کتاب زنبق های عاشق
معرفی کتاب زنبق های عاشق
کتاب زنبق های عاشق نوشته منیرالسادات موسوی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. این کتاب دو داستان درفضای دوره دفاع مقدس است.
درباره کتاب زنبق های عاشق
این اثر در قالب دو داستان بلند با عنوان های «جنگ و عشق» و «طوفان و زنبق» نوشته شده است. در داستان اول با عنوان جنگ و عشق، نویسنده به زندگی یک پسر نوجوان اهل خرمشهر به نام قاسم می پردازد، این داستان با شهادت پدر و مادر قاسم در جلوی چشمانش شروع و بعد محاصره شهر خرمشهر، شهادت برادرش عبدو را روایت میکند. داستان به زیبایی حوادت و اتفاقات تلخی که برای مجروحان رخ داده و فداکاری پرستاران و پزشکان زمان هشت سال دفاع مقدس را روایت میکند.
در داستان دوم نویسنده به سرگذشت شش جانباز که در آسایشگاهی هماتاق هستند میپردازد. هر کدام از افراد اتاق داستان اعزام، اتفاقاتی که در جنگ برایشان رخ داده و جانباز شدن خود را برای همدیگر و پزشک معالجشان روایت میشود.
این اثر جذاب و دقیق جنگ را برای خواننده به شکلی ترسیم میکند که نسل امروز بتواند به بهترین شکل با داستان ارتباط برقرار کند.
خواندن کتاب زنبق های عاشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زنبق های عاشق
پشت وانت حاج رسول، پدر نشسته بود با چند تای دیگر؛ مادر قربان صدقۀ قاسم میرفت و میخواست او را با خود ببرد، ولی عبدو گفت: قاسم حالا دیگه یک مرده!
وقتی وانت ترکش خورد و آتش گرفت، پدر حتی فرصت نکرد از ماشین پایین بپرد. عبدو فریاد میزد و به طرف مادر میرفت. قاسم با مشت خاکهای کوچه را روی جسد شعلهور پدر میریخت و گاه مثل دیوانهها دور خودش میچرخید، خاکها را روی سرش میریخت و دستگیرههای داغ ماشین را میگرفت و فریاد میزد. صدای آمبولانسها در میان غرش هواپیماهایی که از خط مرزی میگذشتند گُم میشد. خاک و دود مثل گردباد حلقه حلقه میشد و از وسط آنها آتش زبانه میکشید. بوی پوست و گوشت سوخته در میان شیون زنان و بُهت مردان میپیچید.
چشمانش را باز به هم فشرد.
گرمی دستان عبدو روی شانههایش بود. مادر برای آخرین بار روی پنجههایش بلند شد، دست دور گردن عبدو که تا شانههایش خم شده بود انداخت و او را بوسید و با بغض گفت: مواظب قاسم باش! به قاسم نگاه کرد: مواظب خودت باش طفلکم؛ از برادر بزرگت حرف بشنو و اطاعتش کن.
عبدو دستان مادر را بوسید و گفت: مادر برو حاج رسول منتظرن! باید زودتر از این جهنم بروید؛ برو مادر! قاسم دیگه مرد شده جنگ هم مال مردهاست. قاسم در سکوت و ناباورانه از مادر جدا شد.
پدر، مضطرب پسرانش را بوسیده بود و با نگاهش قاسم را به عبدو سپرده بود. نمیخواست برود، ولی عبدو التماس کرده بود: پدر شما مریضی، باید بروی؛ شهر امن نیست! پدر غرّیده بود: کجا بروم! باید از شهرم در مقابل این نامردها دفاع کنم! عبدو شانههای پدر را بوسید: ما هستیم پدر! من، قاسم و خیلیهای دیگر! پدر میان تردید و نگرانی برای آخرین بار پسرانش را نگاه کرد و پا در رکاب ماشین گذاشت. دستان قاسم هنوز در هوا تکان میخورد که شعلههای آتش مثل هیولایی جهنمی وانت حاج رسول را بلعید.
دردی موذی میان شانههایش پیچید؛ بدنش یخ کرده بود و مورمور میشد. خودش را جمع کرد تا گرم شود. ناامید چشمانش را گشود، چراغ مهتابی روی سقف چشمانش را زد؛ پلکهایش را بازتر کرد، سرش را به سمت چپ، همان جایی که پیکر بانویی را کنار خودش دیده بود چرخاند. صدای پای بانو را شنید که برگشت؛ فهمید روی تخت بیمارستان است.
حجم
۱۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه
حجم
۱۶۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۰ صفحه