کتاب عشق بدون مرز
معرفی کتاب عشق بدون مرز
کتاب عشق بدون مرز از منیرالسادات موسوی است. انتشارات کتاب نیستان این کتاب را وارد بازار کتاب کرده است.
درباره کتاب عشق بدون مرز
کتاب عشق بدون مرز داستانی است از دل تاریخ و مربوط به خانوادههای ریشهدار و اصیل ایرانی که پایبند به سنت هستند. داستانِ اصلی حول دو موضوع میچرخد و روایت دو گروه است: نخست، مادران شهدا، جانبازان و ایثارگران و دوم، روایت خود سربازان و جنگندهها و ایثارگران که این بار با زبانی واقعیتر، نویسنده میخواهد از آنها بگوید و به گونهای واقعیت زندگی آنها را بازگو کند که خوانندگان ایرانی تا به حال کمتر مشابهش را خواندهاند.
داستان عشق بدون مرز از یک خواب شروع میشود. نویسنده در این قسمت سعی میکند با روایتهای شبه سوررئال این خواب را نماد سروشی از غیب معرفی کند. داستانْ رفت و برگشتهای بسیاری به زمان گذشته دارد، آنقدر که زمان گذشته و آینده گویی در هم تنیده شدهاند. پس از این، نویسنده دربارهٔ شخصیت اصلی داستانش میگوید و رابطهای که با مادرش دارد. هرچه بیشتر پیش میرویم با این دو بیشتر آشنا شده و از رنج زندگیشان آگاهتر میشویم.
خواندن کتاب عشق بدون مرز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب عشق بدون مرز را به دوستداران ادبیات جنگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عشق بدون مرز
دهمین روز از زایمانش به کمک مادر حمام میکند. غسل میکند. در تمام لحظاتی که نوزادش را میشوید و غسل میدهد، آن خواب و آن غبار و آتش در ذهنش غوغا میکند. نوزاد مانند ماهی سفید لغزانی در آغوش مادر و در آغوش زهراسادات حرکت میکند، با هر لرزش دست مادر، روح از تن زهراسادات بیرون میرود و بازمیگردد. آرام و بیصدا گریه میکند. میداند زیر آب و بخار آب حمام، مادر اشکهایش را نمیبیند. میخواهد برای آبی که از دوش روی سرش میریزد خوابش را تعریف کند، اما نمیتواند. آن آب روان و رودخانه نیست.
نوزاد را لباس سفید پوشاندهاند. گونههای کوچک گلانداختهاش زیباتر و دلرباترش کرده است. زهراسادات سعی میکند کمتر به چهره نوزادش نگاه کند. خودش هم لباس تمیز و زیبای آبی فیروزهایاش را میپوشد و منتظر مهمانهایش مینشیند. مهمانها هر کدام با هدیهای میآیند. لحظاتی مینشینند و تبریک میگویند و میروند.
مادر برای هر مهمان که دلیل غم زهراسادات را میپرسد، میگوید: میدانستم مُحَرَّم داغ پدرش را برایش تازه میکند، اما نه آنقدر که حتی تولد پسرش هم خوشحالش نکند. به او گفتم خدا کند پسرت جای حاج حسین را بگیرد. همه میگویند هیچ مداحی به خوش صدایی حاج حسین نمیشود، اما دل من میگوید که نوهاش به همان خوش صدایی میشود، اما انگار دلش بااین حرفها آرام نمیشود.
غروب است. نماز ظهر و عصرش را خوانده و با همان وضو منتظر رسیدن تاکسی دربست است. محمدرضا به مادر گفته: «زهراسادات ده روز است از خانه بیرون نرفته، دلش گرفته. میرویم کمیبیرون شهر بگردد. مادر گفته بود: خدا کند روحیهاش تغییر کند. این دختر درتمام عمرش شاد نبوده و نخندیده است، امااین قیافه دیگر نوبر است؛ آن هم بعد از زایمانی به آن سختی که باید خوشحال باشد خودش و بچهاش سالم هستند. آهسته از محمدرضا میپرسد: امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشد که بخواهی از من پنهان کنی!
ـ نه مادرجان. او فقط کمیدلتنگ است؛ به من هم نمیگوید چرا!
ـ بله. میدانم زهراسادات دلتنگیهایش را به راحتی برای کسی نمیگوید. با بیرون رفتن از خانه هم آن را از یاد نمیبرد. برای سلامتیاش دعا میکنم. فقط نگران نوزاد چله دار هستم. اگر حسین را بیرون نمیبردید بهتر نبود؟!
انگار هیچکدام صدایش را نمیشنوند. مادر پشت سرش «وان یکاد» میخواند. کمک میکنند او و نوزادش سوار تاکسی شوند. محمدرضا عذرخواهانه به چهره نگران مادر نگاه میکند: خداحافظ! در را میبندد و از خانه بیرون میرود.
قالیچه کوچکی کنار رودخانه پهن کرده است. راننده داخل تاکسی نشسته و نوار نوحه علی اکبر گوش میدهد. زهراسادات گفته است: وقتی میروم با رودخانه حرف بزنم باید تنها باشم! محمدرضا از او دور میشود و با فاصلهای کم به حرکات همسرش نگاه میکند. زهراسادات قامت بسته است: «دو رکعت نماز برای سوگند رودخانه، قربة الی الله. الله اکبر».
حسین را که چشم بسته و آرام نفس میکشد، بالای سجدهگاهش خوابانده است. بدون آنکه به صورت نوزاد نگاه کند، دو رکعت نماز سوگند را میخواند. روی قالیچه روبهروی رودخانه مینشیند. تسبیحش را برمیدارد و ذکر میگوید: «لاحَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ الْعَلِّیُ الْعَظیمَ». مادر بزرگ گفته بود: این ذکر همهٔ پریشانی و همّ و غم را از دل آدم میبرد. هربار دلتنگ هستی صد باراین ذکر را بگو.
انگشت اشارهاش را در آب فرو میبرد، آن را به لبهای نوزادش میکشد و در آغوشش میگیرد و خطاب به رودخانه میگوید: ای آب روان! تو را به معصومیت و پاکی این طفل سوگند میدهم این خواب را که برایت تعریف میکنم با خودت ببری. میدانی چه خوابی دیدهام؟ میدانی شب تولد این طفل چه خوابی برایش دیدهام؟ هیچ مادری میتواند برای نوزادش چنین خوابی ببیند؟ اما من دیدم! خواب دیدم تنها بود. خسته بود. تشنه و گرسنه. پاهایش برهنه و تاول زده بودند. همه جا آتش بود و غبار بود و او در میان آن غبار بود و آتش، به جلو میرفت؛ به جایی که من او را میدیدم، اما او مرا نمیدید. هیچکس همراهش نبود. من پشت سرش بودم. او مرا نمیدید. از وحشت دیدن آن بیابان آتش گرفته و آن پسر زیبا و جوان که درون آتش میرفت، دیوانه وار سکوت کرده بودم. من توان فریاد زدن نداشتم. میخواستم دنبالش بروم، اما پاهایم به زمین چسبیده بود. میدانستم او «حسین» من است، اما نمیتوانستم صدایش بزنم. میدانستم او متعلق به من است. دیدم او از بالا فرود آمده بود و در بیابانی به پیش میرفت که من هیچوقت آن بیابان را ندیده بودم، اما برایم آشنا بود.
من نام آن بیابان را میدانستم، اما نمیتوانستم بر زبان بیاورم. همه چیز را در آن بیابان از قبل دیده بودم، اما نمیدانستم کی و کجا.
در آن بیابان رد پای قافلهای بود و رد پاهای برهنهای کوچک و بزرگ که من آن رد پاها را میشناختم، برای آن ردپاهای تاول زده گریه میکردم. میدانستم آن رد پاها را کجا بردهاند. نمیدانستم چرا دارند حسین مرا از همان راه میبرند. او نوزاد نبود، در هیئت یک پسر جوان بود، بلندقامت و زیبا.
آتشی در آن بیابان برپا شده بود. سوز و هُرم گرمای آتش بیابان حسین مرا میسوخت. او میافتاد و برمیخاست. من پیدا و پنهان گریه میکردم. زار میزدم. او بیاعتنا به من میرفت. ساعتها بود که به دنبالش میرفتم و او تن سوخته و تنهای بیابان را میپیمود. لحظهای میایستاد صدای پاهایی به گوش میرسید. او هم به دنبال صدا بود. من میدویدم، اما دستم به او نمیرسید. میدانستم در بیابان گم شده است.
مردمیبه او هجوم آوردند که سراپایشان مسلح به تیر و اسلحه بود. از سلاحشان آتش میبارید. پلکهایم را بر هم زدم و باز کردم. از میان غبار آن بیابان و آن مردان مسلح، برگشت و به من لبخند زد. مردی بود با چهرهای سوخته، مردی که دیگر جوان نبود؛ اما میدانستم که هنوز حسین من است.
حجم
۲۰۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه
حجم
۲۰۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۰۸ صفحه