کتاب عشقی پس از باران
معرفی کتاب عشقی پس از باران
کتاب عشقی پس از باران نوشته سپیده اطمینان است. این کتاب را نشر البرز برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب عشقی پس از باران
این کتاب داستان زندگی زنی بهنام نسرین اصلانی است. آغاز داستان با روایت از یک قتل روبهرو میشویم. نسرین کسی را با چاقوی آشپزخانه کشته است و حالا در بهت و حیرانی در آشپزخانه ایستاده است. در ادامه او را درزندان میبینیم که حکم اعدامش تایید شده است و همراهش به خاطراتش میرویم تا داستان زندگیاش را برایمان روایت کند.
جز خود نسرین با او زنان دیگری را هم در زندان میبینیم و اتفاقات متفاوتی را تجربه میکنیم. این کتاب روایتی جذاب و پرکشش است که شما را با خود همراه میکند و اجازه نمیدهد لحظهای از فضای داستان دور شوید.
خواندن کتاب عشقی پس از باران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمنان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشقی پس از باران
سعید خیلی دوستم داره... اینو دیروز بهم گفت. گویا این دیدارهای هر روزه فقط توی ذهن من حک نشده و اونم در این حس باهام شریک بوده. دیروز، از مدرسه که اومدم بیرون، ندیدمش. دلم برای دیدنش بیقراری میکرد، آخه خیلی وقتا اونم از مدرسهشون دیر بیرون میاومد و خروجمون هم، مثل ورودمون، باهم همزمان میشد. سوار اتوبوس شدم. برای اینکه حال خرابم بهتر بشه، نگاههای هر روزهشو مدام توی ذهنم مرور میکردم. انگار قصد کرده بودم تا قلب بیقرارمو با خاطره نگاههاش آروم کنم. خیلی حس خوبیه که یه مردی به اون جذابی بهت توجه کنه.
مثل همیشه، سر به زیر سوار اتوبوس شدم و قصد داشتم به سمت خونهمون برم که نگاهم روی نقطهای خشک شد. گویا هوا به یکباره سبک شد و سرشار از اکسیژن حضورش!
و اینبار، قلب بیقرارم حضورشو فریاد زد. چشمام درست دیده بودن... مردی که کنار ایستگاه ایستاده بود، فقط از روی مشابهت هم قامت اون نبود... بلکه خودش بود! قلبم از زدن ایستاد... اون... توی محله ما و نزدیک خانهمون، چه کاری ممکن بود داشته باشه؟
با مشت به دهن قلب بیحیام که شادمانیشو توی بوق و کرنا کرده بود کوبیدم و با حجب و حیا سر به زیر انداختم. با اینکه سراپا چشم شده بودم، چشم به حضورش بستم و پا در مسیر هر روزهم گذاشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
اما اون، گویا به انتظار من ایستاده بود، بدون هیچ تعللی، قدماشو با من هماهنگ کرد و گفت: «سلام!»
قلبم دیوانهوار میکوبید... خنده داره که با این همه استرس، قلبم اصرار داشت تا صدای دلانگیزشو هم در کنار خاطره نگاهاش ثبت کنه!
با صدایی آروم پاسخ سلامشو دادم. همزمان، قدم تندتر کردم تا زودتر به خونه برسم. نگران بودم مبادا همسایهها ببیننمون و آبرومون توی این محل هم به باد بره. اون که فهمیده بود قصد فرار دارم، با دو گام بلند راهمو سد کرد و روبهروم ایستاد: «خانوم...»
ناخودآگاه پاهام از حرکت ایستاد.
آروم سر بلند کردم. تا به حال از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. نگاه سیاه چشماش با نگاهم گره خورد.
«ببخشید... خانومِ...»
«اصلانی هستم.»
لبخندی زد و گفت: «خوشوقتم... منم سعید محبیام.»
چه خوب که هردومون زبون نگاه همدیگه رو به خوبی فهمیده بودیم. یه نظرم به همین علت هم بود که حالا که برای اولینبار باهم حرف میزدیم، حس غریبگی نداشتیم. توی دلم گفتم: فامیلیش محبیه. نکنه کارش هم دوست داشتن این دختر و اون دختر باشه! از این فکر لبخندی بر روی لبام نقش بست که به سرعت نگاهشو به خودش جلب کرد.
حجم
۲۵۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
حجم
۲۵۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان با موضوع خاصی شروع شد ک به نظر کتاب خوبی می آمدم متاسفانه فقط صد صفحه اولش خوب بود بقیه اش مثل تمام داستانهای زرد ایرانی وهندی تخیلی بود