کتاب با من قدم بزن
معرفی کتاب با من قدم بزن
کتاب با من قدم بزن داستانی از سروش دانشمند است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این داستان یک روایت عاشقانه از عشقی است که آغاز میشود و به سرعت برای یکی از طرفین به اتمام میرسد.
با من قدم بزن یک داستان عاشقانه است و روایتی از روزهایی که با عشق سپری شدند و روایتی از روزهای بعد از عشق. داستانی از زندگی مردی که دلباخته زنی بود و زنی که به اندازه مرد او را دوست نداشت و همین موضوع سبب شد در این میان دلی بشکند. این داستان پایانی غافلگیر کننده دارد.
کتاب با من قدم بزن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانها و داستانهای ایرانی لذت میبرید، خواندن کتاب با من قدم بزن را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب با من قدم بزن
اگر میخواهید کسی را به بدترین شکل ممکن شکنجه بدید و نابودش کنید همین کار را بکنید. چند شب بهش بگین دوستش دارین و صبح بعد باهاش کات کنید و بعد بهش بگین یک نفر از احساساتتون سو استفاده کرده. زندگیش را تبدیل به جهنم کردین. نابودش کردین. مرگ آرزویش میشود! همه اینها را من تجربه کردم.
احساس میکنم یک چیزی درونم مرده و دیگه نفس نمیکشه. احساس میکنم دیگه هیچوقت اون سروش سابق نمیشم. او برام کلاً به یک آدم دیگهای تبدیل شد. سامنیای اینجا سامنیای اونجا نبود. من همیشه فكر میکردم تو كسی هستی كه هیچوقت هرگز نمیتونه ناراحتم كنه. تو همیشه برام بهترین بودی و الان... حتی آخر همون شب بهش پیام دادم: «بهترین و قویترین و خوشگلترینه!»
چرا اینکارو کردم؟ نمیدونم. نمیتونستم به این فکر کنم که حتماً یکجا ناراحت نشسته و احساس تنهایی میکنه. شاید با اون پیامم بتونم حالش را بهتر کنم. اینجا من اصلاً مهم نبودم و به خودم فکر هم نمیکردم.
تا حالا کسی را اینقدر دوست داشتین؟
دیگه باهم حرف نزدیم. نه اون پیامی داد و نه من. به نظر همه چی تموم شده بود و حرفی نمونده. خاطرات بدون کنترل و ناخودآگاه دائم برام مرور میشدن و اشکها و بغضها و دلتنگی. ازش متنفر نشده بودم. نمیتونستم. خونه برام تبدیل به جهنم شده بود. نمیتونستم خونه بشینم برای همین همیشه میرفتم کافه. تنهایی. بعضی وقتها صاحب کافه که بارتندر هم بود اگه سرش خلوت بود میومد چنددقیقهای باهام هم صحبت میشد. سفرهی دلم را براش باز نکرده بودم ولی میفهمید که حالم خوب نیست و بهم گفت: فقط خودت میتونی حال خودت را خوب کنی. چه جملهی دلگرمکنندهای واقعاً. گوشی تو جیبم شروع به سروصدا میکند، یک پیامی از یک دوست قدیمی:
«میای بریم دوچرخه؟»
«نه فکر نکنم»
«گشاد بازی رو بذار کنار. دوستمم میاد بیا بریم. طرف مثل خودمونه»
«نه باشه دفعهی دیگه»
«پاشو بیا خودت رو لوس نکن»
مثل اینکه این داداشمون دستبردار نیست. شایدم خوب باشه یکم ورزش و باد سرد به سروصورتم بخوره.
«اوکی هماهنگه. ساعت چند؟»
تا عصر ساعتای ۵ بعدازظهر که یک روز تعطیل بود روی تخت بودم و دلیلی برای بلند شدن نداشتم. هیچ حسی کلاً نداشتم. بیحسی خالص. نه انرژی بود و نه علاقهای، حتی گرسنگی هم نتونست منو از روی تخت بلند بکنه. قرارم با دانیال ساعت ۶ بود. بهتر بود دیگه بلند بشم و به زندگیم برسم. یکسر سمت یخچال رفتم، هرچی قابلخوردن بود برداشتم، سیب و چند تا خیار و هویج شروع کردم به خوردن تا حداقل ناشتا به دوچرخهسواری نرم. تا جایی که تونستم دیر حرکت کردم چون طرف مقابلم دانیال بود: هیچوقت بهموقع سر قرار نرو. وقتی مسیر دوچرخه وکیلآباد را میروندم دلتنگی نفسگیری به قلبم نفوذ کرد، یک دلتنگی غیرقابلتحمل و سخت. اشکها شروع به ریختن میکنن و تو خودت را لعنت میکنی واسه هنوز دوست داشتن او و زندگی را لعنت میکنی واسه جوری که هست. با سکوت مشکل داشتم باید حتماً یک موسیقی تو گوشم باشه تا احساساتم برام منطقی جلوه کنه و برام بیشتر قابلدرک باشه. یک آهنگ غمگین و سیگار در حال دوچرخهسواری. به دانیال و دوستش تو مسیر برخورد کردیم. یک سلام و احوالپرسی کوتاه و پشت سرشون شروع به حرکت کردم. تو راه سرعتمون را کم میکردیم تا کنار هم آروم حرکت کنیم و چند کلامی باهم هم صحبت بشیم. من ساکت کنارشون حرکت میکردم تا اینکه زمانی که یکجا برای یک تنفس کوتاه توقف کردیم دانیال شروع کرد به پرسیدن سؤالاتی که منتظرشون بودم. «سروش چرا اینقدر ساکتی؟ به نظر سرحال نمیای.» من دنبال یک هم زبون میگشتم، یک سنگ صبور، یک گوش شنوا واسه حرفای دلی که میخواستم فریاد بزنم ولی متأسفانه او سامنیا را میشناخت ولی رابطهام با او را نه و نمیخواستم با حرفایی که میزنم راجع بهش قضاوت کند و فقط تونستم بگم:
«هیچی با یک دختره بهم زدم حالم خوب نیست»
«نمیدونستم. چندوقته؟»
«کوتاه، خیلی کوتاه. دو ماه نشد که باهم بیرون میرفتیم»
«مهم نیست داداش. بهش فکر نکن. چند روز دیگه فراموش میکنی»
«اره برنامه همینه: صبر کردن»
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب سرگذشت یک جوان ۲۴ ساله ای به نام سروش است. این کتاب در مرد روابط این جوان هست