کتاب به قلبت باز می گردم
معرفی کتاب به قلبت باز می گردم
کتاب به قلبت باز می گردم نوشته طاهره آرموئیان است. کتاب به قلبت باز می گردم داستان عشق بنیامین و صنم است که میخواهند با هم باشند اما اطرافیانشان نمیخواهند
درباره کتاب به قلبت باز می گردم
دو نیمکتِ پشتبهپشت در پارک، وعدهگاه همیشگیِ صنم و بنیامین است. مینشینند روی آنها، پشت به پشتِ هم، و از روزشمار روزهای شوم میگویند، از آقای باقری که با دل جوانشان افتاده سر لج و باوجوداینکه میداند دختر وسطیاش، صنم،دل به پسر کتابفروش، بنیامین، دارد، میخواهد او را وادار به ازدواج با کسرا بکند. غافل از اینکه سرنوشت مسیر دیگری رقم زده است. کتاب به قلبت باز می گردم داستان تلاش دو جوان برای رسیدن به هم است، در این مسیر کنار هم میایستند و با هم برای عشق میجنگند.
خواندن کتاب به قلبت باز می گردم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به کتابهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به قلبت باز می گردم
به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و انگشتانش را در هم قالب کرد. درسته که دلش یک کاکلزری میخواست اما رضا به این هم نبود که بلایی سر دخترهایش بیاید. به پلههای درمانگاه که کنار سطح شیبدار بودند زل زده و در فکر فرورفت. اگر بلایی بدتر از شکستگی بر سرِ صبای دو سالهاش میآمد، چه؟! نبودِ پول را چاره بود اما خدا آن روز را نیاورد که عزیزِ آدم یک قدم تا دیدار با حضرت عزراییل برداشته باشد. زیر لب "لا اله الا الله"ی زمزمه کرد تا این افکار شوم را از سرش براند و کفِ دو دست بر صورت کشید. نیم نگاهی به خرت و پرتهای روی صندلیِ شاگرد انداخت و دستش را روی دستگیره گذاشت:
- خدا به امیدت...
در را باز نکرده، بست. نگاهی به کفشِ پاشنه خواباندهاش انداخت و دم عمیقی گرفت. پاهایش را بالا اُورد و پاشنههایش را بالا داد؛ پیژامهی راه راهِ تو خانه یا به قول صبورا شلوار گورخری را نمیشد کاری کرد اما پاشنه ی کفشها را که میشد بالا داد، در را باز کرد و پیاده شد. فراهم کردن موجبات خندهی مردم هم خودش ثواب و توفیقی اجباری بود دیگر. فقط خدا را شکر میکرد که قبل از بیرون دویدن از خانه زیرپیراهنی به تن نداشت و پیراهنِ مردانه تنش بود.
سر به زیر پلههای درمانگاه را بالا رفت. سعی کرد فقط به صبا فکر کند و به صدای خندههای ریز و نگاههای متعجب مردم توجه نشان ندهد. خب فقط یک شلوار تو خانه و شپشی که ته جیبِ نداشتهاش جفتک میانداخت، اوجِ عجیب و غریبیاش بود دیگر! به طرف پذیرش قدم تند کرد. پرستاری ایستاده و مشغول صحبت با یکی از تلفنها بود. آقا نصرت بدونِ این که به نگاه متعجبِ مردی که کنارش ایستاده بود توجه کند، سر پیش برد:
- خانوم
پرستار نگاهش را به او دوخت و دهنهی گوشی را با کف دستش گرفت:
- بفرمایید!
آقا نصرت دستی به دور لبش کشید:
- میتونم از این تلفنا یه زنگی به منزل بزنم؟! کار واجب دارم... بچهم سرش شیکسته، منم پول مول و سکه مکه نیست تو بساطم که برم تلفن عمومی. یه لطفی کنید بذارید زنگ بزنم منزل و بگم پول بیارن و خبر سلامت بچهمو بدم.
پرستار برای لحظهای به صورتِ پختهی او خیره ماند. سپس تلفن قرمز رنگی را برداشت و جلوی دست آقا نصرت گذاشت:
- کوتاه باشه.
حجم
۳٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
حجم
۳٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۸ صفحه
نظرات کاربران
قلم نویسنده عالی نبود ولی خوب بود ، ارزش خواندن رو داره