کتاب عریان در برابر باد
معرفی کتاب عریان در برابر باد
کتاب عریان در برابر باد نوشته احمد شاکری است. کتاب عریان در برابر باد داستانی درباره دوران جنگ و شهدای جنگ تحمیلی است.
درباره کتاب عریان در برابر باد
هیوا همراه سگش سفید در دشت گوسفند میچراند. او هرروز به دشت میرود و مواظب گوسفندان است. داستان از جایی شروع میشود که او خوابی بد میبیند، خواب میبیند سینهاش با گلوله سوراخ شده است و درگیر این سوال است که تعبیر خوابش چیست. هوا در دشت تاریک شده است و او متوجه جسمی میشود که در بیشه تکان میخورد، هیوا با اینکه دیرش شده است اما میزود ببیند چه خبر است. در همین زمان چیزی میبیند که باور نمیکند. یک گوزن روی زمین افتاده است. پیدا کردن گوزن کمکم او را به سمت یک معما هدایت میکند. او متوجه یک راز میشود. راز شهید شدن عدهای در دوران دفاع مقدس. این راز باید حل شود و هیوا با کمک اطرافیانش به دنبال حل این معما میرود.
خواندن کتاب عریان در برابر باد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب عریان در برابر باد
کمی به خود جرئت داد. آرزو کرد همان چیزی که فکر میکرد، باشد. به چوبدستش فشار آورد. چند قدم برگشت و با تردید گفت: «سفید، تویی؟...»
پاسخ، سکوت بود. حتی جیرجیرکها هم مانند شبهای کانیچاو نمیخواندند. از ترس زبانشان بند آمده بود. سوز سردی در لباس نازکش پیچید. تنش مورمور شد. لحظهها برایش کشنده بودند. صدای کشدار زوزهای را از بالای کوه شنید.
به خودش که آمد در حال دویدن بود. حتی لحظهای هم به کاری که میکرد فکر نکرده بود. قدرت فکر کردن را از دست داده بود. باید به احساسش اعتماد میکرد. به طرف جایی دوید که گوزن آنجا افتاده بود.
وقتی تصور میکرد ممکن است هر لحظه دندانهای تیز و سرد گرگ در پاهای استخوانیاش فرو روند با سرعت بیشتری میدوید. چند بار پایش روی سنگهایی که نمیدیدشان سُر خورد و با همهٔ سنگینی بدن روی زمین افتاد. سر زانوها و کف دستهایش میسوخت. به نفسنفس افتاده بود. ایستاد، چوبدستش را محکم فشرد و به پشت سر نگاه کرد. شبحی در تاریکی مقابلش تکان خورد. حرکت قطرههای عرق را روی پیشانیاش حس میکرد. حجم سینه با نفسهای تند پر و خالی میشد. دهانش خشک شده و با هر نفس گلویش میسوخت.
گرگ با صدایی خشک و کلفت از خشم غرید. هیوا بیاختیار به عقب پرید. پایش روی سنگی لغزید و تا بخواهد بفهمد با فریادی از شیب دره به پایین قل خورد. دست در بوتهای انداخت. نسیم سردی که تا عمق بدن نفوذ میکرد گرد و خاکها را فرو نشاند. کف دستش گرم شد. انگشتان را از میان بوتهٔ خار بیرون کشید و جلوی بینیاش گرفت. از بوی خون چندشش شد. در حال درازکش روی زمین، سر را روی دستهایش گذاشت. بدنش کوفته شده بود.
رودخانه با صدایی دلهرهآور چون مار، خود را به سنگهای ته دره میکوبید. در تاریکی به دنبال چوبدستیاش روی زمین دست کشید. نیمی از آن را پیدا کرد و بر زمین گذاشت؛ در حالیکه از درد به خود میپیچید سعی کرد بلند شود. درد از سر انگشتان تا تیرهٔ پشتش را لرزاند. بدنهٔ سرد چوب، خارهای مانده درکف دستش را، در گوشت فرو کرد. نگاهی به بالای کوه انداخت، بهجز صدای رودخانه و زوزهٔ نسیم سرد میان بوتهها، صدایی نمیآمد. گویی سرما قصد نابود کردن ذرهذرهٔ ارادهاش را داشت.
همهٔ خاطراتش در یک لحظه از ذهنش گذشتند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
لطفا این کتاب از سوره مهر را در طاقچه بی نهایت قرار دهید!
کتاب قشنگی بود ولی زیاد سر و ته نداشت.