کتاب مهر و ماه
معرفی کتاب مهر و ماه
کتاب مهر و ماه داستانی از الهام منتظری هدشی است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است.
مهر و ماه داستانی از عشق است. عشق بهار، تنها دختر خانواده به پسرخالهاش سعید. خانوادههای این دو از همان دوران کودکی بهار به شدت بهم نزدیک بودند و خاله مهری، همیشه بهار را عروس خودش خطاب میکرد. در این میان ذهن کودکانه بهار هم به سعید دل باخت و هرچند جرات ابرازش را نداشت، اما آتش عشقش خاموش نشد که نشد. هرچند زندگی روی خوشی به او نشان نداد و بیماری وجودش را دربر گرفت. سعید به کمکش شتافته بود و همین، بهار را مصممتر کرد که او را بیش از پیش دوست بدارد اما ....
کتاب مهر و ماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب مهر و ماه را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مهر و ماه
بعد گرفتن عکس از عروس و داماد و مادر، بدون درنگ به سر میز خودمان رفتم. بیش از این دلم نمیخواست سعید را در کنار دختری دیگر ببینم. از حضور در عکس هم اجتناب کردم و پیشنهاد دادم خودم از آنان عکس بگیرم. توان دیدن عکسی از خودم کنار سعید را هم نداشتم. پس از نشستن پشت میز، مرتب در حال سرزنش خودم بودم. نمیدانم تا چه حد توانستم لبخندم را کنترل کنم که طبیعی باشد. امیدوارم چهرهام گویای حال خراب درونم نبوده باشد. امیدوارم سعید و لادن حس احمقانهام را نفهمیده باشند. از اول هم دل بستن به سعید کار احمقانهای بود. او تنها وظیفه خود دانست که در بحبوحه بیماری به یاریم بشتابد. او از اول هم به من احساس خاصی نداشت. آری! اشتباه از خودم بود. اصلاً من کجا و سعید کجا؟ او از یک خانواده مرفّه با اعتقادات باز و من از یک خانواده مذهبی و قشر متوسط. شرایط بیماری من هم خودبهخود باعث لغو این عشق شده بود. تقصیر از خودم بود. نباید به او دل میبستم. نباید با یک سخن کودکانه، به او دل میباختم. آنقدر مشغول مکالمه ذهنم بودم که لب به هیچ نزدم. مادرم خطاب به من پرسید: «چرا اینقدر در فکری دختر؟ اصلاً هیچ نخوردی، هیچ حواست به مجلس هست؟ «مادر یک شیرینی در بشقابم گذاشت و مرا به خوردن آن دعوت کرد. مادرم نمیدانست طعم لذیذ این شیرینی، برای من از زهر هلاهل هم بدتر است. حس تلخ سرزنش خود و سرنوشتم با شنیدن صدای شادی و دیدن خنده حاضرین درهمآمیخته بود. داشتم دیوانه میشدم. سردرد را بهانه کردم و به نمازخانه سالن رفتم. شاید هم طاقت دیدن چهره خندان و شاداب لادن را نداشتم.
روزها از پی شبها و شبها از پی روزها گذشتند. نه میتوانستم و نه میخواستم جایی مشغول کار شوم. از صبح تا شب در خانه با افکار ریزودرشتم دستوپنجه نرم میکردم. یک بار برای فرار از افکار تکراری و سرزنشانگیزم به یک رمان پناه بردم. مشغول خواندن رمان بودم که صدای زنگ در را شنیدم. بیتوجه به خواندن ادامه دادم. مادرم را دیدم که چادربهسر کرد و به بیرون رفت. اصلا برایم مهم نبود که چه کسی پشت در است و چه کاری دارد. مادرم به داخل خانه آمد و با صدای بلندی گفت: «سارا بود، کارت عروسی سعید و لادن را آورده بود. هرچه اصرار کردم به داخل بیاید قبول نکرد» کتابم را بستم و به هال رفتم. با تعجب پرسیدم کارت عروسی؟ چرا اینقدر زود؟ مادر با تعجب به من نگاهی کرد و گفت: «زود؟ الان دو ماه از نامزدی گذشته. سعید هم که شرایطش کاملاً مهیاست. همین دو ماه هم بیخود صبر کردند.» بدون این که چیزی بگویم به داخل اتاقم بازگشتم و روی تخت نشستم. فهمیدم دو ماه از سرزنش کردن وقت و بی وقت خودم گذشته است. حس بدی است وقتی انسان تخیل و توهّم را با عشق اشتباه بگیرد. چرا در تمام این سال ها رفتار مهربانه سعید را از سر عشق به خودم می دانستم؟ چرا هر وقت زندگی به من تنگ می شد، کمک ها و راهنمایی هایش را از سر عشق به خودم می دیدم؟ مادرم کارت عروسی را به من نشان داد، از دیدن اسم لادن کنار اسم سعید دوباره آتش گرفتم. «هفته دیگه، جمعه عروسیه. من که گیپور سبزم رو می پوشم. تو چی می پوشی؟» مادرم بود. ادامه داد: «اگه می خواهی به خرید بریم ولی به نظر من همون کتدامن سفیدت رو بپوش. خیلی زیباست. کیف و کفش مشکی مجلسی هم که داری. اگر هم تمایلی نداری، بگو تا به خرید بریم. راستی مانتو چی می پوشی؟ چادر مشکی هم که تازه از بازار خریده ایم. به نظر من مناسبه امّا اگه خواستی...» به میان حرفش پریدم و گفتم: «من نمیام.» چشمان مادر از تعجب از حدقه بیرون زد. پرسید: «چی؟ نمیای؟ آخه چرا؟» نمی توانستم بگویم نمی خواهم زجری که روز نامزدی کشیدم را دوباره تکرار کنم. نمی توانستم بگویم توان دیدن سعید کنار یک زن دیگر را ندارم. با لکنت کلام، آزمون استخدام را بهانه کردم و گفتم: «باید درس بخونم. وقتم کمه» مادر با دلخوری گفت: «تو یه خاله بیشتر نداری! خاله ات هم که یه پسر بیشتر نداره. در ضمن تو که گفته بودی شرکت تو این دوره آزمون فقط محض محک زدن خودته! حالا من به خانواده خاله چی یگم؟»
سعی کردم مادر را آرام کنم. امّا چگونه با ذهنی پرآشوب می توان شخص دیگری را آرام کرد؟
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۹ صفحه
نظرات کاربران
بعصی موقع ها آدم بعد از خوندن یه رمانی میگه حیف از وقت و چشمام! با عرض پوزش از نویسنده محترم ،میخوام بگم این از همون رمان ها بود.