دانلود و خرید کتاب بذر خون محمد فائزی‌فرد
تصویر جلد کتاب بذر خون

کتاب بذر خون

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۱از ۲۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بذر خون

کتاب بذر خون نوشته محمد فائزی‌فرد که در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب بذر خون

مردم اصفهان به محاصره داعش عادت‌ کرده‌اند. عادت کرده‌اند هر روز خبر بشنوند که داعش یک گوشه دیگر را هم گرفته است و یک قدم دیگر به کامل کردن محاصره اصفهان نزدیک شده ‌است.

اما آن حمله ناگهانی به بخش نظامی فرودگاه شهید بهشتی، فرید را از خواب سنگینش بیدار کرد. فرید قبلاً سیلی سختی به خودش زده بود که از خواب بلند شود اما باید یک چیزهایی را می‌دید. چیزهایی که باورش برای هیچ‌کس قابل قبول نبود؛ حتی خودش!

حال او مانده است و شهری در محاصره و فرماندهی خائن. او کدام سمت می‌ایستد؟

محمد فائزی‌فرد که پیش از این جایزه اول جشنواره افسانه‌ها را کسب کرده بود در جدیدترین اثر خود، به یک «اگر» مهم می‌پردازد. اگر داعش، ایران را اشغال می‌کرد، چه می‌شد؟

خواندن کتاب بذر خون را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به رمان فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب بذر خون

فرید، بر لبهٔ تخت حامد، در خود مچاله شده بود. پشیمانی روحش را می‌آزرد و بدتر از آن، می‌دانست که تند رفته‌است. حالا بازی را می‌باخت، بی‌آنکه تلاشی برای برنده شدن کرده باشد. عمیقاً خودش را مقصر می‌دانست و اصلاً حواسش به غیبت نیم‌روزهٔ هم‌اتاقی و رفیقش نبود.

به نورا فکر می‌کرد، به شاهین، و این هم‌زمانیِ تجسمشان باز آزارش می‌داد. نورا هم باید با او به شهر برمی‌گشت، اگر هنوز او را می‌خواست. نورا راه اتحاد دوبارهٔ مسگرها و آهنگرها بود. سال‌ها نورا برای خانوادهٔ فرید فقط همین یک معنی را داشت: راه اتحاد دوباره. اما داستان فرید از همان کودکی‌اش آغاز شده بود. حتی آن زمان هم شاهین حضور داشت. نفر سوم جمعشان بود. فرید سرش را تکان داد تا شاید بتواند این مزاحم را از تخیلاتش بیرون بیندازد، اما به‌جای شاهین، زهیر بیرون افتاد:

پا شو.

فرید، آرام و بی‌اعتنا، سرش را بالا گرفت و به زهیر نگاه کرد. دیگر فرمانده نبود، حالا یک روح بود یا یک فکر. زهیر مقابل فرید زانو زد. حالا می‌توانست دانه‌های سفید مو را میان سبیل‌های پرپشت زهیر ببیند. پیر شده بود و کسی نمی‌فهمید. دهان که باز کرد، خون خشکِ روی صورتش ترک خورد:

شاهین رو بکش. همهٔ شورا رو بکش.

فرید حس کرد که دست‌هایش خیس می‌شوند. خون بود که از سینهٔ زهیر بیرون می‌زد و روی دست‌های او می‌پاشید. خودش را عقب کشید. زهیر خندید:

از خون می‌ترسی؟

فرید لب باز کرد:

برو. برو از اینجا لعنتی!

انگار می‌ترسی.

صورت زهیر یک‌باره وارفت. انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد. لحنش هم عوض شد. داشت برای فرید دلسوزی می‌کرد. ادامه داد:

ولی خون تو رو پیدا می‌کنه، همون‌طور که من رو پیدا کرد.

فرید سعی کرد خون روی دست‌هایش را با پتوی حامد پاک کند. فایده‌ای نداشت. زهیر به فرید خیره شد:

می‌دونی وقتی یک نفر رو می‌کشی، چه اتفاقی توی دنیا رخ می‌ده؟

حالا زهیر جلوی تخت خم شده بود و به فرید که خودش را به دیوار چسبانده بود نگاه می‌کرد. فرید التماس کرد:

دست از سرم بردار!

تو یه خط رو قطع می‌کنی، خطی که تا ابد پیش می‌ره. تمام بار اون خط روی دوش تو می‌افته. به تموم اون ابدیت مدیون می‌شی. بار بزرگیه، نه؟

آره. همون کاری که تو کردی. حالا بی‌حسابیم.

زهیر قد راست کرد و رفت به دیوار تکیه داد:

نه، من بدهکارم.

چی؟

من خط کسی رو بریدم که تا ابد می‌تونست پیش بره، ولی تو خط منو بریدی؛ یه سبزی‌فروش ساده که خطش اون‌قدرام طولانی نبود.

پس راحتم بذار.

زهیر لبخند زد:

من به پدر تو بدهکارم، نه به تو. اما تو به من بدهکاری. همهٔ چیزی که از خطم باقی بود، بهم بدهکاری، پسر.

پدر منم این‌طور سراغت می‌آد؟ اذیتت می‌کنه؟

پدرت انسان پستی بود...

دهنت رو ببند!

زهیر که حالا دور ایستاده بود، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و دوباره به فرید نزدیک شد.

من به اون تبدیل شدم و برای جبران بدی‌هاش به اینجا اومدم. فرماندهی بود که می‌گفت فقط مقدس بودن هدف به اعمال ما تقدس نمی‌بخشه. من راهم گاهی مقدس نبود.

فرید سکوت کرد.

حالا من بار روی دوش توام، به من تبدیل شو.

فرید دید که خون از روی دست‌هایش عقب می‌کشد. نم پتوها داشت کم می‌شد و جریان سیال سرخ به سینهٔ زهیر می‌رسید. خونش داشت به سینه برمی‌گشت. زهیر سرش را به نشانهٔ تأسفی که برای فرید می‌خورد تکان داد و بعد متورم شد. در کسری از ثانیه، زهیر متلاشی شد و خون به همه‌جا پاشید. فرید عقب پرید و محکم به دیوار خورد. صدای کانتینر آهنی بلند شد. تمام تنش، اتاق و لباس‌هایش سرخ شد. کسی خون زهیر را نمی‌دید. فقط او می‌دیدش، بویش را می‌شنید و لمسش می‌کرد. پس باید خون را پاک می‌کرد، خونی که تمام زندگی‌اش را فراگرفته بود. بلند شد و حولهٔ تمیزی را از کوله‌اش بیرون کشید. هنوز اسکلت آهنی تختش را پاک نکرده بود که بلندگو نامش را خواند. کسی برای دیدنش آمده بود.

فرید با فکر و آرزوی اینکه نورا برای دیدنش آمده باشد، فوراً وسایلش را آماده کرد و بی‌آنکه به خون روی دست و صورتش اهمیتی بدهد، خود را به در پارکینگ رساند.

شاهین بود. برخلاف فرید که قدم‌هایش چندان به میل پیش نمی‌رفتند، شاهین با اشتیاق به استقبالش رفت:

قرار بود همدیگه رو ببینیم، آقا فرید.

می‌تونستی زنگ بزنی و احضارم کنی.

شاهین دست فرید را توی دست‌هایش گرفت:

خواستم بیام پایین، اما گفتم شاید نخوای اتاقت رو ببینم.

فرید بی‌میل همراه با شاهین شروع به قدم زدن کرد، کُند و یکنواخت. نگهبان پارکینگ از پشت کانکس‌های محوطه بیرون آمد و رو به آن‌ها احترام گذاشت:

فکر می‌کنم سگ یا گربه بوده، قربان.

شاهین گفت: «خوبه. حالا برگرد سر پستت.»

شادی مرت
۱۴۰۱/۰۳/۱۹

لطفا در بی نهایت قرار بدین..🌱

Mahtab
۱۴۰۰/۰۹/۱۹

کتاب بسیار جذابیه. با ته‌مایه‌هایی از مکبث، داستان خیانت، قتل و معماست. پیشنهاد می‌شه

M.gh
۱۴۰۲/۱۰/۱۸

اگر داعش به ایران می‌رسید میشد این داستان بذر خون که خداروشکر نشد و این داستان تخیلیه

داتیس
۱۴۰۳/۰۸/۰۲

کمی گیج کننده بود،ظرافت یک کتاب خوب رانداشت،جذب نمیکرد،من سرسری خواندم،خدا رحمت کند سردار سلیمانی هارا که داعش را از میان بردند( وسودش را آمریکا برد.)وبه این جاها نکشید.

Sedrasooll
۱۴۰۳/۰۵/۲۲

خوب نبود اصلا ، به نظرم خیلی بی سر و ته بود یکسری موضوعات مختلف باز شد و آخرش بسته نشد و موند و معلوم نشد که چی بود داستان و نویسنده دنبال چی هست ، و صرفا ایشان فقط

- بیشتر
کاربر ۲۱۷۶۹۲۸
۱۴۰۲/۱۰/۰۴

اصلا اونجور که تعریفش میکنن جذابیت نداره

سیده معصومه
۱۴۰۲/۰۳/۱۸

این کتاب رو چاپیش رو خوندم. سم خالصه. به جهت این که داره تصویر یک ایران ویران به معنای واقعی رو نشون میده

«بیرون ز تو نیست هرآنچه در عالم هست از خود بطلب هرآنچه خواهی، که تویی»
M.gh
زهیر در فاصلهٔ میان دو نسترن نشسته بود. همین‌که فرید از کنارش می‌گذشت، گفت: «من، منم دوستت بودم.» فرید با قدم‌های تندش از او دور شد. قدری جلوتر، بازهم زهیر بود، تکیه‌زده به میلهٔ پرچمی خالی. فرید گفت: «شاید.» زهیر کمی جلوتر، کنار شیر آبیاری بلوار، جوابش را داد: نه، واقعاً ما دو تا دوست بودیم. فرید متوقف نشد: پس باید بگم زیادی نحسم. دوستام می‌میرن. زهیر مقابل ورودی خوابگاه ایستاده بود: نه، دوستات رو می‌کشی.
parishan

حجم

۳۳۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۳۳۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۹,۰۰۰
۷۰%
تومان