دانلود و خرید کتاب عزرائیل (جلد اول) نیما اکبرخانی
تصویر جلد کتاب عزرائیل (جلد اول)

کتاب عزرائیل (جلد اول)

امتیاز:
۴.۴از ۲۰۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عزرائیل (جلد اول)

مجموعه عزرائیل تریلری از نیما اکبرخانی است که در انتشارات کتابستان معرفت به چاپ رسیده است. این کتاب درون مایه‌ای امنیتی جاسوسی دارد و اتفاقات مختلفی از چهل سال گذشته را روایت می‌کند.

درباره کتاب عزرائیل 

 تمرکز تریلر که زیرمجموعه ژانر جنایی است بر ایجاد هیجان، و تعلیق و پیچش است. واقع‌گرایی موجود در این نوع رمان سخت و همراه با خشونت است. تریلر عزرائیل برای شما لایه‌های پنهان و عمیق جنگ، سیاست و امنیت را برملا می‌سازد. 

مجموعه جذاب عزرائیل شامل داستان‌هایی با موضوعات امنیتی، سیاسی و جاسوسی است. داستان‌هایی که از زمان پیروزی انقلاب تا کنون روی می‌دهند. این اثر با ویژگی‌هایی که دارد شما را میخکوب می‌کند و فضایی تازه را که تاکنون تجربه نکرده‌اید به شما می‌شناساند.

حمیدرضا هدایتی سرگرد حفاجا و علی علیزاده قاتل مرموز شخصیت‌های اصلی این کتاب‌اند که در تعقیب و گریزی از شرق تهران تا نیکوزیای قبرس می‌روند. داستان از چند قتل در تهران شروع می‌شود و ادامه پیدا می‌کند.

 خواندن کتاب عزرائیل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های جنایی و تریلرهای پرهیجان مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب عزرائیل؛ جلد اول

برنامهٔ علیزاده و دختربچه، سه روز اول ورودشان به آنکارا، تفریح بود و خوردن و خوابیدن. این برنامه بیش از هرچیز باعث شد حال دختربچه بهتر شود. دختربچه را «بی‌زبون» صدا می‌کردند. در این چند روز، بی‌زبون بیشتر می‌دوید، بیشتر بازی می‌کرد و بلندتر می‌خندید. گرچه علیزاده و بهروز هر دو بر عدم صحت عقلش توافق داشتند، رفته‌رفته خودشان هم احساس کردند نسبت به قبل، اوضاعش بهتر شده است. دختربچه ارتباط خاصی با بهروز پیدا کرده و زمانی که در خانه بود، یا بغل بهروز بود یا دوروبَرش می‌پلکید.

وقتی بهروز پشت سیستمش می‌نشست تا هویت تصویری را که علی به او داده بود، پیدا کند، بی‌زبون روی پایش می‌نشست و به صفحهٔ مانیتور خیره می‌شد. رفتار بهروز از نظر علیزاده هم تغییر کرده بود. گنده‌بک هم ارتباط خوبی با بی‌زبون داشت و با آنکه کسی را به اتاقش راه نمی‌داد، با خوشحالی بی‌زبون را به اتاقش راه می‌داد.

افسر ترک، رجب، هم احساسات عمیقی به بی‌زبون داشت. دقایق طولانی برای بهروز توضیح می‌داد که او را هم مثل نوه‌هایش دوست دارد و دلش چقدر برای خانواده‌اش تنگ شده و نگران است که نکند علی بخواهد به آن‌ها آسیبی برساند؛ اما نگاه خصمانهٔ علیزاده و رجب در هر بار رابطه بیشتر می‌شد. علیزاده به صداقت چشم‌ها ایمان داشت و بر این باور بود تنها عضو بدن که دروغ نمی‌گوید، چشم‌هاست. خودش هم که اصلاً اعتقادی به نشان‌ندادن احساسش به رجب نداشت.

صبح روز هفتم مهر، مثل باقی روزهایشان آغاز شد. علی بیدار شد و از تخت بیرون آمد. سری به اتاق خواب بهروز زد. بهروز نبود. به اتاق کارش رفت و او را پشت کامپیوتر دید. چشمانش سرخ شده و انبوهی از قوطی‌های خالی نوشابه‌های کافئین‌دار را روی میزش دید. سلام کرد و گفت: «بی‌زبون کجاست؟»

بهروز بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد جواب داد: «تو تخت خودش خوابوندمش. هنوز باید خواب باشه.»

علیزاده چیز دیگری نگفت. رفت بالا و نگاهی به اتاق خواب رجب انداخت. رجب طاق‌باز روی تخت افتاده بود و خرناس می‌کشید. با شورت و زیرپوش خوابیده بود و شکم بزرگ و پرمویش بیش از هرچیز از زیر زیرپوشش خودنمایی می‌کرد. با تمایلش برای خفه‌کردن رجب جنگید. برای کشتنش خیلی بیش از نیاز حداقلی انگیزه داشت؛ اما تجربه به او آموخته بود هنوز وقتش نیست.

برگشت به اتاق خوابش و برتا را از پشت شلوارش درآورد. سریع لخت شد و با اسلحه داخل حمام رفت. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت تا برنامهٔ روزانه‌اش را شروع کند. آب را کم‌کم سرد کرد تا خواب از تن و بدنش بیرون برود. دوش که تمام شد، لباس پوشید و پایین رفت. داخل آشپزخانه چای‌ساز جدیدی را که خودش خریده بود، روشن کرد. تمام مدت پشت میز غذاخوری داخل آشپزخانه نشست و فکر کرد. کاری که در این چند روز بیشتر از همه انجام داده بود.

مطمئن بود دوران آرامش در آنکارا تمام شده است. تمام پولی که بهروز خرج آپارتمان و وسایلش کرده هدر رفته و باید به‌سرعت هرچه هست، پشت‌سرشان رها کنند و بروند. مشکل بزرگش احساسات بود. برخلاف اصولش، خودش را درگیر احساسات کرده بود. می‌دانست که اشتباه کرده؛ اما نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. با خودش گفت: «پیر شدی علیزاده، پیر و دل‌رحم.» اول از همه، با نجات‌دادن بهروز و پس از آن، با آوردن بی‌زبون برنامهٔ خودش را به هم ریخته بود. در برنامهٔ اولیه‌اش اصلاً هیچ دختری نبود، چه برسد به بی‌زبون. جاعل و تأمین‌کنندهٔ هویت‌هایش هم کسی در دارودستهٔ کیانفر یا مافیای ترک بود که بعد از انجام وظیفه باید باروبندیلش را برای آن دنیا می‌بست.

وقتی فهمید بهروز دست مافیایِ تُرکِ همکار با کیانفر اسیر است، درگیر دل‌رحمی و عطوفت عجیبی شد. بهروز برایش کس دیگری را تداعی کرد. جوانی که سال‌ها پیش، وسط جنگی خیلی ناجورتر از این روزها دیده بود. تصمیم گرفت از خیر کشتنش بگذرد. از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، به‌معنای مرگ او بود. آن‌هایی که بعد از خودش سراغ او می‌آمدند، اصلاً اهل آدم‌کشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را می‌کشت، لطف بزرگی در حقش می‌کرد. باید راهش می‌انداخت؛ اما کار سختی بود.

پسرک هنوز دنیا را آن‌طوری که بود، نمی‌دید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اون‌یکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آدم‌هایی که در شرایط سخت قرار می‌گرفتند، مقاومت می‌کردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدم‌ها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقش‌بسته بر آینه‌ای که می‌شکست، فرومی‌ریخت. بی‌صدا و دردناک نابود می‌شد. نقطهٔ عطفی شکل می‌گرفت. آن موقع، اغلب آدم‌ها صحت عقلشان را از دست می‌دهند. اغلب برای کوتاه‌مدت، اما خیلی‌ها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان می‌شدند. گروه دوم اقلیتی بودند که به‌قول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس می‌کردند. فروریختن آینه برای آن‌ها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی می‌کردند. عمل‌گرا، افسرده و کم‌حرف می‌شدند. بیشتر از باقی آدم‌ها، منطقی می‌شدند. تا حد زیادی احساساتشان می‌مرد و تا آخر عمر رنج می‌کشیدند. دنبال راهی می‌گشت که بهروز را بدون اینکه تا نقطهٔ عطف ببرد و بعد منتظر نتیجه شود، نجات دهد. متأسفانه خودش هم از آن دسته بود که پشت آینه را می‌دید.

بی‌خیال افکارش شد. لیوان بزرگ چای را برداشت و سراغ بهروز رفت. بازهم سلام کرد و بهروز با لبخندی خسته و گفتن سلام جوابش را داد.

خب به کجا رسیدی جناب محقق؟ بگو که به نتیجه رسیدی.

رسیدم.

علی تا آنجایی که جا داشت خوشحال شد. گفت: «بارک‌الله. کار تموم شد، یه شیرینی پیش من داری. یه شیرینی درست‌وحسابی. بگو ببینم چی شد حالا؟»

طرف خریت کرده و با هواپیما اومده ترکیه. با اطلاعات ورودی پلیس گذرنامه پیداش کردم.

دیروز نگفتی اونجا نیست؟ گفتی قطعاً مهر ورود تو فرودگاه نخورده.

اشتباهم همین جا بود. فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها، هویت خودش رو پوشش بده. طرف با جت شخصی اومده. هواپیماهای شخصی خودشون تقریباً به‌معنای پاسپورت و ویزا برای صاحبشون می‌مونن. دنیا، دنیای پولدارهاست دیگه! جوونی‌هات سعی نکردی با امپریالیسم خون‌خوار مبارزه کنی؟ با سبیل و اورکت سبز گشاد! اگر جوابت آره‌ست، وقتشه به کاپیتالیسم سلام کنی!

علیزاده لبخند کجی زد.

یعنی اگر اون‌قدر پول‌دار باشی که بتونی هواپیما بخری، سرت رو می‌ندازی پایین هرجایی دلت خواست می‌ری؟

تقریباً همین طوره. وقتی هواپیمات وارد فضای یه کشور دیگه می‌شه، مثل همهٔ هواپیماهای دیگه، خودش رو معرفی می‌کنه و اگر اون کشور بهش اجازهٔ ورود بده، عملاً مفهومش اینه که ویزا هم داده. فقط بعضی کشورها سختگیری دارن که بعد از فرود هواپیما، پاسپورت طرف رو چک کنن و مهر ورود بزنن. ظاهراً برای ترکیه خیلی هم مهم نیست که مهر ورود بزنه.

علی کمی از چایش را نوشید و مشتاق پرسید: «تو چطوری فهمیدی؟»

ali.ameri.e
۱۴۰۱/۰۱/۲۷

واقعا داستان زیبا و پر کششی بود با اینکه فکر کنم اولین اثر نویسنده توی این سبک بود ولی خیلی زیبا به مسائل اشاره کرده بود و داستان را از زاویه های مختلف شرح میداد و جلو می‌برد. یک رمان جنایی

- بیشتر
سرباز حاج قاسم
۱۴۰۰/۱۱/۱۳

کتاب به شدت جذاب خیره کننده بود شروع مطالعه با توست ولی دیگه نخوندنش با تونیست چون جذبش شدی. عالیییییییی

M.gh
۱۴۰۰/۱۱/۰۱

کتابی امنیتی که خب چون سلیقه من هست خیلی دوسش داشتم و داستانی که واقعیه بیشتر آدمو جذب میکنه. شخصیت علی علیزاده خیلی ملموس بود چون مثل کتابای دیگه صرفاً یه شخصیت مثبت رو معرفی نمی‌کرد. یه آدم واقعی با

- بیشتر
راحله
۱۴۰۰/۰۹/۲۰

خیلی خوب پر از هیجان بود

جواد
۱۴۰۱/۰۲/۱۵

بسیار عالی بیصبرانه منظر جلد دوم هستم

فرزانه
۱۴۰۱/۰۵/۰۳

کتاب رو میشه شروع کنید اما تا تموم نشده نمیتونید زمین بگذارید من از خوندنش لذت بردم امیدوارم شما هم همین حس رو داشته باشید منظورم به عنوان یک رمانه ،بعضی از مطالب کتاب از نظر من قابل قبول نبودولی

- بیشتر
هانا
۱۴۰۱/۰۷/۲۲

تا قبل از این کتاب، معیارم برای یه کتاب خوب این بود که یه کله بخونیش و زمین نزاری. دوست نداشته باشی تموم شه. اشکت و در بیاره. ولی این کتاب یه شاخص نامتعارف به این فهرست اضافه کرد: کتابی

- بیشتر
کاربر ۳۵۸۰۸۰۲
۱۴۰۱/۱۰/۰۸

کتابی فوق العاده در زمینه عملیات های پیچیده نظامی امیدوارم هر چه سریعتر جلد دو رو هم استاد نیما اکبر خانی منتشر کنن ... بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستم و به قشر جوان جامعه هم‌خوندن این کتاب رو زیبا رو توصیه

- بیشتر
nc shab
۱۴۰۰/۰۹/۲۰

بسیار زیبا..پرکشش وجذاب....برای این نویسنده عزیز بهترین ها راآرزومندم.خوشحالم که برنده جایزه شایسته تقدیر جلال آل احمد هم شده.

مامانِ کتابخون
۱۴۰۲/۰۹/۱۶

میشه جلد دوم این کتابم بذارین لطفا؟؟؟ ممنون

یک راه خیلی سرراست برای نزدیک‌شدن به آدم‌ها، نشستن و گوش‌دادن به حرف‌هایشان است.
mohan
در مورد آدم‌های با هوشِ سرشار و قدرت عملکرد بالا همیشه یک ضعف ذاتی وجود دارد. نوابغ برخلاف آدم‌های معمولی هرگز شکست نمی‌خورند. بنابراین، راه‌ورسم زندگی در روزهای شکست را هم بلد نیستند. تجربه‌ای ندارند و نمی‌دانند چه کنند. فشار از بالا هم همیشه فقط و فقط باعث می‌شود بیشتر دست و پایشان را گم کنند و به درون خویش بخزند و باز ندانند چه کنند
گلابتون بانو
شکنجه هدفش مختل‌کردن مغز شماست نه آسیب‌زدن به جسمتون. جسم شما به هیچ درد بازجو نمی‌خوره و مطمئن باشید بعد از تخلیهٔ اطلاعاتی کشته می‌شید.
کاربر ۲۹۲۱۱۹
آدم اهل عملی مانند او خوب می‌داند که برای هر روز یک قدم رو به جلو کافی است. سفرهای چندده‌هزار کیلومتری با برداشتن گام اول شروع می‌شود و کافی است هر روز کار همان روز را انجام دهد. نتیجه بعداً حاصل می‌شود و نباید با نگریستن به درازبودن راه و سختی کار از آن ترسید و آن را انجام نداد. باید کار درست را به وظایف و کارهایی روزانه تقسیم کرد و یکی‌یکی انجام داد.
گلابتون بانو
علی کمی از چایش را نوشید و مشتاق پرسید: «تو چطوری فهمیدی؟» من چند تا روند رو طی کردم که فکر نمی‌کنم برات جالب باشه و نهایتاً پیداش کردم. برام جالبه. دوست دارم بشنوم. برای علیزاده واقعاً مهم نبود، اما می‌دانست باید با بهروز بهتر رفتار کند تا بتواند او را هم همراه کند. باید آن‌قدری به او نزدیک می‌شد تا هر زمان که بهروز به آن نقطهٔ عطف رسید، بتواند کمک کند. یک راه خیلی سرراست برای نزدیک‌شدن به آدم‌ها، نشستن و گوش‌دادن به حرف‌هایشان است. همین بود که تا آنجا که ازش برمی‌آمد قیافهٔ مشتاق گرفت و خودش را آمادهٔ شنیدن نشان داد.
mohan
همیشه همین طور بود. آدم‌هایی که در شرایط سخت قرار می‌گرفتند، مقاومت می‌کردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدم‌ها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقش‌بسته بر آینه‌ای که می‌شکست، فرومی‌ریخت. بی‌صدا و دردناک نابود می‌شد. نقطهٔ عطفی شکل می‌گرفت. آن موقع، اغلب آدم‌ها صحت عقلشان را از دست می‌دهند. اغلب برای کوتاه‌مدت، اما خیلی‌ها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان می‌شدند. گروه دوم اقلیتی بودند که به‌قول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس می‌کردند. فروریختن آینه برای آن‌ها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی می‌کردند. عمل‌گرا، افسرده و کم‌حرف می‌شدند. بیشتر از باقی آدم‌ها، منطقی می‌شدند. تا حد زیادی احساساتشان می‌مرد و تا آخر عمر رنج می‌کشیدند.
mohan
برای هر روز یک قدم رو به جلو کافی است. سفرهای چندده‌هزار کیلومتری با برداشتن گام اول شروع می‌شود و کافی است هر روز کار همان روز را انجام دهد. نتیجه بعداً حاصل می‌شود و نباید با نگریستن به درازبودن راه و سختی کار از آن ترسید و آن را انجام نداد. باید کار درست را به وظایف و کارهایی روزانه تقسیم کرد و یکی‌یکی انجام داد.
Samadi
ناپلئون می‌گه: خودپرستی بالاترین عشق‌هاست!
mohsen
«تحت بازجویی به کارهای نکرده و آرزوهاتون فکر نکنید. به خانواده یا دوستان فکر نکنید. یادتون باشه تنها نقطهٔ قوت شما اینه که بازجو رو به این نتیجه برسونید که آدم اشتباهی رو گرفته. اگر اطلاعات بدید، حتی یک کلمه، خیالش رو راحت کردید. سر صبر خدمتتون می‌رسه. همه زیر بازجویی می‌شکنن. دیر و زود داره؛ اما بی‌سوخت‌وسوز. هرقدر خودتون رو به خریت بزنید بهتره.»
کاربر ۲۹۲۱۱۹
یک دور دیگر زمان‌سنجی را ادامه داد. سه ساعت بعد سروصدایی از بیرون به گوشش رسید. علی با خودش گفت: می‌رسیم به ناهار. بعد هم خندید. علی چیزی را می‌دانست که اغلب به آن بی‌توجه بودند. زندان محلی برای نشستن و وقت تلف‌کردن نیست. می‌دانست اگر چنین کند، به‌زودی زندان کنترلش را به دست خواهد گرفت. حالا دیگر این‌طور نبود. از این به‌بعد، کارش هم آسان‌تر می‌شد. هر سه ساعت یک وعدهٔ غذایی و چهار ساعت پس از شام صبحانه می‌آمد.
کاربر ۲۹۲۱۱۹
آدم‌هایی که در شرایط سخت قرار می‌گرفتند، مقاومت می‌کردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست.
mh.mirvakili
سرمایه‌گذاری کلان توی این کارها کرده و با آدم‌هایی رابطه داره که همهٔ محقق‌هام نتیجه گرفتن بازار تأمین عضو از عراق و سوریه الان تمام‌وکمال دست ایناست. کشورهایی که جنگ‌زده بشن و دچار آشوب فراگیر، برای اینا حکم مزرعه‌ای آمادهٔ برداشت رو داره باید برن سراغش و حسابی از توش پول در بیارن. پس کجا رفتم؟
کاربر ۶۰۱۴۳۹۱
اولی‌ش بود که به گا رفتم با اجازه‌تون.
کاربر ۶۰۱۴۳۹۱
اغلب تیراندازها طی آموزش برای تیراندازی به قلب، به سیبل‌هایی به‌شکل انسان شلیک می‌کنند و عادت می‌کنند. قلب قربانی داخل قفسه سینه و سمت راست خودشان است. وقتی دشمنی را از پشت هم ببینند باز به همان سمت شلیک می‌کنند.
نصیری
هرچی آس‌وپاسه با ما هم‌کلاسه
mh.mirvakili
آدم‌هایی که در شرایط سخت قرار می‌گرفتند، مقاومت می‌کردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدم‌ها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقش‌بسته بر آینه‌ای که می‌شکست، فرومی‌ریخت. بی‌صدا و دردناک نابود می‌شد. نقطهٔ عطفی شکل می‌گرفت. آن موقع، اغلب آدم‌ها صحت عقلشان را از دست می‌دهند. اغلب برای کوتاه‌مدت، اما خیلی‌ها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان می‌شدند. گروه دوم اقلیتی بودند که به‌قول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس می‌کردند. فروریختن آینه برای آن‌ها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی می‌کردند. عمل‌گرا، افسرده و کم‌حرف می‌شدند. بیشتر از باقی آدم‌ها، منطقی می‌شدند. تا حد زیادی احساساتشان می‌مرد و تا آخر عمر رنج می‌کشیدند
mh.mirvakili
گروه دوم اقلیتی بودند که به‌قول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس می‌کردند. فروریختن آینه برای آن‌ها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی می‌کردند. عمل‌گرا، افسرده و کم‌حرف می‌شدند. بیشتر از باقی آدم‌ها، منطقی می‌شدند. تا حد زیادی احساساتشان می‌مرد و تا آخر عمر رنج می‌کشیدند.
ely.m
یک راه خیلی سرراست برای نزدیک‌شدن به آدم‌ها، نشستن و گوش‌دادن به حرف‌هایشان است
ely.m
یک ساعت بعد خاموشی برقرار شد. گویی شب فرارسیده و وقت خواب شده است. علی روی پتوی کهنه داخل سلول دراز کشید و همچنان به زمان‌سنجی ادامه داد. دو ساعت بعد، چراغ‌ها روشن شدند. حالا باید می‌نشست به تماشا تا ببیند نقشهٔ حریف چیست. می‌دانست از دو حالت خارج نیست؛ یا می‌خواهند خوابش را مختل کنند یا اینکه به او القا کنند که زمان سریع‌تر از جریان واقعی خود در جریان است و او بی‌اهمیت، در این سلول رها شده است.
کاربر ۲۹۲۱۱۹
«اگر حین بازجویی دچار فقدان حافظه شدید، به عقب برگردید. آن‌قدر عقب که بالاخره چیزی رو به یاد بیارید. یادتون باشه هرکسی تحت فشار تا جایی از حافظه‌ش رو از دست می‌ده و اگر به‌اندازهٔ کافی به عقب برگرده، قطعاً چیزهایی رو پیدا می‌کنه که به یاد بیاره. بعد از همون جا باید شروع کنید. قدم‌به‌قدم بیایید جلو تا زمانی رو که دستگیر شدید، به یاد بیارید. یادتون باشه بازجو دقیقاً دنبال همین خطاهای حاصل از فشار می‌گرده؛ مخصوصاً زمانی که واقف باشه یه مأمور آموزش‌دیده رو گرفته.» مرد با انگشت به سرش اشاره کرد و ادامه داد: «بازجو می‌دونه باید اطلاعات موردنیازش رو از شما زمانی بگیره که مغزتون درست کار نمی‌کنه. شما در صورت دستگیری شکنجه می‌شید.
کاربر ۲۹۲۱۱۹

حجم

۲۵۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۵۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰
۷۰%
تومان