه ملکه داشتی، حالا دوتا پرنسس کوچولو هم بهش اضافه‌شده. 

کاربر ۵۷۰۲۹۶۵
۱۴۰۱/۱۰/۱۵

به نویسنده محترم سرکار خانم نجات با این قدرت خلق داستان و روش نویسندگی تبریک عرض می کنم. به همه توصیه می کنم این کتاب را تهیه و به دوستان خود هدیه دهند.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۵ صفحه

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۴۵ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان